بعد از ماجرای مجروحیت علی تازه کمی سرحال شده بود، یک شب شام منزل ما بودند، با هم سر سفره نشسته بودیم و بعد از مدتها دور هم جمع بودیم، دیدم تلفنش زنگ زد، از لشگر بود، خبر داده بودند که اون شب بچهها داشتن اعزام میشدند به سوریه، دیدم علی قند تو دلش آب شده بود، عین یک گنجشکی که طاقت نشستن نداره داشت پر میکشید، سراسیمه از سر سفره بلند شد، ما همه تعجب کرده بودیم، که تازه فهمیدم بله علی آقا تصمیم گرفته و میخواد خودش رو به کاروان برسونه و از غافله عقب نمونه، با رفتنش ذرهای مخالفت نکردم، شام رو نصفه کاره رها کرد، سریع وسیله هاش رو جمع کرد، منم بردمش خونشون که یه مقدار هم اونجا وسیله داشت از اونطرف هم رسوندمش ساری،نمیدونستم این دیدار آخر من و علی هست، عمه جان حضرت زینب (س) طلبیده بودش.
🌷شهید علی عابدینی🌷
به روایت پدر شهید
@sangareshohadababol