🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
●
#خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهاردهم
زنگ خانه را که زدند، زهرا مثل تیر از چله کمان رها شده بود در اتاق را باز کرد و به دیوار کوبید و دوید توی حیاط. فاطمه را بغل کردم و پشت سرش راه افتادم. حاج خانوم سراسیمه از جایش بلند شد. زود سراغ چمدانش رفت و چادر رنگی اش را از میان لباسهایی که روی چمدان تلنبار شده بود، برداشت و رویش را سفت و سخت گرفت و رفت داخل اتاق. آقا عبدالله زهرا را بغل کرده بود و می بوسید. سلامش کردم و خوش آمد گفتم. انرژی گرفتم از دیدنش. دست دیگرش را جلو آورد و فاطمه را ازم گرفت و گفت که داخل نمی آید. ساک ها را تا دم در حیاط بیاورم،بقیه راه را خودش تا ماشین می برمشان. برگشتم توی خانه. از اینکه از خواب پراندیمش عذرخواهی کردم. نمی دانم کلافه بود یانه، ولی هرچه بود می دانستم او هم از از این که از این بلاتکلیفی بیرون آمده و افسار زندگی اش از امروز به دست خودش خواهد بود. خوشحال روی همدیگر را بوسیدیم. کمک کرد تا چمدان ها را داخل حیاط گذاشتم. سلام و علیکی با آقا عبدالله کرد و تعارف که یک چای بخورید و گلویی تازه کنید و بروید. من می دانستم چای در کار نیست. او که خواب بود من هم یک ساعت در این اتاق کوچک دم کرده نشسته بودم. بابت محبتش تشکر کردیم و ساک ها را داخل ماشین گذاشتیم و در خانه را پشت سرمان بستیم.
🌹🌹🌹
بچه ها با جیغ و خنده هایشان خانه را روی سرشان گذاشته بودند. حتی صدای موتور کولر گازی هم زورش به شلوغ کاری آن ها نمی رسید. خنکی هوای آن شب، این اجازه را می داد که با حوصله بیشتری در آشپزخانه و حیاط بمانم. خصوصا امشب که آقا عبدالله بعد از مدت ها پیش ما بود و برادرم مهمانان. یک ماه بیشتر از خدمتش نمی گذشت و من خوشحال بودم که سربازی بهانه خوبی برای ما شده که از تنهایی در بیاییم. سینی شام را آقا عبدالله با خودش برد. و خودش را به جمع بازی و شیطنت دخترها و دایی شان رساند. من هم قابلمه آبگوشت را برداشتم و پشت سرش رفتم داخل ساختمان. تا رسیدم سفره را پهن کرده بود و وسایل شام را چیده بود. دو زانو کنار سفره نشسته بود و بچه ها را نگاه می کرد که گشت دایی شان نشسته اند و به اصطلاح خودشان اسب سواری می کنند. قابلمه آبگوشت را کنارم گذاشتم و ظرف ها را یکی یکی پر کردم و توی سفره گذاشتم، دست به غذا نزدیم تا بچه ها از دوش دایی شان پایین بیایند و بنشینند دور سفره.
سرش را به من نزدیک کرد و گفت:"من شرمنده شما هستم"
"خدا نکنه، برای چی؟!"
"خوب شما نتونستی برای بدرقه مادرو پدرت بری شیراز. آن شالله چندردز دیگه با برادرت برید برای پیشواز اون جا باشید"
"من دوست داشتم باهم بریم. بدون شما که نمی رفتم. نه اون موقع، نه چند روز دیگه برای پیشواز."
"چشم سعی می کنم با هم بریم"
رویش را به بچه ها کرد :" آقا غذا یخ کرد بعد از شام هم میشه باز کرد ها"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊