خاطره ای از رزمنده گردان مسلم لشکر 25 کربلا 🌴تابستون بود و مشغول تداوم آموزش برای شرکت در عملیات بودیم، روزها و شبها در رملهای پادگان بیگلو جاده اهواز سوسنگرد ک الان پارک جنگلی شده آنقدر باید می‌دویدیم ک پاهامون قوی بشه که تو عملیات کم نیاره من نیروی تحت امر مهدی قاسمی ۱ * فرمانده دسته یک و هوشنگ دادویی * ۲ فرمانده گروهان دو، و ذبیح الله عالی ۳ * ((فرمانده گردان مسلم ابن عقیل؛)) بودم طبق معمول آنقدر خسته میشدم ک نگو ... 🔹یه شب چند کامیون به گردان ما اومدن گفتن سوار شید بریم پایگاه شهید بهشتی ک مقر اصلی لشگر بیست و پنج کربلا بود موقع سوار شدن من ک خیلی کوچیک بودم نتونستم در قسمت بار کامیون سوار بشم. یه آقایی اونجا بود ک لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود؛ میگفت عجله کنید؛ دیر میشه؛ الان شروع میشه؛ زود باشید بریم ... فرمانده گردان شهید عالی بهش گفت ؛ آقای رهبر امشب مداحی آهنگران پخش زنده هم میشه؟ گفت آره... 🌷عالی به بچه هایی ها ک لباس مرتب نداشتن گفت برید از باباممشلی ۴ * لباس نو بگیرید؛ بگید فردا میاریم تحویل میدیم، امشب پدر مادرا تون شمارو میبینن باید مرتب و تمیز باشید. با این جمله عالی دستم بی‌اختیار رفت رو سرم. تازه همون روز ماشین یک کرده بودم... . خلاصه تلاش میکردم سوار کامیون بشم ک گفت بزار کمکت کنم‌... . به پایگاه شهید بهشتی میرفتیم؛ تو مسیر پشت کامیون با هم میخوندیم ... با نوای کاروان ... بار بندید همرهان ... . 🔸در پایگاه ؛ همون آقای رهبر که بچه ها میگفتن خبرنگاره گفت بخط بشید ؛ یه نفر از تبلیغات لشگر سربندها رو به بچه ها میداد ؛ سهم من طبق معمول ... رهبر هم خودش یکی یکی اسلحه بچه‌ها رو تست کرد ک گلوله ای توش نباشه. همه رو گلنگدن کردن و چکوندن... جای استقرار هر گردان از قبل مشخص شده بود و من ک کوچکترین نیروی گردان بودم در جلوی صف ایستادم ؛ میدان صبحگاه هم دقیقا مقابل جایگاه قرار گرفتم هنوز آقای آهنگران شروع نکرده بود ک شهید رهبر خبرنگاران و عکاسان رو ب سمت من آورد و همه با من عکس یادگاری گرفتن .... خلاصه 🔹بعد از مدتی به مرخصی رفتم؛ خواهرم ک هم سن منه و بیشتر از همه دلم برا اون تنگ میشد ؛ میگفت اون شب مامان داشت نماز میخوند یهو داد زدم مامان حسین... مامان حسین... مامان بی اختیار نمازشو شکوند و دوید دم در هرچی نگاه کرد حسینشو ندید😢(روحش شاد) برگشت؛ دید کل صفحه تلویزیون سیاه و سفید مارو صورت من پر کرده ... . ✍️ ۱*؛ جانباز از جویبار ۲*؛ جانباز.آزاد‌ه از قائمشهر ۳*؛ شهید از جویبار؛کنار خودم شهید شد وقتی جان میداد سرش رو پای من بود ۴*؛ شهید از مینودشت؛ پیرمرد حدود هشتاد ساله؛ والفجر شش موقع عبور از میدان مین رفت رو مین "تی ایکس پنجاه" و جلوی چشم ما قطعه قطعه شد. @sangareshohadababol