🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
●
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
🔆 در آغوش خانواده
خانواده بنده با سواری شخصی دبیر زحمت کشی ریاضی جناب آقای سید حسن طباطبایی آمده بودند و مدتی هم در محوطه هتل انتظار کشیده اما نمیدانستند که ما در کدام اتاق هستیم .
بعد از مدتی به ما اطلاع دادند که خانوادهها برای ملاقات آمده اند.
در باز شد پدرم و همسرش به اتفاق خانواده آقای سیفی با چشمانی اشکبار وارد اتاق شدند.
ما چهار نفر بودیم من نفر دومی بودم که پدرم را در آغوش گرفتم زیاد تحویل نگرفت حدس زدم که مرا نشناخته است خیلی زود میخواست از من جدا شود چشمش دنبال نفر بعدی بود .
من احساس کردم که مرا نشناخته همینجور که اشک میریختیم گفتم گریه نکن بابا .....
به محض اینکه این جمله را به زبان آوردم مجددا توجه و براندازم کرد و محکم در آغوشم گرفت ......
پدرم که قبلا کارگر راه آهن بود و مدتی از آن منفک شده بود مجددا به محل کار قبلی بازگشته بود.
روز قبل وقتی از رادیو اسامی ما را اعلام میکنند ایشان در مسیر راه آهن مشغول بکار بودند که توسط یکی از اهالی خبر آزادی را به اطلاع وی میرسانند .
مسوول قطعه راه آهن اعلام میکند به میمنت این خبر مسرت بخش امروز همه کارگران مرخص هستند و میتوانند به خانههایشان بروند.
خانواده با همان خودروی سواری آقای طباطبایی و بنده و آقای سیفی با خودروی دیگری به سوی روستایمان مزرعهنو حرکت کردیم.
حدودا در پنج کیلومتری روستا با خودروی حامل داماد و خواهر بزرگم مواجه شدیم لحظههای شیرین ملاقات هرگز فراموش نخواهد شد حرفی برای گفتن نداشتم فقط اشکها بودند که با هم درد دل میکردند.
خواهرم بعدها میگوید در اولین برخورد و مشاهده بنده از چهره لاغر و سیاه سوخته من ترسیده و جا خورده که مبادا اشتباهی صورت گرفته باشد.
مردم انقلابی منطقه مثل سایر هموطنان مسافت زیادی خارج از روستا پیاده به استقبال آمده بودند و ما را شرمنده کردند
قبل از مواجهه با انبوه جمعیت یکی از مسوولین شورای روستا از ما خواست این آمادگی را داشته باشیم تا برای مردم مختصری سخنرانی و گفتگو داشته باشیم.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊