🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و هشتم
قسمت قبل:
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۳)
نمیدانستم نقشه آنها چیست!
عصر همانروز علی آقا من و خسروی را صدا کرد و گفت: "آقای خسروی! اینجا راهکاری است که باید برادر خوشلفظ به تنهایی برای ادامه شناسایی تا روی جاده آسفالت برود."
خسروی کمی پکر شد و گفت: "علی آقا! برادر خوشلفظ دست راست من بود! اما هرچه شما بگویید اطاعت میکنم."
علی آقا از برخورد تقی خیلی خوشحال شد. به شوخی مشتی به من زد و گفت: "همان است که میخواستی... تو که در رفتن به جاده سابقه داری!"
منظور از بردن نیرو در فتح خرمشهر در جاده اهواز خرمشهر بود.
به هر حال! از اینکه راهکارم فرماندهان را برای بردن نیروها خشنود کرده بود، احساس سربلندی کردم و پرسیدم: "کدام گردان را باید ببرم؟"
گفت: "گردان قاسم بن الحسن"
فرمانده گردان را میشناختم
اسمش حاج محسن عینعلی بود
شیر مردی بیادعا و کمحرف! درست مثل حبیب مظاهری و اهل تویسرکان.
علیآقا او را با همه فرمانده گروهانها و دستههایش جمع کرد و گفت: "امشب این چهارده نفر را هم با خودت تا جاده ببر."
محکم و قاطع گفتم: "من نمیبرم!"
همه یکه خوردند!
بیشتر از همه علیآقا!
با تندی گفت: "من میگویم ببر!"
گفتم: "حتی اگر شما هم بگویی نمیبرم. رفتن ۱۴ نفر تا جاده یعنی لو رفتن راهکار. من فقط فرمانده گردان را میبرم."
علی فکریکرد
نخواست پیش نیروهای عینعلی با من مشاجره کند.
ابرو در هم کشید و گفت: "اشکالی ندارد. خودم هم میآیم. سه نفری میرویم."
دم غروب آماده رفتن از خط مقدم خودمان شدیم که سر و کلهی سایر مسئول تیمهای شناسایی پیدا شد.
علیآقا که حاضرجوابی مرا دیده بود، سعی کرد با استدلال علت حضور سایر تیمهای شناسایی را بگوید
گفت: "تا رودخانه چنگوله ما تنها این یک راهکار را داریم. من با نادر فتحی و کریم مطهری به شناسایی رفتم. آنجا در محدوده تپه شنی هیچ راهکاری وجود ندارد و ما مجبوریم هر سه گردان در سمت راست رودخانه را از این راهکار عبور دهیم."
باز هم عصبی شدم
گفتم: "مگر می شود ۱۲۰۰ نفر را از یک شیار برد. دشمن اگر مرده هم باشد بیدار میشود. اینجا فقط راهکار گردان قاسم بن الحسن است."
این دفعه نادر فتحی به جای علیآقا عصبانی شد به حدی که اگر حرمت جمع نبود یقهام را میگرفت
با برافروختگی گفت: "مگر راهکار ارث باباته!؟"
علی آقا میانجی شد و گفت: "آقای خوشلفظ! محور چپ رودخانه تا عمق رفتهاند. آنها حتی تا نزدیک شهرکهای مسکونی عراق را شناسایی کردهاند، اما مثل تو این همه مدعی نیستند!؟"
خجالت کشیدم و گفتم: "علیآقا! من برای خودم نمیگویم اگر سه گردان از این شیار رها شوند، عراقیها آنها را قتل عام میکنند!"
گفت: "من همه چیز را با هم میبینم. شب عملیات باید سه گردان از این راهکار عبور کنند. یکی به سمت چپ و از پشت، کوه تونل را دور میزند. یکی به سمت راست. شما هم باید با گردان مستقیم تا روی جاده بروید. همان جادهای که شاهرگ غرب به جنوب عراق است."
سرم را پایین انداختم.
قبول کردم
راه افتادیم
در تاریکی مطلق به میدان مین رسیدیم
با احتیاط از آنجا هم عبور کردیم که ناگاه پای علیآقا به تله میدان مین گیر کرد
اما متوجه شد و پایش را کشید و اتفاقی نیفتاد
از راهکار که رد شدیم، خسروی و جامعه بزرگ به سمت راست،
نادر محمدی، کریم مطهری و علی آقا به سمت چپ.
من هم با محسن عینعلی راه جاده آسفالت را پیش گرفتیم
رها شدن چند تیم گشتی به طور همزمان، ضریب خطر را بالا میبرد
اما وقتی علیآقا خودش به گشت میآمد، انگار قرار است که هیچ اتفاقی نیفتد و همه چیز بر وفق مراد باشد.
این باور قلبی ما بود
من جلو افتادم و عینعلی پشت سرم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/661