🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
🔆 پایان قرنطینه
دوستانی که در محل سکونتشان تلفن داشتند این امکان فراهم شده بود که بتوانند با خانواده هایشان تماس بگیرند و خبر آزادی و زنده بودنشان را اطلاع دهند.
چون ما مفقود بودیم و تا یک روز قبل از بازگشت به شهر و دیارمان یعنی یک روز بعد از آزادی ، خانواده هایمان هیچ اطلاعاتی از زنده بودن ما نداشتند.
من تلفتی در اختیار نداشتم ولی اصلا فکر بازگشت به خانه هم نبودم و همه دنیایم را همین پادگان میدانستم و دوست داشتم بیشتر در اینجا بمانم همین قدر که از دست بعثیها رها شده بودم برایم کافی بود اینجا هم که همه چیر مهیا و بر وفق مراد بود نمی دانم چرا شاید چون من از داشتن مادر محروم بودم چنین حسی داشتم.
صبح روز پنجشنبه ۶۹/۶/۸ پس از صَرف صبحانه بچههای استان یزد که بیش از بیست نفر بودیم به فرودگاه کرمانشاه اعزام و از آنجا توسط یک هواپیمایی نظامی سی ۱۳۰ به یزد اعزام شدیم.
تقریبا نزدیکی های یزد که رسیدیم کمک خلبان یکی دو نفر از افرادی که نزدیک کابین بودیم را صدا زد
خلبان نام مرا به عنوان نمونه به فرودگاه یزد مخابره کرد .
هواپیما قبل از ظهر در فردوگاه شهید صدوقی یزد به زمین نشست . ما چون اولین گروه مفقودین بودیم بی سر و صدا وارد یزد شدیم و طبیعی بود که از مراسم استقبال هم خبری نبود . لب مرز هم همینطور .
اولین فرد آشنایی که ملاقات کردم یکی از اهالی روستای خودمان بود که در فرودگاه مشغول بکار بود .
اکثر دوستان آزاده بچههای شهرستان بودند که با خودرو به شهرهای خود اعزام شدند .
بنده و آقایان سیفی ، ملاحسینی و عمویی هم با خودروی پاترول به اردکان اعزام شدیم و در یکی از اتاقهای هتل جهانگردی که در ابتدای ورودی شهرستان واقع است جای گرفتیم
چون هنوز خانواده ها در جریان دقیق زمان حضور ما قرار نداشتند و مسوولین برنامههایی برای استقبال مردمی داشتند موقتا درِ اتاق را بستند و ما خود نیز نمی دانستیم در چه ساختمانی مستقر هستیم .
نماز را در همان اتاق هتل خواندیم و ناهار نیز که فکر کنم چلو کباب بود صرف کردیم.
در حین صرف ناهار اولین آزاده روستایمان آقای محمود رفیعی را ملاقات کردیم نمیدانم چه شد که ایشان در اینجا حضور یافتند.
حوالی ظهر خانواده ها از حضور ما در شهرستان اردکان که در ۵۵ کیلومتری روستا قرار دارد آگهی یافته بودند و خانواده بنده و دوستم سیفی به اردکان میآیند که پس از پرس جو در محلِ استقرار ما حضور یافتند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊