eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
7.5هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
11.5هزار ویدیو
198 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_بیست_پنج اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. رویا از خدا خواسته هر چی پسر توی فامیلاشون بود رو به بابا معرفی کرد که خداروشکر بابا هیچ کدوم رو قبول نکرد آخه از هیچ نظر به من نمیخوردند،……تا اینکه یه روز بابا از بازار اومد خونه و به رویا گفت:رویا جان…!!!!رویا خانم….!!! رویا با عشوه های همیشگیش اومد پیش بابا و گفت:جانم،…چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی……بابا گفت:راستش یکی از تاجرای بازار ،پاییز رودیده و خیلی ازش خوشش اومده…..قراره آخر هفته بیاند خواستگاری….رویا خوشحال تر از بابا گفت:این که خیلی خوبه….!!!! با این‌حرفهاشون دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار توی روی بابا ایستادم و گفتم:اگه برای من‌خواستگار میخواهد بیاد بگو نیاد چون من قصد ازدواج ندارم….من به مامان قول دادم که درس بخونم و دانشگاه برم و دکتر…… هنوز حرفم تموم نشده بود که سوزش شدیدی توی صورتم و مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سا
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. این یکماه بابا اصلا اجازه نداد منو نوید باهم بیرون بریم یا حرف بزنیم…..خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم قبل از عقد یه شناختی از نوید داشته باشم اما نشد و بالاخره ما به عقد هم دراومدیم…… نه مادر داشتم که راهنماییم کنه و نه دوست و اشنایی ……عروسی ما توی بهترین عمارت و سالن تهران برگزار شد…..اون شب بقدری خوشگل شده بودم که همه فقط چهره ی منو نگاه میکردند و حتی حسادت رو توی نگاه بیشتر مهمونا و دخترا و مخصوصا رویا میدیدم…… باورم نمیشد که این‌همه تدارک و تجملات بخاطر من باشه…..جشن به بهترین شکل برگزار و عروسی تموم شد و لحظه ی خداحافظی رسید…..اول رویا برام آرزوی خوشبختی کرد و بهم دست داد و بعد بابا بخاطر مردم برای اولین بار بغلم کرد و بجای روبوسی و آرزوی خوشبختی توی گوشم گفت:دختر حرف گوش کنی ،میشی و روی حرف شوهرت حرف نمیزنی…… یعنی با لباس سفید رفتی با لباس سفید هم از اون خونه میای بیرون…… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سا
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. این یکماه بابا اصلا اجازه نداد منو نوید باهم بیرون بریم یا حرف بزنیم…..خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم قبل از عقد یه شناختی از نوید داشته باشم اما نشد و بالاخره ما به عقد هم دراومدیم…… نه مادر داشتم که راهنماییم کنه و نه دوست و اشنایی ……عروسی ما توی بهترین عمارت و سالن تهران برگزار شد…..اون شب بقدری خوشگل شده بودم که همه فقط چهره ی منو نگاه میکردند و حتی حسادت رو توی نگاه بیشتر مهمونا و دخترا و مخصوصا رویا میدیدم…… باورم نمیشد که این‌همه تدارک و تجملات بخاطر من باشه…..جشن به بهترین شکل برگزار و عروسی تموم شد و لحظه ی خداحافظی رسید…..اول رویا برام آرزوی خوشبختی کرد و بهم دست داد و بعد بابا بخاطر مردم برای اولین بار بغلم کرد و بجای روبوسی و آرزوی خوشبختی توی گوشم گفت:دختر حرف گوش کنی ،میشی و روی حرف شوهرت حرف نمیزنی…… یعنی با لباس سفید رفتی با لباس سفید هم از اون خونه میای بیرون…… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_سه اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. نوید وقتی دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون…….من هم با هزار فکر و خیال خوابیدم……فردا صبح وقتی بیدار شدم رویا و مادرشوهرم هر کدوم برامون کلی صبحانه  اورده بودند…….حالمو پرسیدند و من هم گفتم:خوبم….مادرشوهرم اصرار کرد صبحونه  رو تا آخر بخورم….اصلا روم نشد بگم که من به این همه صبحانه  احتیاجی  ندارم……واین بزرگترین اشتباه و پنهانکاری بود که انجام دادم…..دو سه روز گذشت و برای ماه عسل رفتیم ترکیه…….تا از هواپیما پیاده و وارد خاک ترکیه شدیم نوید از این رو به اون رو شد….. نویدی که تا آخرین دکمه ی پیرهنشو میبست و چهره و ظاهر مثبتی داشت رنگ عوض کرد و مدام بین خانمها بود و نگاه هیزشو ازشون برنمیداشت…… پیش خودم گفتم:کسی ندونه فکر میکنه همه فن حریفه در حالیکه هیچی نیست…..تمام سفرمون ،روزها من که تازه عروس بودم توی هتل میموندم و نوید بیرون پرسه میزد و هرزگی میکرد و شبها مست و با حال  خیلی بدمیومد هتل... ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_چهار اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. تمام سفر دوازده روزه ی ما به همین طریق گذشت…..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود….. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسیدازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید…… بالاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود……حتی یه دوست هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم…..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم… بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم……صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود…..خوشحال شدم و یه نفس راحت کشیدم……بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد……. مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_شش اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. اومدم جلوی در و دستگیره چرخوندم  که دیدم در قفله…..انگار نوید در رو قفل کرده و کلید رو هم برده بود….به خیال اینکه  توی کیفم کلید دارم کیفمو گشتم اما نبود…..متوجه شدم که اونو هم نوید برداشته…….. من اینقدر حرف گوش کن و ساده بزرگ شده بودم که ناامید شروع کردم به گریه کردن…..توی هر شرایطی بجای اینکه دنبال حل مشکل باشم فقط و فقط گریه میکردم…..مجبور شدم لباسهامو عوض کردم و نشستم……به نویدهم زنگ نزدم تا بپرسم چرا در رو قفل کرده؟؟؟ تا عصر خودمو سرگرم کردم تا نوید برگشت…..صدای باز شدن قفل در رو که شنیدم خودم به خواب زدم…..نوید اومد از گونه ام بوسید ومن مثلا از خواب بیدار شدم و چشمهامو مالیدم و گفتم:چرا در رو قفل کرده بودی؟؟؟نوید خیلی ریلکس و جدی گفت:بخاطر اینکه دوست ندارم بدون من جایی بری ...گفتم:چرا…؟؟مگه اسیر گرفتی؟؟؟من هم حق زندگی دارم.. ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_هشت اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. نوید اصلا تعادل روحی نداشت و زود رنگ عوض میکرد و یه ادم دیگه ایی میشد برای همین خیلی ازش میترسیدم…..رسیدیم و نوید دستشو دور بازوم حلقه کرد و وارد سالن شدیم…… مادرشوهرم اومد استقبالمون و حسابی تحویل گرفت و رفتیم پیش مهمونا….. آخه مهمونی پاگشای ما بود و کلی مهمون هم دعوت کرده بود………جمع خیلی خوب و صمیمی بودند….همشون بگو بخند داشتند و شوخ بودند و توی سر و کله ی هم میزدند….. فقط نوید بود که خیلی متینو با وقار یه گوشه نشسته بود و گاهی به کارای اونا لبخند میزد….یه کم که گذشت ،دختر دایی نوید اومد پیشمون و رو به نوید گفت:نمیخواهی دل از پاییز بکنی تا بیاد پیش ما،…؟؟؟؟بزار بیاد تا کمی زنونه گپ بزنیم…… دختر دایی بدون اینکه منتظر جواب نوید باشه دست منو گرفت و‌کشید و بلندم کرد…..نوید با لبخند گفت:چیکار به زن من داری؟؟؟ ما دیگه متاهلیم و با مجردا کاری نداریم…..دختردایی ادای نوید رو در اورد و منو به زور برد پیش خودشون. ادامه در پارت بعدی 👇 @📚@sarguzasht📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_نه اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از همون فاصله ی دور نگاه نوید رو روی خودم احساس میکردم که فقط به من زل زده بود و ششدانگ حواسشو داده بود به من….یک ساعتی که گذشت نوید طاقت نیاورد و اومد دست منو گرفت و با لبخند گفت:دلم برای پاییزم تنگ شده….. همه باهم خندیدند و گفتند:ای بابا….زن ذلیل………دختر دایی با لبخند رو به من گفت:پاییز …!!!شمارتو بهم میدی؟؟؟میخواهم در تماس باشیم……..قبل از اینکه بخواهم شماره امو بدم نوید زود گفت:من شماره اتو دارم ،،خودم به پاییز میدم تا باهات تماس بگیره…..اینو گفت و بعدش دستمو کشید و رفتیم سرجای اولمون نشستیم….. وقتی نشستیم نوید  شروع کرد به سین جیم کردنم که چی گفتید و چی شنیدید؟؟؟ همه رو باید دونه دونه توضیح میدادم….حسابی ازدستش کلافه شده بودم که مادرشوهرم دعوت کرد سر میز شام…تا پای میز رسیدیم و نشستم، موبایل نوید زنگ خورد و رفت به یکی از اتاقها و مشغول حرف زدن شد…..توی این فاصله دختردایی(سارا)اومد کنار من و برادرش سینا درست روبروی من نشستند…… ادامه در پارت بعدی👇 📚@sarguzasht📚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_چهل_یک اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش  محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟ نوید گفت:خفه شو….تو یه  هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟ هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_چهل_یک اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش  محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟ نوید گفت:خفه شو….تو یه  هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟ هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_چهل_یک اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش  محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟ نوید گفت:خفه شو….تو یه  هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟ هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_چهل_سه اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. صبح که از خواب بیدار شد مستی از سرش پرید  شروع کرد به توبه و گریه کردن و کلی از من معذرت خواهی کرد و گفت:تورو خدا پاییز!!!منو ببخش…. گفتم :نوید….توروخدا بیا بریم پیش یه دکتر  و یا مشاور…..حتما راه درمانی داره مشکلت .....تا حرفم تموم شد نوید سرخ شد و اون خوی حیوونیشو رو کرد و گفت:تو هم مثل اون سینای احمق فکر میکنی و میگی من مریضم…..؟؟؟معلومه که دستتون توی یه کاسه است…..نوید اینو گفت و شروع کرد به کتک زدنم…..هر چی گریه و التماس کردم فایده نداشت….اینقدر کتکم زد تا خسته شد…..از درد و خستگی خودمو کشون کشون رسوندم روی تخت و خوابم برد….. بعداز ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم تنهام و نوید رفته…..سریع از جام بلند شدم تا به عمو زنگ بزنم که دیدم گوشی تلفن نیست…..دنبال موبایلم گشتم و اونو هم پیدا نکردم……بسمت در رفتم که اون هم قفل بود…..دیگه هیچ راهی نداشتم ….شروع کردم به  گریه و خدارو صدا کردن… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈