1⃣ نام خاطره 170000 صلوات برای شفای حاج عباس تقی پور ،،،،، 🌹تکریت یازده ، بند چهار ، سال 67 ،،، شهید حاج عباس بخاطر ترکش ریز و درشت بیشمار در سر و صورت ، و کهولت سن و مقداری در اثر شیمیایی ، جسم حاج عباس لاغر و نحیف شده بود تا اینکه در زمستان 67 ، یک غده بزرگی در گردن حاج عباس پدید آمد ، غده روز بروز بزرگتر میشد تا اینکه چرکی شده و حجمش به اندازه مشت بزرگ شده بود ، با پیگیری دوستان عراقیها مجبور شدند که حاج عباس را به بیمارستان منتقل کنند ، پس از طی آزمایش و کارهای پزشکی ، دکترای عراق به این نتیجه رسیدن که کار حاج عباس تمام است و تا جند روز دیگه این غده بزرگ چرکی شده و به مغزش آسیب میزند و عمرش خاتمه پیدا میکند . 🌷 وقتی دکترا به حاج عباس گفتند حاج عباس روح بزرگی داشت ، و نظر و نتیجه آزمایش ات و دکتر. را پدیرفت ، و خواهشی از عراقی ها کرد ، خواسته حاج عباس این بود که اگر قراره الان بمیرد او را ببرن اردوگاه در کنار دوستان خود بمیرد ، عراقیها اول مخالفت کردند ولی با اصرار حاج عباس عراقیها قبول کردند که حاج عباس را میان بچه ها در اردوگاه برگردانند ،، حاج عباس به میان بچه‌ها برگشت و حالش خیلی وخیم شده بود ، متاسفانه در اردوگاه هبچ امکانات دارویی و بهداشتی وجود نداشت و هیچگونه غدایی بجز همون غدای بی کیفیت و قلیل اسارت هم چیزی نبود . 🌹حاج عباس روز بروز ضعیف و نحیف تر شد ،، تا روزی رسیده که دوستان تا پاسی از شب بالینش می نشستند ، و صبح هم که برای نماز بیدار میشدند اول پتوی سر حاج عباس را کنار میزدند که ببینند حاج عباس تمام کرده یا نه ،، الله اکبر ،، دوستان همه از همه چیز و همه کس نامید شدند ، جز لطف خدا متعال ،،، یکی از بچه های اصفهان شیر پاک خورده که اسمش را در حافظه ام ندارم ، او مقداری برای شفای حاج عباس نماز و دعا خواند و از دوستان هم خواست که برای شفای حاج عباس نماز نذر کنند و دعا کنند ، و روز بعد گفتن خدایا ما که چیزی نداریم در راهت برای شفای حاج عباس بدیم خدایا خودت کمک کن ،، این برادرما نظرش و نیتش آمد که هر نفر صد تا صلوات نذر و نثار حضرت ابوالفضل علیه السلام بکنند . 🌺روز دوشنبه بود ، گفت توسط آشپز ها به همه بچه های تکریت یازده اطلاع رسانی کنید که هر نفر صدتا صلوات نذر قمربنی هاشم کنند و تا شب جمعه ختم صلوات کنند ، الله اکبر ، این پیام توسط آشپز ها به همه بچه های اردوگاه رسانده شد و مورد استقبال همه قرار گرفت و نذر صلوات انجام شد ، تقزیبا هزار و هفتصد نفر بودیم و بهم دیگر قول دادیم که تا اذان مغرب شب جمعه ختم صلوات بشود ،، ختم صلوات از همه بند ها توسط آشپز ها اعلام شد و دوستان شب جمعه بعد نماز مغرب و عشا بطور انفرادی و تک تک برای شفای حاج عباس دعا کردند ، شام خوردند بعضی ها خواب بودند و بعضا بیدار بودند و چند نفری کنار بالین حاج عباس نشسته بودند و در حال دعا و امید و نامیدی بسر میبردند . سر حاج عباس روی زانوی حاج سیف الله شعبانی بود و حاج سیف الله دست نوازش بر سر حاج عباس میکشید ،،،، اخه در اون شهر غربت زندان غربت و غم ، کس و باعثی نبود که دست نوازش بر سر حاج عباس بکشه ، نه مادر و خواهر ونه دختر و پسر و همسرش ، غربت و غم ،، حاج عباس تمام کرده بنظر میامد . حاج سیف الله و چندتا از دوستان که بالینش نشسته بودند اشک از چشمان سرازیر بود ،،، پاسی از شب گذشت ناگهان حاج عباس سر از زانوی حاج سیف الله برداشت و شروع کرد به گریه کردن اونقدر گریه میکرد و حاج سیف الله هم گریه میکرد دوستانی که کنارش بودند گریه میکردند حاج سیف الله دست نوازش بر سر حاج عباس میکشید ،،، حاج عباس زبان باز کرد گفت آقای شعبانی ، حاج سیف الله گفت جانم ، چی شده چرا اینقدر گریه میکنی ؟ حاج عباس که همچنان گریه میکرد و بغض در گلو داشت ، گفت آقای شعبانی من دیگر مطمئنم که اینجا نمیمیرم ،، حاج سیف الله گفت پناه بر خدا انشا الله ،، خوب بگو چی شده ، حاج عباس با گریه گفت من در عالم رویایی مرگ بودم ،، دیدم یک جوانی رعنا و قد بلند که دست در بدن ندارد ، همراهش یک پسر بچه نوجوان بود و توی دست اون نوجوان یک سرنگ آمپول بود ، اون نوجوان رو به اون جوان بی دست کرد و گفت ، آقا ، این آمپول باید به کی تزریق بشه ؟ اونجا که اون حوان رعنا دست در بدن نداشت با سر اشاره کرد به من و گفت عباس باید تزریق بشه ، و اون نوجوان آمپول به من تزریق کرد و دعا در حق من کرد و رفتند ، و منم بیدار شدم....ادامه👇 @sangareshohadababol