سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 123 در مشهد از طریق بنیاد شهید به خانواده ام اطلاع داده بودم که به تبریز می آیم. چشمم دنبال آشنا میگشت که به زودی پیدایش کردم. دایی ام مستقیم سراغ من ـ که روی برانکارد در سالن فرودگاه بودم ـ آمد و پرسید: «شما با این هواپیما از مشهد اومدید؟!» ـ بله! ـ یک مجروح دیگه هم قرار بود با این پرواز بیاد. شما اونو ندیدید؟! ـ کی بود؟ ـ سید نورالدین عافی! بندۀ خدا مرا نشاخته بود. لابد خستگی و بیحالی صدایم را هم عوض کرده بود. گفتم: «دایی! من نورالدینم. منو نشناختی؟!» نگاهش عوض شد. سرم را به سینه فشرد و گریه کرد. باور نمیکرد این نورالدین است که به این حال و روز افتاده. خیلی گریه کرد. دست آخر گفتم: «آقا دایی، برای من گریه نکن، خیلی گرسنه ام، یه چیزی بیار بخورم.» سریع برایم از بوفه فرودگاه بیسکویت خرید. دقایقی بعد آمبولانس رسید و مرا به بیمارستان امام خمینی تبریز رساند. در بیمارستان امام وضعم بهتر بود. از همان روز اول هر روز اهل خانه، دوستان و آشنایان به ملاقاتم می آمدند اما هر کس که برای بار اول می آمد خواسته یا ناخواسته کمی گریه میکرد. مرتب میگفتم: «مگه چی شده که شما اینطوری میکنید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊