🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/467 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو می‌دیدم یاد حرفاش می‌افتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرم رو بردارم، ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بذارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرم رو بذارم کنار، جواب خدام رو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود...؟ من رو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیم رو می‌کردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش هم‌سفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ... ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمی‌تونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، هم‌اش یاد اونم... یاد لا اله الا الله گفتن‌هاش، یاد حرف‌هاش، یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش... میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی... ... یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه‌های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی‌دادم. شماره همه‌شون رو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه‌های بسیج من رو یاد اون پسره می انداختند. ... تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... - سلام... ریحانه! جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد: - ریحانه حتما بیا... ماجرا مرگ و زندگیه...! اگه نیای به خدا می‌سپارمت‌. نمی‌دونستم برم یا نه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!... ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشت‌شونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی‌دونم... ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384