eitaa logo
از فکه تا دمشق
173 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا رِیحانَةُ الحُسین(علیه‌السلام) ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17344486346515
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نفر سوم با مشعل بزرگی در دست از پشت سرشان پیش آمده و مشعل را تا جایی که می تواند بالا نگه نی دارد تا صورت نصرانی را ببیند . یکی از آن ها (زبیر) نام دارد . زبیر با قدم های آرام پیش آمده و برابر نصرانی می ایستد . شمشیری توی دستش آماده دفاع است . زبیر به چشمان نصرانی نگاه می کند و می پرسد: _ کیستی و چه می خواهی ؟! نصرانی با دقت به آن سه نفر نگاه می کند. به شمشیر ها خیره می شود و آرام می گوید: _ خطری برای شما ندارم ‌. به امید مشک آبی به این سو آمدم . زبیر همان طور که نگاهش می کند، می گوید: _ چهره ات به فراریان می ماند ! از چیزی و کسی گریخته ای ؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! زبیر می پرسد : _ از کجا می آیی و به کجا می روی ؟! _ از مدینه آمده ام و به شرق می روم. به مرز ایران . زبیر سری تکان می دهد ‌. نگاهی به همراهانش نی اندازد و رو به نصرانی می گوید: _ مسافر برهوت نیستی ‌ چرا که مسافران برهوت خوب می دانند که شب وقت مناسبی برای رفتن نیست ! با تامل در نگاه نصرانی خیره می شود و ادامه می دهد: _ برهوت در روز ، راه مسافران است و در شب راه راهزنان ! نصرانی لبخندی می زند و می گوید: _ من راهزن نیستم ! ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه https://eitaa.com/sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر سری تکان داده و به که کنارش ایستاده می گوید: _ برایش آب بیاورید. مرد با تردید به زبیر و نصرانی نگاه می کند و آرام در میان خیمه ها و تاریکی گم می شود . زبیر پیش رفته و بر یال اسب دست می کشد . اسب شیهه می کشد. زبیر سرش را بالا آورده و به نصرانی نگاه می کند و می گوید: _ از اسب پایین بیا . هم تو و هم این اسب را سیراب می کنیم . نصرانی با تردید به زبیر نگاه می کند. نمی داند باید به او اعتماد کند یا نه . اما چاره ای ندارد . آرام از اسب پایین می آید و کنجکاو به اطراف نگاه می کند. توی این تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی آید . زبیر متوجه صلیب دور گردن نصرانی می شود . سری تکان می دهد و می گوید: _ از پیروان مسیح پیامبر هستی ؟! نصرانی دست بر صلیب می گذارد و آن را زیر پیراهنش پنهان می کند. _ آری ! مردی که سراغ مشک رفته بود، از دل تاریکی پیش می آید و مشک آب را به طرف نصرانی دراز می کند. نصرانی هنوز تردید دارد. نگاهی به مشک می اندازد . زبیر تردید را در چشمان او می خواند . می پرسد : _ مگر آب نخواستی؟! بگیر و بنوش ! نصرانی مشک را از دست مرد می گیرد و با احتیاط و پر از تردید می نوشد . هنگام نوشیدن تمام حواسش به زبیر و آن دو مرد دیگر است . زبیر افسار اسب نصرانی را دست می گیرد . دوباره دستی بر یال و گردن اسب می کشد و می گوید: _ من از این اسب خوشم آمده ! ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه https://eitaa.com/sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 اشاره می کند به مرد کناری . _ این اسب را ببر و سیراب کن ! مرد افسار اسب را از دست زبیر می گیرد و دوباره در دل تاریکی ، پشت خیمه ها محو می شود . نصرانی سیراب شده است . مشک را به زبیر بر می گرداند و سری تکان می دهد و می گوید: _ از آبی که دادی پشیمانی ؟! زبیر لبخند می زند. _ پشیمان ؟! سخاوت ندامت ندارد ! چرا باید پشیمان باشم ؟!' نصرانی نگاهی به خیمه ها می اندازد و می گوید: _ از سیراب کردن پیروان مسیح ! زبیر می خندد و هیچ نمی گوید . آرام میان خیمه ها راه می روند . بالای سر هر خیمه مشعل کوچکی روشن است . نصرانی کنجکاو به اطراف نگاه می کند. زبیر می پرسد : _ تا مرز ایران بیشتر از ده روز راه است ! تمام این راه را تنها می روی ؟! نصرانی سری تکان می دهد. _ آری ! زبیر به شال دور کمر نصرانی نگاه می کند و می گوید: _ مسافری در شب ، نصرانی ، بی شمشیر ، در مسیر ایران ! و عجیب تر این که ایران در پشت سر توست ! نه در برابرت . می خندد. _ راست بگو نصرانی ! هیچ چیز تو عادی نیست ! از شرق حرف می زنی اما به غرب می روی ! ادامه دارد... ◾️کانال از دمشق تا فکه https://eitaa.com/sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی نگاهش می کند و جواب نمی دهد. حالا از میان دو خیمه می گذرند ، برابر خیمه آتشی بر خاک افروخته شده . کنار آتش می ایستند . نصرانی به رقص شعله ها نگاه می کند. نصرانی نگاهی به زبیر می اندازد و می گوید: _ مقصد من به چه کار تو می آید ؟! شرق یا غرب . زبیر لبخندی می زند. سعی دارد خونسرد باشد . _ چند سوال ساده در عوض آن آبی که خوردی. قیمت نا چیزیست ! نیست ؟! نصرانی سری تکان می دهد و می گوید: _ دانستی که شمشیر ندارم . پس بی خطرم ! اما در چشمان تو می خوانم که از من ترسیده ای ! زبیر می خندد و می گوید: _ من سلحشورم. هفت مرد جنگی را حریفم! اما راست و دروغ را نیز می فهمم ! سکوت می کند و در چهره نصرانی خیره می ماند و بعد ادامه می دهد: _ آخرین بار که تشنه ای را سیراب کردیم ، او قاصد راهزنانی بود که برای جاسوسی از نفرات ما و شمشیر زنان ما خود را به تشنگی زده بود ! می آیند و از تعداد مردان و زنان ما با خبر می شوند و می روند تا برای هجوم برگردند ! نصرانی می گوید: _ من راهزن نیستم! زبیر با لبخند سری تکان می دهد. _ کدام راهزنی هست که بگوید من راهزنم ! نصرانی سکوت می کند. انگار حرفی برای گفتن ندارد . زبیر ادامه می دهد: _ پس بگو چرا گفتی به شرق می روی ؟! اما در مسیر غرب ایستاده ای ! _ برای پیدا کردن چیزی به سارون میروم و بعد از آن جا راهی شرق خواهم شد . ایران. ادامه دارد... ◾️کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر متعجب نگاهش می کند. _ سارون ؟! کنار آتش زانو می زند و بر تخته سنگی می نشیند . _ سارون شهر جذامیان است ! نصرانی با تعجب زیر لب می گوید: _ شهر جذامیان ؟! زبیر سری تکان می دهد. دستانش را بر آتش می گیرد تا گرم شود . _ آری . هر چند که دیگر خبر و خطری از جذام نیست . اما شنیده ام که مردمان سارون چند سال پیش کوچ کردند و از سارون رفتند . حالا جز چند خانه مخروبه و دیوار فرو ریخته و چند سقف سست چیزی در آن جا نیست . سرش را بر می گرداند طرف نصرانی و می پرسد: _ برای چه کاری به سارون می روی ؟! آن جا شهر مردگان است ! نصرانی متوجه مردی شده است که در قسمت تاریک کنار خیمه نشسته و به آسمان خیره شده است. سرش را کامل بالا گرفته و دارد به آسمان نگاه می کند. انگار چیزی را در آسمان دیده است . گردنش بیشتر از حد معمول بالا رفته ! نصرانی می گوید: _ باید گمشده ای را پیدا کنم! زبیر سری تکان می دهد. _ کسی را گم کرده ای ؟! نصرانی هنوز دارد به آن مرد نگاه می کند. مرد به شکل عجیبی به طاق آسمان خیره است . از وقتی نصرانی او را دیده ، او مشغول تماشای آسمان بوده . نصرانی به زبیر نگاه می کند و می گوید: _ در پی کتابی هستم ! ادامه دارد... ◾️کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
با سلام 🌷 به دلیل مشکل داشتن ادمین کتاب (کتاب مخفی) تا چند روز آینده کتاب (کتاب مخفی) گذاشته نمی شود . با تشکر 🌺
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 با دست اشاره می کند به مردی که به آسمان خیره است . _ این مرد چرا اینگونه به آسمان خیره شده؟! زبیر اما انگار پرسش دیگری دارد. می پرسد: _ کتاب ؟! توی شهر جذامیان؟! نصرانی سری تکان می دهد و می گوید: _ کتاب مخفی ! داستانی نیست که بتوانم برایت روایت کنم . دوباره به مرد اشاره می کند و می پرسد: _ چرا این نگاهش را از آسمان بر نمی دارد؟! زبیر به شعله های آتش نگاه می کند و می گوید: _ اگر سی روز قبل او را می دیدی، همچون من و تو عاقل بود ! نصرانی با تعجب می پرسد: _ حالا عاقل نیست ؟! زبیر با هیزمی که در دست دارد ، با زبانه های آتش و ذغال ها بازی می کند. _ او اکنون مردی ست که جز به آسمان ، به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نمی کند . بیست و نه روز است که نگاهش را به آسمان دوخته . خواب هم که باشد ، نگاهش به آسمان است . بر آسمان چشم می بندد و به وقت بیداری بر آسمان چشم باز می کند. شعله ها برابرش می رقصند . نصرانی مبهوت به مرد نگاه می کند ‌. زبیر ادامه می دهد: _ داستان این مرد، عجیب ترین داستان تمام عالم است ! نصرانی با تعجب می پرسد: _ چه بر سرش آمده؟! بیمار است ؟! زبیر جواب می دهد: _ منتظر عذاب است ! ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی مبهوت می پرسد: _ عذاب ؟! از آسمان ؟! زبیر سری تکان می دهد: _ آری ! برابر چشم هایش ، رفیق چند ساله اش جان داد و مرد ! نصرانی نا باور می پرسد: _ او برای جان دادن رفیق چند ساله اش به آسمان خیره شده و منتظر عذاب است ؟! نمی فهمم ! زبیر از جایی که نشسته بلند می شود. هیزمی را که در دست دارد، به درون آتش می اندازد و می گوید: _ رفیقش جان داد . اما نه آن جان دادن که تو خیال می کنی! آهسته در میان خیمه ها پیش می رود. خیمه ها را یکی یکی می گذارند و می گوید: _ رفیقش حارث بود . او و حارث با هم سی سال رفاقت کردند . حالا خیمه ها تمام شده . برابرشان برهوت است . همه جا را تاریکی فرا گرفته . _ آن دو در آخرین حج محمد حاضر بودند و وقتی محمد دست علی را بالا برو و مردمان را به پذیرش امامت علی امر کرد ، آن دو نپذیرفتند ! زبیر به نصرانی خیره می شود. _ آخر چگونه امامت کسی را بپذیرند که قاتل عمو ها و پدران و دایی های ایشان است ؟! کمی سکوت می کند. بعد به آرامی ادامه می دهد: _ او و حارث به سراغ محمد رفتند و گفتند : ( ما از علی اطاعت نخواهیم کرد ! ) محمد گفت : ( امامت علی را خداوند از طریق جبرئیل به من وحی کرده ! طغیان بر علی ، طغیان بر خداست ! من پیام رسان خدا هستم و بدون اجازه او شما را به چیزی امر نمی کنم ! ) ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر در دل برهوت پیش می رود. نصرانی در سکوت ، مات و مبهوت نگاهش می کند. زبیر ادامه می دهد: _ حارث دو دستش را رو به آسمان بالا برو و با صدای بلند فریاد زد : ( آهای خدا . صدای مرا می شنوی ؟! من حارث فهری هستم ! اگر آن چه محمد می گوید، راست است و حق است و از جانب توست ، سنگی از آسمان بر من بینداز ! ) مردی که اسب نصرانی را برده بود ، از میان خیمه ها پیش می آید. صدای شیهه اسب نصرانی بر می گرداند . نصرانی اسبش را می گیرد و به زبیر نگاه می کند. _ و بعد ... زبیر ادامه می دهد: _ هنوز حارث دستانش را از این دعا پایین نیاورده بود که سایه سیاهی بر سرش آشکار شد . نصرانی وحشت زده می پرسد: _ عذاب ؟! زبیر سری تکان می دهد و می گوید: _ آری ! سنگی بود که از آسمان به زمین سقوط کرد . نصرانی حیرت زده می پرسد: _ بر سرش افتاد ؟! او را کشت ؟! _ آری! سنگ همچون عذابی آسمانی بر سرش فرود آمد و حارث فهری را کشت ! نصرانی بر اسب می نشیند . زبیر پیش آمده و یال و گردن اسب را نوازش می کند و می گوید: _ از آن روز به بعد ، آن مرد سرش رو به آسمان است و عذاب خود را منتظر است ! مردی که افسار اسب را به دست نصرانی داده ، می پرسد : _ کسی در این راه تو را همراهی می کند؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! مرد با تردید به تپه ای بالاتر در دل تاریکی اشاره می کند و می گوید: _ اسب سواری آن جا ایستاده و ما را نگاه می کند! گویا انتظار کسی را می کشد ! و یا شاید در تعقیب توست ! ادامه دارد ◾️ کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر و نصرانی با تعجب به تپه سیاه نگاه می کنند. زیر نور مهتاب ، بر بلندای تپه ، اسب سواری ایستاده . نصرانی نگران سری تکان می دهد و می گوید: _ من او را نمی شناسم ! زبیر مشک آبی را از زمین برداشته و به دست نصرانی می دهد. _ بیا این مشک را با خودت ببر . نصرانی مشک را گرفته و به نشانه تشکر سری تکان می دهد. زبیر شمشیرش را به طرف نصرانی دراز می کند و می گوید: _ این شمشیر را هم با خودت ببر . نصرانی نمی داند چه باید بگوید. زبیر ادامه می دهد: _ راهی که تو می روی در آن آبی نیست . هر چند که پیش از طلوع خورشید به سارون خواهی رسید ! با دست به قسمتی از آسمان اشاره می کند. _ آن ستاره را نگاه کن. جوری برو که آن ستاره همیشه برابرت باشد ! نصرانی به ستاره نگاه می کند. زبیر می گوید: _ نصرانی! به ماجرایی که برایت تعریف کردم فکر کن . خدایی که برای هدایت مردمان ، موسی و مسیح فرستاده ! بی گمان مردمان بعد تر را بدون موسی و مسیح رها نخواهد کرد . هر روزگاری پیامبری و حجتی از جانب خدا دارد . مسیح زمانه ات را پیدا کن! ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 در دل تاریکی کویر ، نصرانی به تاخت می رود. چشمش به ستاره توی آسمان است تا راهش را گم نکند . گاهی میلن تاخت،سرش را به عقب می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند. کسی دنبالش نیست. صدای زبیر مدام توی گوشش تکرار می شود. _ مسیح زمانه ات را پیدا کن! با خودش فکر می کند آخر چگونه ممکن است خدایی که برای هدایت مردمان یک روزگار ، مسیح فرستاده است ، برای هدایت مردمان روزگاری دیگر ، کسی را نفرستاده باشد! توی همین فکر و خیال ها بود که به یک باره شبحی سپید پوش برابرش ظاهر می شود! نصرانی ترسیده و وحشت زده افسار را به شتاب می کشد . تمام تنش می لرزد. گویا یک جن یا شبح در برابرش ایستاده ! اسب شیهه ای می کشد و روی دو پا بلند می شود. نصرانی نمی تواند خودش را روی اسب نگه دارد ! به خاک برهوت می افتد. ترسیده خود را جمع و جور می کند و آشفته دنبال شمشیر و مشک آبش می گردد. شبح سپید پوش با پای پیاده پیش می آید و برابر نصرانی می ایستد . نصرانی با وحشت عقب می رود و می گوید: _ کیستی ؟! شبح سپید پوش با صدای گرمی می گوید: _ تو چه فکر می کنی؟! نصرانی آرام سر می چرخاند طرف شمشیر. توی این تاریکی چگونه باید شمشیرش را بر خاک برهوت پیدا کند؟! هر چه نگاه می کند خبری از شمشیر نیست. به شبح سپید پوش نگاه می کند و می گوید: _ شبحی سرگردان در برهوت! یا شاید مرده ای گریخته از گور! شبح سپید پوش لبخند می زند. _ کاش همان بودم که گفتی! ادامه دارد... ◾️ کانال از دمشق تا فکه @sardar_313_martyr
با سلام خدمت اعضای محترم کانال (*از دمشق تا فکه *) 🌷 به دلیل مشکلاتی پنجشنبه و جمعه کتاب ( کتاب مخفی) گذاشته نمی شود. 🌺 با تشکر