❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 597
همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر میدانستم اینطوری میکنند اصلاً تو را آنجا نمیفرستادم. راهی پیدا میکردم و همینجا کارت را انجام میدادم. نتوانستم بیتفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه کاری ندارم اما او به راحتی میگوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدمهای نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی، را دیدم. یکی دو نفر از بچه ها که قضیه را فهمیده بودند میگفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «باباجان اینکه به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده ام که این کارش پیش آنها چیزی نیست!» تعجب کردم. تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانیها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردانها میفرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آنطرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیشمک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا میریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت: «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج آقا راه ما اینطرفه. شما لطف کن پیاده شو برو اون ور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی پنجاه تومان بدی تو را به دزفول میرساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو سه روز بین بچه ها بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊