😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_دوازده اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. در حالیکه اشکهام یکی یکی روی گونه هام میفتاد ادامه دادم:بابا…!!!…میدونم که دوستم نداری ولی قسمت میدم به روح مامان که اجازه بده درسمو بخونم…..قول میدم حواسم به محمد و رضا هم باشه…… بابا دوباره رفت توی فکر و بعد یه نگاهی به چشمهای سرخ شده ی من کرد و گفت:باشه….برو مدرسه و درس بخون……….اما حواست باشه دست از پا خطا نکنی وگرنه سرتو میبرم و میزارم روی سینه  ات…..نمیدونم اون لحظه بابا توی چشمهام چی دید که قبول کرد…….از اینکه بابا قبول کرد و اجازه داد برم مدرسه خیلی خوشحال شدم ‌و گفتم:چشم بابا….دلم میخواست، بپرم بغل بابا و بوسش کنم که دیدم بی تفاوت و بی احساس بلند شد و رفت داخل اتاقش….. مدارس باز شد و رفتم مدرسه…..با شروع مدرسه و درس و مشق خودم و محمد کار من چند برابر شد….جوری که اصلا نمیتونستم مدیریت کنم و به همه ی کارها برسم……هر چقدر تلاش میکردم باز هم یه جای کار می لنگید…….. ادامه در پارت بعدی 👇 📒@sarguzasht📒 ‎‎‌‌  ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈