#پارت_۳۱۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
چشم های مهدیار مثل حوض پر خون میشه و ناباور پلک میزنه: چی گفته سهیل؟ کی لباس تن ناموس من رو فرستاده تهران؟
بعد با حالتی مردد میپرسه: تو هم باور کردی کار من باشه؟
سکوت میکنم، مهدیار فشاری به شونه هام میاره: تو باور کردی طناز این خزعبلات رو؟
- سهیل به من دروغ نمیگه.
مهدیار دلخور میشه و دیگه ازم سوالی نمیپرسه.
اول شماره سهیل رو میگیره بعد با امید تماس میگیره.
سرم رو به یک کنده درخت تکیه میدم، نمیفهمم چرا مهدیار زنگ میزنه امید؟!
الان آقاجون فکر میکنه من خودم رو باختم و یک دختر نا نجیبم؟ یا دلش برام به رحم اومده و میخواد من رو ببینه؟!
خیلی زود جوابش رو میگیرم، سهیل پیام میده: طناز اگه می تونی بیا تهران.
آقاجون به هوش اومده ولی اوضاع خوبی نداره و دائم سراغت رو میگیره.
- من باید برم تهران.
همزمان مهدیار با این حرفم مکالمه مهدیار و امید تموم میشه، انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چی بهم گفتن.
- فردا میبرمت بعد عقد.
- من نمیخوام یواشکی عقد کنم.
- من اون لباس رو نفرستادم طناز من بی غیرت نیستم.
لب هام از هم کش میاد، و نفس عمیقی میکشم.
دیگه از جنگ و جدل خسته شدم، پس کی روی آرامش رو میبینم؟
: کی تو عروسی تنهام گذاشت؟
کی قبل عقد به بهونه عشق از اعتمادم سو استفاده کرد و کار رو تموم کرد.
- فکر میکردم بحث درباره اون شب تموم شده فکر میکردم تو هم منو دوست داری
- من تا وقتی آرامش نداشته باشم هیچ لذتی .
از کنار تو بودن نمیبرم.
اخم هاش گره کور میشه و نگاهش رو ازم میگیره: خیلی خب بریم خونه فعلا.
- من میرم کلبه بعد تهران.
- بحث نکن با من دیر وقته خیابونا خطرناکه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.