#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سیزده
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
در حالیکه اشکهام یکی یکی روی گونه هام میفتاد ادامه دادم:بابا…!!!…میدونم که دوستم نداری ولی قسمت میدم به روح مامان که اجازه بده درسمو بخونم…..قول میدم حواسم به محمد و رضا هم باشه……
بابا دوباره رفت توی فکر و بعد یه نگاهی به چشمهای سرخ شده ی من کرد و گفت:باشه….برو مدرسه و درس بخون……….اما حواست باشه دست از پا خطا نکنی وگرنه سرتو میبرم و میزارم روی سینه ات…..نمیدونم اون لحظه بابا توی چشمهام چی دید که قبول کرد…….از اینکه بابا قبول کرد و اجازه داد برم مدرسه خیلی خوشحال شدم و گفتم:چشم بابا….دلم میخواست، بپرم بغل بابا و بوسش کنم که دیدم بی تفاوت و بی احساس بلند شد و رفت داخل اتاقش…..
مدارس باز شد و رفتم مدرسه…..با شروع مدرسه و درس و مشق خودم و محمد کار من چند برابر شد….جوری که اصلا نمیتونستم مدیریت کنم و به همه ی کارها برسم……هر چقدر تلاش میکردم باز هم یه جای کار می لنگید……..
ادامه در پارت بعدی 👇
📒
@sarguzasht📒
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد