🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_نهم
🔆 نسیم رهایی۶
باتوجه به تبعید چند نفر طلبهای که در اردوگاه داشتیم ، فکر کنم آقای ناصر تقی زاده از بچههای خطه شمال تقبل نمودند و به عنوان امام جماعت جلو ایستادند.
نگهبانها مضطرب بودند و این پا آن پا میکردند تا زودتر نماز تمام شود.
با عنایت به وقایع چند روز قبل اردوگاه ۱۸ مفقودین که منجر به شهادت شهید پیراینده شده بود بعثیها سعی داشتند مدارا کنند.
اردوگاه در اختیار بچهها بود و هیج کاری از دست نگهبانها ساخته نبود.
دست اندرکاران نماز جماعت هم البته موقعیت را درک کرده و بلافاصله نماز عصر هم اقامه گردید.
در پایانِ هر نماز هم طبق معمول ، بچهها صلوات بلندی فرستادند که تلافی این چند سال را سر بعثیها خالی کردند.
با فرستادن صلوات افسر عراقی که در آن لحظات حضور یافته و شاهد ماجرا بود با تعحب به یکی از نگهبانها میگوید؛ شنهو های(چیه این) نگهبان میگیه؛ سیدی بس واحد (قربان همین یکبار بود و تمام).
بعد از نماز در همان مکان ناهار خوردیم و بعد از شستشوی ظروف و نظافت کلی منتظر آمدن اتوبوسها شدیم .
قبل از آمدن اتوبوسها بچهها با استفاده از قلم و کاغذهایی که صلیب سرخ ارائه داده بود اقدام به ثبت و ضبط آدرس و شماره تلفن منازل خود میکردند و برای یکدیگر دلنوشته و یادداشت مینوشتند و...
حدودا ساعت دو بعد از ظهر سر و کله اتوبوسها پیدا شد هرچه ثانیهها میگذشت امید ما بیشتر میشد.
حدودا ساعت دو به بعد عصر روز دوشنبه دستور سوار بر مرکب آزادی صادر شد.
به هنگام سوار شدن به هر نفر یک جلد قرآن کریم چاپ وزارت اوقاف و شئون دینی عراق تحویل دادند .
مصحف شریفی که در صفحات اول و آخر آن از صدام به عنوان ارتشبد ستاد و رییس جمهور عراق تمجید شده بود .
البته چند نفری از تحویل قرآنها خودداری کردند و توجیه اشان این بود که در طول اسارت داغ یک جلد قرآن را بر دل ما گذاشتند بعد هم که به هر آسایشگاه یک جلد دادند با چه سختی و مشقتی اجازه بهره برداری از آن را داده و چه آزار و اذیت هایی که در این راستا نکردند و حالا برای تبلیغات میخواهند سوءاستفاده کنند .
البته حق به جانب آنها بود ولی این یک مقوله تنها نبود که بعثیها در حق اسرا کوتاهی کرده بودند و آنها آنقدر روسیاه بودند که اهدای قرآن هیچ تاثیر مثبتی بر وجهه منفی آنها نداشت.
به هنگام سوار شدن علاوه بر آن به ظاهرِ افراد و وسایل همراه هم نیم نگاهی داشتند .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد
🔆 خروج از برزخ
لازم به یاد آوری است که بچههای بند یک و دو چند روز قبل با استفاده از نوارهای اطراف پتوها و پارچههای موجود پرچم ایران در ابعاد حدود ۵×۷ سانتیمتر و همچنین با استفاده از امکانات کارگاه نقاشی تصاویری از حضرت امام ره در همان ابعاد و سربند لبیک یا خامنهای که با کلیشه روی پارچه رسم کرده بودند تهیه و با مخفی کردن در بین لایهها لباس و یقه پیراهن و... به دور از چشم بعثیها همراه خود به اتوبوسها منتقل نمودند تا به محض ورود به ایران روی جیب لباسمان نصب نماییم .
نحوه دسترسی به عکس امام ره بدین شکل بود که یکی از دوستان با استفاده از تصویر مخدوش حضرت امام ره که در مجله منافقین در جریان یکی از عملیاتهای آنها چاپ شده بود تصویری تهیه و اقدام به تهیه کلیشه از آن می نماید.
وقتی داخل اتوبوس نشستیم آقای مظفری دوست و همشهریام با خط خویش در صفحه آخر قرآن شعر معروفی که با مطلع بسم رب المستعان شروع میشد یادداشت نمودند .
خروج از برزخ
حدودا ساعت سه اتوبوسها راه افتادند و ما برای همیشه از اردوگاه خدا حافظی کردیم و تماشا میکردیم سیم خاردارها و اطراف اردوگاه را که هیچ وقت اجازه نگاه کردن به آن را نداشتیم .
ناخودآگاه به یاد پنجم اسفند ۶۵ می افتادی که در همین گذرگاه ، تونل وحشت بر پا بود.
درست مثل لحظه های اولیه اسارت که اتفاقات پشت سرهم رخ میداد و امکان اندیشیدن نبود زمان به سرعت میگذشت .
در مسیر تکریت به استان دیاله که هم مرز کرمانشاه است طبیعتاً باید از کنار شهر سامرا و گنبد طلایی امامین عسکریین(علیهم السلام) عبور کرده باشیم ولی این حقیر دقیق به خاطر ندارم.
بعد از خروج از سامرا فکر کنم قبل از بغداد به طرف استان دیاله به مرکزیت شهر خانقین و از آنجا راهی مرز خسروی شدیم.
در طول مسیر با خانواده های روستایی آبادی های اطراف مواجه میشدیم که به استقبالمان آمده بودند.
بعضا لقمه ای نان و پنبر یا آب هدیه مینمودند استقبال اهالی که بیشتر زنان و بچهها بودند روزهای ابتدایی اسارت را تداعی میکرد که در بصره بر خلاف این روزها با سنگ و... از بچهها استقبال نموده بودند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ #دویست_وچهل_یکمین #
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
🔆 مرز خسروی
به محض توقف و کُند شدن حرکت اتوبوسها بچهها با مشاهده کودکان خردسال عراقی آنها را از شیشه های اتوبوس به داخل هدایت میکردند و همه یک به یک آنها را در آغوش گرفته میبوسیدند و از دست یکدیکر می قاپیدند .
طبیعی است که درک این مساله برای خوانندگان عزیز مشکل باشد.
اسرا چند سال به غیر از خودشان و نگهبانان کلاه قرمز بعثی و در و دیوار کسی را ندیده بودند و اولین باری بود که کودکی را از نزدیک مشاهده و لمس میکردند .
چشم ما در طول اسارت به شعاع خاصی عادت کرده بود ، دیوارها مانع مشاهده پهنههای دور دست بودند و لذا همه چیز برای ما جالب و پدیده جدیدی محسوب میشد.
جالب اینکه با حرکت اتوبوس مادران بچهها با داد و فریاد دنبال اتوبوس ها میدویدند تا بچههایشان را باز ستانند و این صحنهها انصافا نادر و تکرار نشدنی است.
بالاخره ساعت حدودا ده شب رسیدیم مرز خسروی . یکی از همان نقاطی که روزی محل جانفشانی همین بچهها بود .
اتوبوسها گام به گام جلو میرفتند و به مرور چاردها و کانتینرها از دور هویدا شد.
دوستانی که تصاویر حضرت امام ره و پرچم ایران همراه داشتند آن را به دکمههای جیب بلوزشان آویزان کردند.
نگهبانها عراقی اخمهایشان در هم بود.
با نزدیک شدن اتوبوس به محل استقرار نیروهای صلیب سرخ و نیروهای دو طرف ، بچههای سپاه را مشاهده میکردی که با نیروهای عراقی سر موضوعی جر و بحث میکردند.
افسر بالارتبه بعثی با مشاهده تصویر امام ره و پرچم ایران و بعضا سر بند لبیک یا خامنهای از سرنشینان اتوبوسهای جلویی مخالفت خود را ابراز داشته لذا به محض ورود بچههای سپاه در ابتدا بچهها با مشاهده لباس و آرام سپاه ریختند اطراف آنها و اجازه نمیدادند که طرف حرفی بزند .
حدس ما درست بود بچههای سپاه توصیه کردند با توجه به اینکه ما اولین گروه از اسرای مفقود هستیم از نصب عکس و پرچم خودداری کنیم که ممکن است در روند آزادی بقیه دوستانمان اخلال ایجاد کنند همچنان که یکی دو مورد اتفاق افتاده بود به هر حال بچهها اطاعت کردند .
حدود یک ساعتی در مرز معطل شدیم تخلیه و تبال دو هزار اسیر ایرانی و عراقی که در یکصد دستگاه اتوبوس جای داشتند طبیعی بود که زمان بر باشد .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دوم
🔆 بوسه بر خاک وطن
بلاخره نوبت اتوبوس ما شد . محل تبادل با پروژکتور روشن شده بود تعدادی از اسرای عراقی که زودتر به مرز رسیده بودند در چادرها اسکان داده شده بودند ما همینجور که پیاده میشدیم ، هم از سوی نیروهای صلیب و هم مسوولین دو کشور شمارش و سوار اتوبوسهای خودمان میشدیم و به موازات آن اسرای عراقی سوار اتوبوسهایی که ما را به مرز منتقل کرده بودند میشدند.
اتوبوسهایی که فاقد هرگونه امکاناتی نظیر آب و غذا و.... بود و اسرای عراقی که قطعا آخرین شامشان را در اتوبوسهای ایرانی صرف کرده بودند باید جایشان را با ما عوض میکردند و چند سالی منتظر می ماندند تا با سقوط صدام نوبت آزادی واقعی آنها فرا رسد.
البته علی رغم اینکه این نقطه صفر مرزی بود و مشخص نبود که دقیقا داخل خاک ایران هستیم یا عراق ولی بچهها قبل از سوار شدن به مثابه شکر گزاری بر خاک وطن سجده کرده و بر آن بوسه میزدند.
بعد از گذر مسافتی حدود نیم ساعت در محلی پیاده شدیم برای اقامه نماز مغرب و عشاء چون زمان گذشته بود با استفاده از تانکرهای آب موجود در منطقه تجدید وضو کردیم با اینکه شب بود و هوا تاریک ولی وضعیت منطقه و آثار موجود یاد و خاطره روزهای دفاع را تداعی میکرد . بعد از اقامه نماز بصورت فرادا مجددا سوار اتوبوس شده به سوی کرمانشاه حرکت کردیم .
داخل اتوبوس روزنامه های چند روز قبل که در قفسه و اطراف صندلیها رها شده بود با شوق و ذوق میخواندیم ، حتی آگهی های آنرا نیز .
همچنان که گفتم همه چیز برای ما تازگی داشت و بوی وطن میداد حدودا ساعتهای سه نصفه شب بچهها دیگر خسته شده بودند ، خواب به چشم کسی نمیآمد ولی سکوت حکمفرما بود.
رادیو در حال پخش دعا و اشعاری دلنواز بود.
مشاهده میکردی بچهها را که همه سرها به دیواره صندلی جلویی گذاشته و آرام آرام گریه میکنند اشک امانمان نمی داد به هیچ وجه امکان جلوگیری از جاری شدن آن نبود دست خودمان نبود.
زیباترین و شیرین ترین لحظه زندگیامان بود برای من که تا کنون دیگر هرگز آن لحظات تکرار نشده است .
درست مثل زمانی که انسان از پل صراط با موفقیت طی کرده باشد به راستی اگر گذر از پل صراط هم فقط به همین اندازه شیرین باشد واقعا ارزش آن دارد که انسان از لذت های زود گذر دست بکشد و چند روز تحمل کند که صد البته شیرینی گذر از پل صراط قابل مقایسه با آنچه ما به آن دست یافتیم نیست .
همانقدر که ما خوشحال بودیم بودند افراد معدودی که در این آزمون بزرگ مردود یا تجدید شده بودند واقعا چقدر بر آنها سخت گذشت ، چقدر استرس داشتند حتی اگر انتظار هیچ گونه برخوردی از سوی مسوولین هم نداشتند باز وجدانشان درگیر بود انصافا چقدر این صحنه ها و تمثیل ها عبرت آموز است.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_سوم
🔆 پادگان الله اکبر کرمانشاه
صبح روز سه شنبه۶۹/۶/۶ رسیدیم پادگان الله اکبر کرمانشاه.
بعد از اقامه نماز روی تختهای سربازی خوابگاه پادکان دراز کشیدیم و چند ساعتی استراحت کردیم .
برای اولین بار خواب راحتی رفتیم بدون و ترس و استرس.
چون برنامه های قرنطینه فشرده بود از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه به نوبت به چادرهایی متعددی که در محوطه برپا شده بود هدایت و توسط پزشکان متخصصی که در چادرها مستقر بودند معاینات کامل پزشکی و آزمایشات صورت میگرفت و در پایان کارت سلامت همراه با توصیه های لازم پزشکی ارائه شد.
در اخبار ساعت هشت صبح روز ششم شهریورِ رادیو که از بلندگوی پادگان پخش میشد خبر ورود اولین گروه آزادگان مفقودالاثر به کشور اعلام گردید.
در طی دو شبانه روزی که در پادگان بودیم همچنان که گفتم برنامه های متعدد و فشردهی انجام شد روز اول به یاد دارم که یکی دو مورد درگیری مختصری بین تعدادی از بچهها با یکی دو نفر از افرادی که با عراقیها همکاری کرده بودند صورت گرفت که با دخالت نیروهای انتظامی امنیتی موجود و قول پیگیری خواستههای بچهها موضوع فیصله یافت. همچنان که قبلا اشاره شد در اردوگاه چنین افرادی توصیه و تشویق به بازگشت به میهن شده بودند و طبیعتا رضایت تک تک بچهها در آن زمانِ محدود امکان پذیر نبود و این افراد بازگشت به وطن را علی رغم تبعات آن پذیرفته بودند و لذا نهایت رأفت نیز در مورد آنها اعمال شد.
باز این صحنه بلاتشبیه آدمی را یاد صحنههای قیامت میانداخت و چقدر جای خوشحالی داشت وقتی بدون هیچ گونه نگرانی سرافرازانه در پادگان چرخ میزدی و از ثانیه ثانیههای آزادی لذت می بردی.
فکر کنم در روز دوم در سالن تجمعات پادگان بچهها با تکمیل فرمهایی تمام اطلاعاتی که پیرامون همکاری افراد معلوم الحال با عراقیها داشتند ارائه دادند تا بر اساس آن ضمن شناسایی وضعیت افراد برنامه استقبال از آزادگان و انتظارات خانواده ها تسهیل شود.
روز اول یک دست لباس نظامی از همان نمونه که به هنگام اعزام به جبهه بر تن داشتیم تحویل شد و همه لباس های نظامی عراقی را از تن در آوردیم و قرار بر این بود که همه بصورت هماهنگ با لباس بسیجی به آغوش خانواده ها بازگردیم.
در ادامه یک دست لباس زیر به اضافه یک دست کت و شلوار شیک سورمهای به همراه یک جفت کفش تحویل شد.
بعضی از دوستان با پوشیدن کفشهای ایرانی کفشهای عراقی را علی رغم اینکه از کیفیت خوبی هم برخوردار بود داخل خوابگاه رها کرده به کناری انداختند .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
🔆 پایان قرنطینه
دوستانی که در محل سکونتشان تلفن داشتند این امکان فراهم شده بود که بتوانند با خانواده هایشان تماس بگیرند و خبر آزادی و زنده بودنشان را اطلاع دهند.
چون ما مفقود بودیم و تا یک روز قبل از بازگشت به شهر و دیارمان یعنی یک روز بعد از آزادی ، خانواده هایمان هیچ اطلاعاتی از زنده بودن ما نداشتند.
من تلفتی در اختیار نداشتم ولی اصلا فکر بازگشت به خانه هم نبودم و همه دنیایم را همین پادگان میدانستم و دوست داشتم بیشتر در اینجا بمانم همین قدر که از دست بعثیها رها شده بودم برایم کافی بود اینجا هم که همه چیر مهیا و بر وفق مراد بود نمی دانم چرا شاید چون من از داشتن مادر محروم بودم چنین حسی داشتم.
صبح روز پنجشنبه ۶۹/۶/۸ پس از صَرف صبحانه بچههای استان یزد که بیش از بیست نفر بودیم به فرودگاه کرمانشاه اعزام و از آنجا توسط یک هواپیمایی نظامی سی ۱۳۰ به یزد اعزام شدیم.
تقریبا نزدیکی های یزد که رسیدیم کمک خلبان یکی دو نفر از افرادی که نزدیک کابین بودیم را صدا زد
خلبان نام مرا به عنوان نمونه به فرودگاه یزد مخابره کرد .
هواپیما قبل از ظهر در فردوگاه شهید صدوقی یزد به زمین نشست . ما چون اولین گروه مفقودین بودیم بی سر و صدا وارد یزد شدیم و طبیعی بود که از مراسم استقبال هم خبری نبود . لب مرز هم همینطور .
اولین فرد آشنایی که ملاقات کردم یکی از اهالی روستای خودمان بود که در فرودگاه مشغول بکار بود .
اکثر دوستان آزاده بچههای شهرستان بودند که با خودرو به شهرهای خود اعزام شدند .
بنده و آقایان سیفی ، ملاحسینی و عمویی هم با خودروی پاترول به اردکان اعزام شدیم و در یکی از اتاقهای هتل جهانگردی که در ابتدای ورودی شهرستان واقع است جای گرفتیم
چون هنوز خانواده ها در جریان دقیق زمان حضور ما قرار نداشتند و مسوولین برنامههایی برای استقبال مردمی داشتند موقتا درِ اتاق را بستند و ما خود نیز نمی دانستیم در چه ساختمانی مستقر هستیم .
نماز را در همان اتاق هتل خواندیم و ناهار نیز که فکر کنم چلو کباب بود صرف کردیم.
در حین صرف ناهار اولین آزاده روستایمان آقای محمود رفیعی را ملاقات کردیم نمیدانم چه شد که ایشان در اینجا حضور یافتند.
حوالی ظهر خانواده ها از حضور ما در شهرستان اردکان که در ۵۵ کیلومتری روستا قرار دارد آگهی یافته بودند و خانواده بنده و دوستم سیفی به اردکان میآیند که پس از پرس جو در محلِ استقرار ما حضور یافتند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
🔆 در آغوش خانواده
خانواده بنده با سواری شخصی دبیر زحمت کشی ریاضی جناب آقای سید حسن طباطبایی آمده بودند و مدتی هم در محوطه هتل انتظار کشیده اما نمیدانستند که ما در کدام اتاق هستیم .
بعد از مدتی به ما اطلاع دادند که خانوادهها برای ملاقات آمده اند.
در باز شد پدرم و همسرش به اتفاق خانواده آقای سیفی با چشمانی اشکبار وارد اتاق شدند.
ما چهار نفر بودیم من نفر دومی بودم که پدرم را در آغوش گرفتم زیاد تحویل نگرفت حدس زدم که مرا نشناخته است خیلی زود میخواست از من جدا شود چشمش دنبال نفر بعدی بود .
من احساس کردم که مرا نشناخته همینجور که اشک میریختیم گفتم گریه نکن بابا .....
به محض اینکه این جمله را به زبان آوردم مجددا توجه و براندازم کرد و محکم در آغوشم گرفت ......
پدرم که قبلا کارگر راه آهن بود و مدتی از آن منفک شده بود مجددا به محل کار قبلی بازگشته بود.
روز قبل وقتی از رادیو اسامی ما را اعلام میکنند ایشان در مسیر راه آهن مشغول بکار بودند که توسط یکی از اهالی خبر آزادی را به اطلاع وی میرسانند .
مسوول قطعه راه آهن اعلام میکند به میمنت این خبر مسرت بخش امروز همه کارگران مرخص هستند و میتوانند به خانههایشان بروند.
خانواده با همان خودروی سواری آقای طباطبایی و بنده و آقای سیفی با خودروی دیگری به سوی روستایمان مزرعهنو حرکت کردیم.
حدودا در پنج کیلومتری روستا با خودروی حامل داماد و خواهر بزرگم مواجه شدیم لحظههای شیرین ملاقات هرگز فراموش نخواهد شد حرفی برای گفتن نداشتم فقط اشکها بودند که با هم درد دل میکردند.
خواهرم بعدها میگوید در اولین برخورد و مشاهده بنده از چهره لاغر و سیاه سوخته من ترسیده و جا خورده که مبادا اشتباهی صورت گرفته باشد.
مردم انقلابی منطقه مثل سایر هموطنان مسافت زیادی خارج از روستا پیاده به استقبال آمده بودند و ما را شرمنده کردند
قبل از مواجهه با انبوه جمعیت یکی از مسوولین شورای روستا از ما خواست این آمادگی را داشته باشیم تا برای مردم مختصری سخنرانی و گفتگو داشته باشیم.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_ششم
🔆 زیارت قبور شهدا
مسوولین زحمت کش پایگاه خودروی نیسان را به سکو و بلندگو و... تجهیز کرده بودند..
قبل از ورودی روستا با آویز حلقه گل از بالای نیسان در معیت دو تن از آزادگانی که چند روز قبل از ما آزاد شده بودند (آقایان رفیعی و شاطری) به ابراز احساسات همشهریان عزیزمان پاسخ دادیم .
طبیعتا چون پایگاه مقاومت سیدالشهدا در ابتدای روستا واقع شده بود به آن محل مراجعه و توقف کوتاهی داشتیم و چون از همین پایگاه اعزام شده بودیم و متبرک به قدوم شهدا بود بیاد دارم که هر دو ، بر دیوار پایگاه بوسه زدیم.
بعد از بازدید مختصر از پایگاه به زیارت قبور شهدای روستا رفتیم .
زیارت تربت پاک شهیدان و برادر شهیدم که در ابتدای قطعه شهدا واقع شده بود.
زیر چشمی و با نگرانی قبور شهدا را برانداز میکردم تا ببینم آیا رفقایی که با ما بودند و ما از آنها بیخبر بودیم آیا در میان شهدا هستند یا در میان جمعیت یا همچنان مفقود.
تنها شهیدی که به این جمع اضافه شده بود جانبار شهید حسین مرادی بود که به خیل شهدا پیوسته بود.
لازم بذکر است تا آن لحظه که در واقع همان لحظات اسارت محسوب میشد و برای ما زمان متوقف شده بود بنده از مفقود شدن شهید حسن مرادی اطلاع داشتم و از همرزم دیگرم یعنی شهید سید علی هاشمی که تا آخرین لحظات کنار هم بودیم نیز بی اطلاع بودم هر چند با توجه به موقعیت منطقه بعید می دانستم که زنده باشند.
بعد از اسارت دو نفر دیگر از عزیزان بنام های شهید سید عباس هاشمی و سید علی طباطبایی هم مفقود میشوند که ما اطلاعی از آن نداشتیم و همچنین شهید مرتضی طهانی که خانواده اش ساکن تهران بودند .
پیکر پاک این عزیزان به اتفاق اولین شهید مفقودالاثر روستا شهید عبدالغفار کلانتری از اواخر سال ۷۰ تا اوایل سال۷۴ به مرور به آغوش میهن باز میگردد.
به غیر از شهدای مفقود الاثر سه نفر دیگر از آزادگان بنامهای علی بابایی ـ محمد رضا بابایی و علی شاطری همچنان در مفقودیت بسر میبردند که چند روز بعد آزاد میشوند.
این لحظات درست مثل لحظات اولیه اسارت در سر درگمی و هیجان سپری میشد.
بعد از زیارت قبور شهدا از استقبال کنندگان خواستم که سری هم به تربت مادر بزنم به اتفاق جمعیت ادای احترامی و قرائت فاتحهای........
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هفتم
🔆 ملاقات با خانواده عزیز مفقودین
در ادامه با همان خودروی نیسان به مسجد جامع منتقل و در جمع مردم شهید پرور ، پس از سخنرانی و خوش آمدگویی حجت السلام طباطبایی که آن موقع دادستان نظامی استان بودند بنده و آقای سیفی لحظاتی پیرامون خصوصیات نگهبانان بعثی ایجاد مزاحمت کردیم و از آنجا تا منزل پدری نیز که کمتر از یک کیلومتری راه بود سر دست و کول مردم و همرزمان برادرم از جمله آقایان حسن حکیمی پسر عموی عزیزم و غلامرضا سیفی برادر آقای سیفی آزاده به منزل منتقل شدیم .
ما که از چنین برخوردی خجالت میکشیدیم هر چه اصرار میکردیم که بابا اجازه بدید پیاده شویم بی فایده بود.
اخوی آقای سیفی با توجه به اینکه خود میزبان برادرش بود و منزل آنها در ابتدای آبادی و منزل ما در انتهای آبادی ولی تا منزل ، ما را همراهی کرد از شیرین کارهای آقای سیفی اینکه در انتهای آخرین کوچه که به خانه ما ختم میشد زنبورهای قرمز در دل دیوار لانه کرده بودند که همین آقای سیفی از روی شیطنت در میان انبوه جمعیت ، چوبی را داخل لانه زنبورها کرد که بقیهاش را خودتان حدس بزنید ...
حدودا یک هفته ای در خانه ماندیم
علاوه بر مردم روستا ، اقوام و آشنایان دور و نزدیک و اهالی آبادیهای اطراف هم قبول زحمت کرده به دیدار و استقبال آمدند و ما را شرمنده کردند .
علی رغم لحظات شیرین اولین روزهای آزادی ، لحظاتی نیز بر ما خیلی سخت گذشت لحظاتِ ملاقات با خانواده های مفقودین خصوصا مادر داغدار همرزم شهیدم سیدعلی هاشمی که چند روزی پی در پی نشانهای از لالهی پرپرش جویا و ما جوابی نداشتیم .
در خصوص سه نفر مفقود آزاده که در قسمت ۱۳۶ گریزی به آن زده شد شنیده هایی دال بر زنده بودن آنها وجود داشت که اطلاع رسانی لازم به خانواده های آنها انجام شد که بحمدالله چند روز بعد به میهن اسلامی بازگشتند.
البته طبیعی بود که بعد از گذشت دو سال از خبری که بنده از طریق واسطه شنیده بودم اطمینان کامل از زنده بودن آنها وجود نداشته باشد. شهادت شهید پیراینده( بوی پیراهن یوسف) در آخرین روزهای اسارت حکم میکرد که در اطلاع رسانی احتیاط لازم صورت پذیرد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هشتم
🔆 ایام آزادی
در روزهای اول خصوصا ایام استقبال ، اکثر دوستان به علت تغییر رژیم غذایی به بیماری گوارشی مبتلا و بنده نیز دائم در مسیر سرویس بهداشتی در حال رفت و آمد بودم در یکی از همین ایام یکی از دوستان که همسایه بودیم و از مهمانان پذیرایی میکرد در نبود چند دقیقهای این حقیر به شوخی به جای بنده با چند نفر از مهمانان روستاهای اطراف دیده بوسی میکند و بندگان خدا به هنگام خدا حافظی تازه متوجه قضیه میشوند و چند نفری نیز بدون مواجهه با بنده منزل را ترک میکنند.
چندی بعد طرف که چهره چاق و تپل پسر همسایه را در ذهن دارد در جمعی مطرح میکند که پسر فلانی ماشاء الله در اسارت جایش خوب بوده و.....
در طی این مدت خواهر کوچکترم نیز ازدواج کرده بود و دامادمان که قبل از آن نسبت دوری با هم داشتم در امورات پذیرایی فعالیت میکرد و از اینکه دو سه روزی بود در خانه ما ماندگار شده بود متعجب بودم .
دو برادر دوقلو نیز در سال ابتدایی اسارت پای به دنیا گذاشته بودند.
به هنگام تولدِ آنها مردم با تعجب میگویند ببینید خداوند چگونه دو فرزندش را گرفت و دو فرزند دیگر را یکجا هدیه و جایگزین کرد!
بعد از آزادیِ اسرا ، در هر شهرستان ستادی به نام ستاد آزادگان جهت رفع مشکل ازدواج و مسکن و اشتغال آزادگان ایجاد شد و یکی دو ماه اول وعده گاه اکثر دوستان ستاد آزادگان بود.
حدودا دوسال طول کشید تا همه آزادگانی که خواستار اشتغال در ادارات و ارگانها بودند مشغول بکار شوند.
البته اکثر قریب به اتفاق آزادگان در کنار کار به تکمیل تحصیلات عقب مانده پرداختند و همزمان با مشکل ساخت و ساز مسکن و مساله ازدواج نیز دست به گریبان بودند
اسارت همه این مسائل را عقب انداخته بود و همه آزادگان مجرد یا وقت ازدواجشان گذشته بود یا هم اکنون وقت ازدواجشان بود و این علاوه بر فشار روحی و روانی و بیماری جسمی مساله مهم و درگیری ذهنی اکثر آزادگان در آن دوران بود که بعضا همراه همیشگی بچههاست
یکی از معضلاتی که در لایههای پنهان جامعه آزادگان بعضا وجود دارد تولد فرزندان معلول در خانواده هاست مسالهای که فراوانی آن قابل توجه است
توصیه پزشکی به یکی از دوستان در سال اول آزادی با توجه به نحیف بودن و آثار بیماری و حضور در مناطق شیمیایی انصراف از بچهدار شدن است.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_نهم
🔆 مشکلات اشتغال
بیشتر آزادگان در ادارات و سازمانهای دولتی بکار گرفته شدند هرچند که علی رغم بخشنامهها و دستورالعملهای صادرهی دولت با برخوردهای سرد و دور از انتظار بعضی از مدیران میانی ادارت مواجه شدند.
خود بنده نیز بعد از دوندگی به چند اداره ، در یکی از ادارات کل مرکز استان مشغول بکار شدم که اشاره به داستان آن خالی از لطف نیست.
اواخر اسفند سال ۶۹ با در دست داشتن نامه ریاست جمهوری با هماهنگی ستاد آزادگان به اداره کل ــــ که در طبقه دوم پاساژی در خیابان ـــــ واقع بود مراجعه و نامه را مستقیما خدمت معاونت اداری مالی آن اداره کل که فردی با چهره و شمایل طاغوتی و حدودا ۶۰ ساله بنظر میرسید تقدیم کردم که بلافاصله بدون آن که نامه را درست ملاحظه کند جواب رد داد و گفت نیاز به نیرو نداریم .
لازم بذکر است نامه ذکر شده تصویری رنگی از نامه رسمی شخص ریاست محترم جمهوری وقت بود که بصورت اواراق بهاء دار چاپ شده بود تا مورد اما و اگر ادارات و سازمانها قرار نگیرد.
بنده و اغلب دوستان آزاده در آن دوران همه چیز را در چهار چوب قانون میدانستیم و اگر فردی خلاف آن میگفت ناراحت میشدیم لذا بدون معطلی داشتم از آنجا خارج میشدم که یکی از کارمندان دلسوز و مردمی آن اداره که شاهد ماجرا بود بدور از چشم معاونت از بنده خواست که نامه را نزد شخص مدیر کل ببرم و کار به معاون نداشته باشم.
نامه را نزد مدیر کل بردم که بلافاصله پاراف و دستور بکارگیری را صادر نمود.
حالا می بایست نامه را جهت طی مراحل استخدامی نزد همان معاون اداری مالی با سبیلهای آنچنانی میبردم که چند دقیقه قبل با بی محلی ردم کرده بود.
نامه را تقدیمش کردم ، سرش را بالا نیاورد و با بی توجهی و غرولند کنان نامه را سر مسوول مالی و ادامه مراحل استخدامی حاشیه زد.
با نظر مدیر کل محترم آن اداره از فردای آن روز در دفتر خود مدیر مشغول بکار شدم و چند روزی نیز دنبال انجام آزمایشات پزشکی و انگشت نگاری .... گذشت .
معاونت اداری مالی که کاردش میزدی خونش نمیآمد عجله ای نداشت زیرا بیشتر امورات اداری از مرخصی گرفته تا حقوق و.. باید از زیر سبیل وی رد میشد
ایرادهای بنی اسرائیلی شروع شد .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_پایان
🔆 مشکلات اشتغال۲
....کارهای عملی و سختی که در توانایی و مسوولیت بنده نبود از بنده انتظار داشت
مثلا از بنده میخواست ماشین تایپ دستی بزرگی که وزن زیادی هم داشت را از طبقه بالا به داخل خودرو منتقل کنم و بعد از ساعتی دوباره پشیمان میشد و درخواست بازگرداندن آن را میکرد و انصافا در آن مقطع حمل چنین باری خارج از طاقت بنده بود.
قشنگ مشخص بود که هدفش آزار دادن و از کوره به در کردن بنده است حقیر هم علی رغم اینکه در ابتدای آزادی مثل سایر آزادگان تحت درمان بودم و از بنیه جسمی سالمی برخوردار نبودم نافرمانی نمیکردم به هر حال چون بیکار بودم و مدتی دنبال کار، مجبور بودم تحمل کنم.
در آن ایام که مصادف با ماه مبارک رمضان بود در شهرستان در کنار دوستان اتاقی را اجاره کرده بودیم و بعد از سحر پیاده خود را به ایستگاه مینی بوسها رسانده و از آنجا به مرکز استان و تازه قبل از طلوع آفتاب از چهار راه فرهنگیان تا خیابانی که از میدان امیر چخماق جدا میشد پیاده خود را به آن اداره میرساندم مصافتی که یک روز آن با مصافت یکسال قدم زدن در محوطه اردوگاه برابری میکرد
در هر صورت بعد از حدود یکماه اشتغال در آن اداره علی رغم تحمل سختیهای زیاد و دوری از منزل ، درخواست مرخصی یک روزه داشتم که باز معاونت محترم اداری مالی بشدت مخالفت کردند و بنده که دیگر تحملم تمام شده بود بدون اخذ مرخصی برای همیشه آن اداره را ترک و موجبات خوشحالی معاونت محترم اداری مالی را فراهم کردم و من ماندم و سرزنشهای بعدی آن...
چندی بعد که برای اخذ مدارک به آن اداره کل مراجعه کردم از یکی از کارکنان سراغ دو آزاده دیگر که در آن آنجا مشغول بکار شده بودند را گرفتم که معلوم شد آنها نیز به سرنوشت بنده دچار شده بودند.
همچنان که ذکر شد با رها شدن آزادگان در جامعه ای که وضعیت آن دور از ذهن و انتظار ما بود ، آزادگان با مشکلات عدیدهای روبرو شدند و بر عدهای واقعا بسیار سخت گذشت.
بیاد دارم روزی از ایام اسارت را که در بی خبری محض گرفتار آمده بودیم و فشارها مضاعف ، پشت به باغچه متروکه آسایشگاه شش نشته بودم و عاجزانه از خدا درخواست رهایی میکردم .
باعرض معذرت و بلا نسبت دوستان عین واژهای ای که در میان گذاشتم عرض میکنم . در حالیکه به مغزم فشار میآوردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض گلویم را گرفته بود گفتم ؛ خدایا اگر ما سگ هم هستیم حالا دیگه بسمونه.....
لذا با نگاهی به گذشته و روزهای سخت اسارت انصاف نبود که نسبت به وضعیت موجود ناشکری کرده باشیم.
در پایان از صبوری و لطف همه خوانندگان عزیز سپاسگزارم.
همچنین از همه دوستان آزادهای که در تهیه و تدوین این مجموعه ، حقیر را یاری نمودند صمیمانه تشکر و قدر دانی میکنم .
تقدیم به خانوادههای شهدای غریب اسارت
والسلام.
#پــــایان
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊