🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 مهاجمان ماهان را با طنابی بلند به اسب بسته اند . یک سر طناب دور بازوان نحیف ماهان پیچ خورده و طرف دیگرش چند متر جلو تر به زین اسب گره خورده ! اسب بی سوار _ بی خیال _ میان برهوت پیش می رود و ماهان را با پای پیاده دنبال خود می کشد . رمقی در تن ماهان نمانده ! از یک سو ترس از کشته شدن و سوی دیگر تشنگی توانش را گرفته ! پا پوش هایش پاره شده اند و انگشت هایش بیرون آمده اند ! بیشتر از یک ساعت است که مهاجمان او را با پای پیاده راه می برند. معلوم نیست مقصدشان کجاست! ماهان بی خبر است که او را به غرب می برند یا شرق !راه و برهوت را نمی شناسد . شاید دارند به مدینه بر می گردند ، کنار همان جاده و همان تخته سنگ . یا شاید رو به سوی سرزمینی دیگر او را می برند. با خود می گوید : _ (این جماعت که نقشه قتل پیامبر شان را دارند ، چگونه ممکن است به من رحم کنند ؟!) قدم های اسب بلند تر از قدم های ماهان است . ماهان برای آنکه زمین نخورد ، مجبور است قدم های بلند تری بردارد و همین موضوع تعادلش را به هم زده و او را خسته تر می کند ! دیگر خبری از آن طوفان ناگهانی نیست . باد خاموش شده و صدای زوزه ترسناکش به سکوت بدل گشته ! آن غبار سپید که در هوا موج می خورد و بر همه چیز و همه کس می نشست ، خوابیده ! اما هنوز می شود اثرش را بر سر و صورت و جامه ماهان دید . چند قدم جلو تر از ماهان ، سه مهاجم سوار بر اسب هایشان پیش می روند . آن که از همه بزرگ تر است ، خالد نام دارد ‌. اندامش تنومند و چابک است . زیر چشم راستش جای زخمی عمیق خودنمایی می کند. یک دستش به افسار است و دست دیگرش بنا به عادتی که دارد ، بر دسته شمشیر قرار گرفته. خالد سوار بر اسب ، همان طور که پیش می رود ، گاه به گاه سرش را به عقب بر می گرداند و ماهان را نگاه می کند. _ این قدر نگاهش نکن ! او دیگر قادر به گریختن نیست ! این را ابو حامد گفت ! ادامه دارد... https://eitaa.com/sardar_313_martyr