🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و یکم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/722
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۱)
شب بعد باز حرکت کردیم اما از یک مسیر دیگر
نزدیک میدان مین حس کردم یک سیاهی قدم به قدم با ما حرکت میکند
وقتی میایستیم او هم میایستد
حرکت که میکنیم او هم حرکت میکند
ذهنم به هم ریخت
آیا عراقیها ما را دور زدهاند
مهدی جلو بود
باید به او میفهماندم یک سیاهی مشکوک دنبال ماست
اسلحه را از ضامن خارج کردم
میدانستم که این منطقه دیگر لو رفته و باید با دشمن درگیر شویم
یکباره سیاهی مثل برق و باد به سمت من آمد
از هیبت و صدای آمدنش افتادم
یک گراز بزرگ و سیاه بود که از یک متریام با سرعت رد شد و رفت
یک روز در مقررات اطلاعات نشسته بودیم که چند جعبه میوه آوردند
میوه که میآمد همه چشمها به من خیره میشد که دست از پا خطا نکنم
دور جعبهها چرخیدم
من با یکی دوتا سیر نمیشدم
جعبهها پر بود از انگور و گلابی و انار
دستم به جعبه انار که رفت خمپارهای زوزه کشید و روی یکی از چادرهای بچهها فرود آمد
عزیز امراللهی همانجا شهید شد
بچهها به سمت او که رفتند شرایط برای خوردن میوهها فراهم بود
از ۵ جعبه، دو جعبه را نصفه نیمه خوردم
نمیدانم از غصه بود یا برای روحیه دادن به بچهها
عزیز امراللهی را که سوار آمبولانس کردند، عدهای با پوتین و دمپایی به جان من افتادند
روز بعد حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر آمد
بچهها پشت سرش نماز خواندند
روضه و سینهزنی جانانهای به یاد شهدا برپا شد
وقت ناهار دیدم حاج آقا رضا دستمالی باز کرد
نان و پنیر بود که با خودش از همدان آورده بود
پرسیدم: "حاج آقا غذای جبهه خدای نکرده شبهه دارد که میل نمیکنید."
گفت: "نه! آن سهمیه شماست که میجنگید. نه سهم من که برای دیدن شما آمدهام."
شاید تلنگری بود به من که دو جعبه میوه را روز قبل خورده بودم
گفتم: "حاج آقا! از سهمیه من میشود میل کنید؟"
گفت: "چرا نمیشود، عزیزم! اگر شکر داری از سهمیه شکرت بده."
علی آقا که شاهد گفتگوی من و حاج آقا بود، یواشکی به پهلوی من زد و گفت: "حاج آقا هم میداند که تو بار شکر هستی!"
آن روز حاج آقا صیغه عقد اخوت را یکی یکی با بچهها خواند و چند روز بعد عملیات عاشورا شروع شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/731