🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و نهم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
همه چیز آماده بود
گردانها را از پادگان ابوذر سرپلذهاب به نزدیکی روستای چنگوله آورده بودند
لب رودخانه نادر را دیدم
خیلی درهم و گرفته بود
از تپه شنی و شناساییاش پرسیدم
گفت: "بعد از عبور از شیار و آن راهکار مشترک، ما تا پای تپه شنی رفتیم ولی راهی برای نفوذ روی آن پیدا نکردیم. فقط میدانم که روی این تپه ۷ قبضه ضد هوایی و تیربار سنگین مستقر شده."
پرسیدم: "پس با این وضعیت نیرو به تپه شنی خواهی برد!؟"
محکم گفت: "به کمک خدا میبرم"
حالا حسرت میخوردم و پشیمان بودم که با او سر آمدن سه گردان از یک راهکار جر و بحث کرده بودم.
شب در عالم خواب دیدم که مرده ام و در حضور پیامبر هستم
پیامبر پشت یک میز نشسته بود
من برخواستم
جلو رفتم
روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم
نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به "دستراست" نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و نگاهم میکرد
در خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابجا میشد.
گریه میکردم و ضجه میزدم
با التماس میگفتم: "خدایا زندهام کن! به من فرصتی بده! به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم!"
از خواب که بیدار شدم نیمه شب بود
تمام تنم از شدت هیجان در خواب غرق در عرق بود
به دنبال نادر گشتم
حتماً مثل بقیه در حال خواندن نماز شب بود
اصلاً خواندن نماز شب سنت عمومی بچههای اطلاعات عملیات شده بود
به گونهای که یکی از بچهها به شوخی میگفت: "حالا که همه نماز شب میخوانیم و همه لو رفتهایم، بیاییم نماز شب را به جماعت بخوانیم!"
بچهها با چفیه روی صورتشان را میپوشاندند و آرام نماز میخواندند.
میان آنها چرخیدم
نادر نبود
شاید به کنار رودخانه رفته بود
همانجا پیدایش کردم
کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم: "خوابی دیدهام که باید برایت بگویم."
آن خواب را مفصل تعریف کردم
نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب، سرخ شده بود، گفت: "علی جان! خواب را به هیچکس نگو. مبادا که تعبیر نشود."
زرنگی کردم و گفتم: "به یک شرط!"
گفت: "چه شرطی!؟"
گفتم: " شفاعت کنی!"
خندید و گفت: "من هم درخواستی دارم"
ذوقزده گفتم: "اگر هزار شرط هم بگذاری انجام میدهم."
گفت: "نه! فقط یک شرط دارم."
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: "حلالم کن! و اگر شهید شدی شفاعت."
بعد از نماز صبح با دوربینش یک عکس یادگاری از من گرفت
سرم پایین بود
یقین داشتم که او در این عملیات شهید میشود
همین مرا شرمنده او میکرد
شب قبل از عملیات، آخرین شناسایی را رفتیم
وقت برگشت علیآقا طوماری را آورد که اسم همه بچههای اطلاعات عملیات روی آن نوشته شده بود
بچه ها یکییکی جلوی اسم خودشان را امضا کرده بودند که در صورت شهادت دیگری را شفاعت کنند ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/669