سرباز گمنام امام زمان (عج)
✨#مــردے_در_آیــنــہ ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و دوم جا خوردم ... تازه ح
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانـــے 🌹قــسـمـت چـهــل و ســوم شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هی مرد ... تکان نخور ... سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ... - چرا اینجام؟ ... تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ... - چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ... وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ... نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ... بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ... - تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ... دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ... - کسی اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنیدم اونها رو گرفتید ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ... نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد... - یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ... - چی؟ ... - این آخرین پرونده منه ... آخریش ... و درب آسانسور باز شد ... دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسربازگمنام» 👇👇👇👇👇👇 🌷 @sarbazegomnam🌹 🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃 فورواردیادتون نره🙏