سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 604
به من گفتند عصب بینایی چشم به هم ریخته ولی میشود پیوند زد، کاسه چشم هم از بین رفته و باید عمل شود اما مشکل بزرگ عفونت قدیمی بود که از سال 1361 مدام شدت گرفته بود و باید آن را درمان میکردند.
بالاخره بستری شدم و مرا به اتاق عمل بردند، عمل سنگینی بود که چهار پنج ساعت طول کشید.
وقتی به هوش آمدم متوجه شدم داخل بینی و کاسه چشمم را عمل کرده اند، گفتند یک ماه بعد دوباره عمل میشوی. روزهایی که در بیمارستان بستری بودم اتفاقاتی هم افتاد. در اتاق ما یک پسربچه تهرانی بستری بود که پدرش آنجا رئیس بانک بود. خانواده اش بی حجاب بودند اما ملاحظه مرا میکردند. آن پسر در بیمارستان همیشه تلویزیون نگاه میکرد. وقتی تعجب مرا دید گفت ما در خانه نمیتوانیم رایگان تلویزیون ببینیم. آنجا داشت از فرصت استفاده میکرد. در اتاق علاوه بر بیماران انگلیسی و آمریکایی یک بیمار اهل ترکیه هم بود که خیلی به دردم میخورد. او اهل سنّت بود و اوقات نماز را به من میگفت، داروهایم را میداد و در مورد انتخاب غذاهای حلال کمکم میکرد. از آن طرف منافقان هم به بیمارستان می آمدند و مجله های خودشان را می آوردند. آدمهای بیچاره ای بودند! یادم هست در اربعین امام خمینی(ره)، بچه های خانۀ ایران غذا احسان میدادند، منافقان و سلطنت طلبانی که از ایران فرار کرده بودند قابلمه به دست می آمدند تا غذا بگیرند! وضع مالی اکثریت آنها خیلی خراب بود. حتی در فرانکفورت ایرانیهایی را دیده بودم که بین آشغالها میگشتند. در این میان برخورد آلمانیها با ایرانیها چندان تعریفی نداشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 605
برخوردشان با افغانهایی که در جنگ با روسها مجروح شده و برای درمان می آمدند، خیلی بهتر بود.
یک ماه بعد دوباره عملم کردند و این بار لوله نازکی از داخل بینی به چشمم گذاشته بودند تا ترشحات عفونی از آنجا خارج شود. یادم داده بودند که چطور تکانش بدهم. قرار بود دوباره عملم کنند. بعد از شصت و پنج روز از بیمارستان مرخص شدم. مرا به خانه ایران در کلن بردند. هتلی که بین کلن و فرانکفورت بود و برای استفاده جانبازان اجاره شده بود، جای زیبایی بود، میان باغی در کنار کوه... آنجا روز عید قربان متوجه شدیم گوسفندی برای قربانی خریده اند اما کسی نمی توانست آن را سر ببرد. من قبلاً در جبهه این کار را کرده بودم. زمانی که سه چهار گوسفند برای گردان میدادند و ما به شوخی میگفتیم نگه داریم برای بعد از عملیات که آدم کم شود! آنجا به کمک یک همدانی که دو پایش قطع شده بود برای قربانی کردن گوسفند آماده شدیم و در حیاط قربانی را سر بریدیم. از گوشتش برای بچه ها غذا درست شد. جنب آن هتل کنسولگری اسرائیل قرار داشت که بیست و چهار ساعته موسیقی مبتذل پخش میکرد. بچه های ما هم به تلافی، بلندگویی به آن سمت گذاشته و سرودهای فلسطینی پخش میکردند.
ماه محرم رسید. خیلی دلم گرفته بود. همیشه دوست داشتم دهه اول ماه محرم را در تبریز باشم. بماند که ماههای محرم در جبهه حال و هوایی داشت که هیچ جا و هیچ وقت تکرار نمیشود. مرا برای ویزیت پیش دکتر بردند، متوجه شدم دکترها به این نتیجه رسیده اند که بعید است بینایی چشم من برگردد. دیگر برای ادامه حضورم انگیزه زیادی نداشتم. علاوه بر این نگران خانواده و نوزادمان بودم و اصرار داشتم برگردم ایران.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣0⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 606
بالاخره تعهد دادم که برای ادامه درمان بعد از دو ماه برگردم.
در تبریز مشخص شد پای دخترم مشکل زیادی ندارد و خوب خواهد شد. من هم تا یک ماه آن لوله را داخل چشمم نگه داشتم. در تبریز به دکترها مراجعه میکردم و وقتی معلوم شد تأثیر زیادی ندارد، آن را خارج کردند. فکر رفتن به آلمان را از سر به در کردم؛ هم کلی پول هزینه میشد هم عملها و روند درمان چندان نتیجه بخش نبود.
از آن سال تاکنون همیشه مخصوصاً فصلهای سرما زخمهای صورتم اذیتم میکنند و اگر مواظب نباشم در روزهای سرد باید دوباره فشار قفل شدن فکم را تحمل کنم. آن روزها به حدی رنج میکشیدم که برای اینکه بتوانم در آن شرایط تغذیه کنم مجبور شدم دو دندانم را بکشم...
اردوی راهیان نور بعد از سالها فرصتی دوباره بود تا بر قدمگاه یاران شهیدم بوسه بزنم. چند بار در فرصت مناسب، بحث خاطره گویی پیش آمد. اصلاً فکر نمیکردم گفتن خاطرات در این زمان اهمیت داشته باشد. هنوز حرف خاطرات جنگ و مصاحبه ها مطرح نشده بود. واقعیت این است من هم مرتب درگیر عوارض مجروحیت هایم بودم اما سال 1373 یک شب خواب دیدم آقای خامنه ای ورقه هایی در دست دارد که میخواند و گریه میکند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت اینها خاطرات یک جانباز 70 درصد است که هشتاد ماه در جبهه ها بوده و باز میگوید که در مورد جنگ کاری نکرده ام... این خواب فکرم را مشغول کرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 607
احساس میکردم وظیفه ام در قبال آنچه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد با گفتن این خاطره ها به سرانجام میرسد. بنابراین، خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه های بی نظیر برای همیشه زنده بماند؛ خاطره شبهای پرمخاطره کردستان... خاطره مسلم بن عقیل و ترکشهایی که صادقِ خانه ما را بردند و تقدیر مرا با زخمهایی ماندگار رقم زدند... خاطره بدر، نبرد تن به تانک و شجاعت یاران عاشورایی که پیکر پاکشان بر حاشیه دجله ماند... خاطره والفجر 8 و آن شب غریب که داغ امیر را بر دلم حک کرد... شهادت مظلومانه یارانمان در کارخانه نمک، در شلمچه، یاد رحیمه ا، حبیب ها، محمدها... یاد غواصانی که کارون و اروند را شرمنده غیرت و روح بزرگ خود کردند، یاد کوهستان های پر از برف و یخ... یاد همه برادران رشیدم که با شهادت برگزیده شدند و هنوز یاد پاک آنهاست که یاری ام میکند در برابر رنجها صبوری کنم و زخم های آن روزگار را چون جان گرامی بدارم.
#پـــــایــــــــــان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :مقدمه
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 1
اولین بار«سید نورالدین عافی» را با صدایش شناختم، صدایی که شرح پر ماجرای حضورش را از کردستان تا جنوب کشور عزیزمان باز میگفت. سال 1374 بود و من تازه با دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا شده و مشغول پیاده کردن نوارهای خاطرات رزمندگان بودم. بعد از پیاده نویسی خاطراتی پراکنده، حدود بیست نوار تحویل گرفتم که حاوی خاطرات بلند رزمنده جانبازی به نام سید نورالدین عافی بود. این نوارها نیمی از چهل ساعت مصاحبه آقای موسی غیور با ایشان بود که در سالهای 1372و 1373، انجام شده بود. آقای غیور که مدتی همکار سید نورالدین عافی در دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود، خاطراتی از سید شنیده و بر آن شده بود تا خاطرات دوران دفاع مقدس او را ضبط کند. جلب رضایت سید برای این مصاحبه خود جریانی شنیدنی دارد که آقای عافی آن را در آخرین دقایق مصاحبه فاش کرده و در صفحات آخر کتاب نوشته شده است. زمانی که نوارهای مصاحبه را برای پیاده کردن تحویل گرفتم گمان نمیکردم با شنیدن این خاطرات وارد دنیایی بزرگ و سخت زیبا به نام ادبیات دفاع مقدس خواهم شد. زمانی که آخرین قسمت را به دفتر تحویل میدادم دلم میخواست صاحب آن صدای رنجدیده را که با صداقت و بی ریا از هفتاد و هفت ماه نبرد کم نظیرش میگفت میدیدم یا لااقل حس احترام و قدردانیام را به خاطر رنجهای بی پایانی که از زبان او بر کاغذ نشانده بودم با نامهای به ایشان میرساندم...
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 3
فصل اول
کوچه باغ های کودکی
به گواهی شناسنامه ام پانزدهم شهریورماه 1343 به دنیا آمدم، هر چند آقاجانم میگفت شناسنامه مرا چند ماهی پس از تولدم گرفته است. روستای زادگاهم «خلجان» در نزدیکی تبریز روستایی بزرگ با باغهای فراوان بود. پدرم «سید حسین عافی» در همین روستا کشاورزی میکرد و ما مثل بقیه کشاورزان زندگی ساده و سختی داشتیم. خانواده پرجمعیتی هم بودیم، آقاجان و مادرم «خانم نمکی» شش بچه داشتند؛ میررحیم، فریده، میربیوک، سید نورالدین، سید صادق و لعیا. زندگی مان با باغداری و کشاورزی می گذشت تا اینکه در سال 1346، دار قالی در خانه ما علم شد و به تدریج من هم برای کمک به گذران زندگی پای دار قالی نشستم. اوایل فرش را برای دیگران می بافتیم اما رفته رفته اوضاع زندگی بهتر شد و وقتی یکی دو فرش برای خودمان بافتیم آقاجان و خانم راهی سفر حج شدند. سال 1348 بود و سفر حجاج آن موقع دو ماه و نیم طول میکشید. در بازگشت، در منطقه کردستان راهزنان همه بار و بندیل کاروان را دزدیده بودند و چشم ما به دیدن سوغاتی هامان خشک شد!
از همان بچگی رابطه من و آقاجان با بقیه بچه ها فرق میکرد. همدیگر را خیلی دوست داشتیم. صبحها وقتی ما پای دار قالی می نشستیم او به باغ میرفت تا بار انگور را آماده کند و به «سردرود» ببرد، همان وقت به من اشاره میکرد که «زود بیا»!
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 4
من هم بیشتر به بهانۀ دستشویی از قالیبافی در میرفتم. مسافت حدود دو و نیم کیلومتری خانه تا باغ را می دویدم و می دیدم آقاجان منتظر من است. خیلی وقتها نان روغنی هم میخرید که من دوست داشتم. این رابطه طوری بود که حتی بزرگتر که شده بودم کنار آقاجان می خوابیدم. گاهی شبها که خواب می دیدم از آقاجان دور شده ام، گریه ام می گرفت. از بچگی همیشه از خدا می خواستم هیچوقت مرا از او جدا نکند و شکر خدا این دعایم مستجاب شده هر چند از این نظر در سالهای جنگ، به هر دوی ما سخت گذشت.
تابستانها که فصل باغ بود، هر شب باید کسی در باغ می ماند. پدر و عمویم یک شب در میان در خانه باغ می ماندند. من هم با هردوشان در باغ می ماندم. طوری که گاهی حاج خانم پیغام میفرستاد: «نورالدین! آش کلم گذاشتم ها! زود بیا!» من هم که این آش را دوست داشتم خودم را به خانه می رساندم.
یک شب عمو و آقاجان هر دو فکر می کنند نوبت دیگریست که در باغ بماند و در نتیجه من تنها در خانه باغ ماندم! نصف شب، بیدار شدم و دیدم تنها هستم، شب تاریکی بود. ترسیدم. دیدم سگمان جلوی در خوابیده. سگ باوفایی بود، شبها قلاده اش را باز می گذاشتیم و توی باغ می گشت. حیوان حس کرده بود من تنها مانده ام. فکر کردم بروم باغ بالا که خانه عمه ام آنجا بود و از همه نزدیکتر بودند. سگ همراهم شد.
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 5
هفتصد هشتصد متر در سیاهی شب رفتم و به خانه عمه رسیدم. در زدم اما کسی در را باز نکرد. ترسیده بودم. بیچاره عمه و بچه هایش هم ترسیده بودند. آن روزها بچه های همسن و سال مرا از «جوئود» می ترساندند. اگر می خواستند جایی نرویم می گفتند: «اونجا نریدا! جوئود میاد خونتونو میمَکه!» البته من هم ذهنم گیر میکرد که «آخه مگه جوئود پشه اس که خون میخوره؟!»
آن شب بچه های عمه از اینکه جوئود پشت درشان آمده زهر ترک شده بودند! بالاخره وقتی دیدند از رو نمیروم رفته بودند پشت بام و... وقتی در باز شد رفتم زیر پر مادربزرگم «فاطما ننه». پیرزن پشت سر پسرهایش هی غر میزد: «خودشون گرفتن خوابیدن و بچه تنها مونده...» ترس آن شب ـ که بچه ای هفت ساله بودم ـ هرگز از یادم نمی رود.
با همه سختیها، روزگار شادی داشتیم. آقاجان صبحها پول توجیبی میداد، پنج قِران به برادر بزرگتر و پنج قران به ما سه برادر. من و بیوک و صادق مجبور میشدیم این پنج قران را سه قسمت کنیم. دو تا دو قران و یک، یک قران که نوبت میگذاشتیم و یک قران بین ما سه تا میچرخید اما معمولاً وقتی نوبت یک قران برداشتن من میشد، جرزنی میکردم.
من و برادرم سید صادق که بیشتر با هم بودیم، چند دوست دیگر هم داشتیم که همیشه با هم بازی میکردیم.
.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 6
«حسن نمکی»، «سید محمد و سید علی حسینیان» که دو برادر بودند، «سید محمد ایزدخواه» و سه نفر دیگر که بعدها راه شان از ما جدا شد و گرفتار موادمخدر شدند. عجیب است که از همان وقتها در بعضی چیزها با هم اختلاف داشتیم. معمولاً وقتی در کوچه باغها میرفتیم ما به انگور، گردو و گیلاس های باغ مردم که منظره های قشنگی درست میکردند، دست نمیزدیم اما آن سه نفر راحت میچیدند و میخوردند. یادم هست با اینکه گیلاس دوست داشتم اما باغ ما هیچوقت محصول گیلاس نداشت. بنابراین، آقاجان هر وقت میپرسید: «چی بخرم؟» زود میگفتم: «گیلاس!»
با دوستانم در کنار درس و کار، فوتبال هم بازی میکردیم. تا دو سه سال قبل از انقلاب تیم داشتیم و اسم تیم مان هم «رستاخیز» بود! خبر نداشتیم رستاخیز اسم یک حزب سیاسی است. این حزب در تبلیغ خودش پیراهن هایی که اسم «رستاخیز» رویشان چاپ شده بود به بچه های ده داده بود و ما موقع بازی تنمان میکردیم. بیخبر از همه جا!
در میان خاطرات کودکی، ایام ماه محرم برای همه بچه ها روزهای ویژه ای بود. بین خانه ما و مسجد ده فقط خانۀ عمویم فاصله بود. بنابراین، هر وقت در مسجد برنامه ای بود ما هم میرفتیم. داییام «حاج علی اکبر نمکی» بزرگ ده بود، سواد خوبی داشت و به رساله وارد بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه:7
اغلب در مسجد از بچه ها نماز و احکام میپرسیدند و هر کس نمازش را درست میخواند جایزه میگرفت؛ یک قران یا دو قران...
روزهای محرم مسجد شور و حال دیگری داشت. از بچگی ماه محرم را دوست داشتم و یکی از دلایل این علاقه سفره های بزرگ احسان و پلو در ماه محرم بود! آن روزها تا این حد استفاده از برنج مرسوم نبود و در طول سال بیشتر از دو یا سه بار برنج نمیخوردیم. گاهی رشته را مثل برنج دم کرده و میخوردیم. اما مطمئن بودیم دهه محرم یک پلو خورشت حسابی خواهیم خورد!
از روزگار کودکی گاهی حرفهایی میشنیدیم که در ذهن کوچک ما سؤالهای بزرگ درست میکرد. آقاجانم که در روزگار جوانی عضو حزب بود یک سرنیزه قدیمی داشت که همیشه قایمش میکرد. ما که به این چیزها علاقه داشتیم کنجکاو بودیم آن را ببینیم و دست بزنیم. اما او میگفت: «آدمای شاه پیداش میکنن!» میپرسیدم: «مگه آدمای شاه عِلم غیب دارن!» و جواب میشنیدم «آره!» با این حرفها طبیعی بود که از شاه و آدمهایش بترسیم.
در سال 1350 خانواده ما با یکی از اهالی ده، سر آب درگیر شدند. آنها که از نزدیکان کدخدا بودند و نفوذ زیادی داشتند، از ما شکایت کرده و گفته بودند ما به شاه فحش میدهیم! نتیجه این شد که پدر و عمویم را گرفتند و چهل پنجاه روز در زندان نگه داشتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 8
با این اتفاقها بدبینی و نفرت همراه با ترس از شاه در دل ما جوانه میزد.
یادم هست چندین بار برای گرفتن سرباز به ده ریختند. مردی بود به اسم «شوکور» که میگفتند از آدمای شاه است. او گاهی با چند نفر به ده می آمد تا سرباز بگیرد! آقاجان از جمله کسانی بود که سربازی نرفته بود. هر بار که شوکور می آمد هراس به جان ما میریخت. آقاجان که چند بچه داشت قایم میشد اما مادرم جلوی شوکور درمی آمد! زن زرنگی بود و مردم روستا احترامش را داشتند. خیلی از مردم با دادن پول شوکور را راضی میکردند تا از آنها صرفنظر کند. حاج خانم هم هرگز جلوی او کوتاه نیامد و دست خالی برش گرداند. من همیشه از خودم میپرسیدم: «آخه آدمای شاه چطور این چیزا رو میدونن؟!»
آن روزها مرجع تقلید خانواده ما «آیت الله خسرو شاهی» بود که در تبریز منبر داشت. در خانه ما نوارهای زیادی از صحبتهای ایشان بود و هنوز هم هست. بچه بودم که برادر بزرگم میررحیم دستم را میگرفت و می آمدیم تبریز پای منبر ایشان. آقای خسروشاهی حرف هایی میزد که خیلی از علما نمی توانستند بگویند. یک بار قصه ای گفت که هنوز توی گوشم مانده است. میگفت: «روزی شاه دستور داد برایش لحافی بدوزند. اولین خیاط لحاف دوخت و آورد. دیدند برای شاه کوتاه است و پاهایش بیرون میماند. شاه دستور داد او را بکشند. دومی دوخت اما باز هم پاهای شاه بیرون بود و او را کشتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 9
نفر سوم آمد و گفت من خوب میدوزم. دوخت ولی باز پاهای شاه بیرون بود! این مرد گفت که من لحاف را خوب میدوزم این پاهای شاه است که مدام دراز میشود! شما باید پاهای شاه را قطع کنید!»
در چنین شرایطی دورۀ ابتدایی را در مدرسه روستا گذراندم.
سال 1356 تصمیم گرفتم برای کار به تبریز بیایم. از خیر درس گذشته بودم. مدتی گشتم و بالاخره در باطری سازی نوین در میدان «قونقا» به شاگردی پذیرفته شدم. آنجا متعلق به دو برادر به نامهای «محمود» و «صمد» بود. مسیر تبریز تا خلجان یک ربع تا بیست دقیقه بود و من بعضی شبها در باطری سازی می ماندم.
یک روز صبح آقا محمود که به مغازه آمد با تندی به من گفت: «شنیدم وقتی من نیستم کارت میشه دختربازی و...؟!» اصلاً انتظار این حرف را نداشتم. به جای هر جوابی زدم زیر گریه. ساعتی بعد برادرش آقا صمد برای دلجویی آمد کنارم. گفت: «خیلی از بچه ها که میان تبریز میافتن تو این خط ! آقا محمود چون نگرانته این طوری گفته که حواستو جمع کنی...»
آن سالها آقا «محمد نمکی» ـ پسر همان دایی ام که جلسات ده را اداره میکرد ـ در قم درس طلبگی میخواند و ما برای اولین بار از او بود که اسم «امام خمینی» را شنیدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊