🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/470
... دلم رو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم...
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید، چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم.
اصلا نمیفهمیدم چهجوری دارم میرم.
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته.
تا من رو دید، سریع اومد جلو ...
دیدم چشمهاش قرمزه به خاطر گریه کردن.
حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن
- چی شده زهرا؟!
- ریحانه ... ریحانه...
- چی شده؟؟
- کجایی تو دختر؟!
- چی شده مگه حالا؟!
- سید...
- آقا سید! چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
- سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز تو رو ببینه و بقیه حرفهاش رو بهت بزنه، ولی نشد...
همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت.
میگفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمیشد،
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه...
- الان مگه نیستن؟!
- این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره این رو نوشت و داد که بدم بهت... میخواست حلالش کنی.
- کجا رفتن مگه؟؟ ...
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/384