🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲) در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید. او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند. من هم به طرف دیگر. دیگر همدیگر را ندیدیم. خودم را رساندم به بچه‌ها پشت خاکریز جلوی روستا روز سوم خرداد بود. خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شده‌اند. اما عراقی‌ها هنوز در نهر خیرین مقاومت می‌کردند. یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم. اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود. زخم پهلویم دهن باز کرده بود. عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود. به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید. همین امید و آرزو به من انرژی میداد. ظهر شد نمازم را خواندم. ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم. او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان می‌داد . لبخندی زد و گفت: "بچه‌ها وارد شهر شده‌اند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند." درد و زخم و عفونت را فراموش کردم. اما فرمانده گردان انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ "بچه همدان هستی؟" می‌خواست خبری بدهد اما تردید داشت. بالاخره گفت: "حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟" از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت. تند پرسیدم: "چه شده؟!: گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد" شنیدن این خبر نمی‌توانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقه‌ام تلخ کند. برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجه‌ای، آن فرمانده گروهان ارتشی و ده‌ها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود. همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه می‌گفت: "ما به تکلیفمان عمل می‌کنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم." و با آن صوت دلنشین‌اش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین." چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکی‌که از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد: "برادر خوش‌لفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی " گفتم: "اما هنوز عراقی‌ها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا می‌مانم." تا دو روز در محل نخلستان‌های نهر خین ماندم. خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود . خبر می‌رسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقی‌ها در شهر یا کشته شده‌اند یا اسیر. تکلیف این محور که یک‌سره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308