سیره سردار شهید اصغر بصیر(فرمانده گردان حضرت رسول(ص) از لشکر ویژه ۲۵ کربلا) ✍️همسر شهید: از روزی که عروسی کردیم تا شهادتش، حتی یکبار هم ایام عید منزل نبود. دائماً در ناامنی جنگلهای مازندران(درگیری با منافقین) و جبهه مشغول خدمت بود. اصغر آخرین باری که قصد جبهه داشت، یه روز سَرِ نرگس رو چادر گذاشت و اونو بُرد بیرون و براش کمی خوراکی خرید تا در نبودنش، با اینا مشغول بشه و منو اذیت نکنه. اصغر به من قول داد که بعدِ ۴۵ روز برمیگردد. 🌷لحظه ای که اصغر خداحافظی کرد و رفت، در واقع دلم رو با خودش بُرد. از یک طرف اضطراب و نگرانی و غم دوری برای خودم، و از طرفی هم، بیقراری و بهانه گیریهای نرگس و حمید. یادم هست بعدِ رفتنش، شبها میومدم تو ایوون، رو به آسمون و با خدا راز و نیاز میکردم(برای سلامتی رزمندگان و اصغرم دعا میکردم). نزدیکان، این حرکاتم رو میدیدن، با خنده به من میگفتن، چی شده معصومه، ستاره شمار شدی؟ حدود ۴۰ روزی میگذشت که دهم تیر عملیات کربلای یک شروع شد. بخاطر نگرانی زیاد، نمیتونستم تو خونه بَند بشم. دست بچه ها رو گرفتم و رفتم منزل مادرم. مادرم به محض دیدنم گفت: چته؟ گفتم نگران اصغرم. مادرم دلداریم داد و گفت، اصغر خیلی شجاع و نترسه. حدود سه چهار روز بعد، حاج بصیر ، هادی بصیر و بابام اومدن پیشم و تنشون لباس سیاه بود که من اصلا متوجه پوشیدن لباس سیاهشون نشدم. به محض دیدنشون، ازشون پرسیدم پس اصغر کو ؟ حاجی در جوابم گفت: ما اومدیم و یکی دو روز دیگه اصغر هم میاد. 🌸دخترم نرگس با همون لباسِ کثیف که مشغول بازی بود، پرید بغل عموش(حاج بصیر). کمی بعد، حاجی من و خواهرش رو بُرد توی اطاق و از ثواب و صبر در مصیبت برامون کمی صحبت کرد و یواش یواش از شهادت اصغر برامون گفت. بعداز حرفای حاجی، تازه یادم اومد که من دقیقاً همون شب عملیات کربلای یک(نهم تیر)، خواب دیدم تو بیابون هستم و بر سرم خاک میریزم و اصغر هم داره منو نگاه میکنه.🥀🇮🇷 بعدِ شهادت اصغر ، تمام مدت رو با لباس پاسداریش بودم و زمزمه های من با اصغر که هنوز بعد از این همه سال ادامه داره و هر روز و هر ساعت و هر لحظه حضورش رو در کنارم حس میکنم. ((شهید اصغر قبل از رفتنش، به همسرش قول داده بود که بعدِ ۴۵ روز برگردد، و برگشت. البته با بالاترین مقام)). برای شادی روح امام و شهدا، مهدی و زهرا بصیر(پسر و دختر حاج بصیر)، پدر و مادر شهیدان حاج حسین و اصغر بصیر، سه صلوات🌺 ✍️ علی محسن پور @sangareshohadababol