#پارت_۳۴۳
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای آقاجون و مرضیه جون حسابی دهن کجی میکرد.
بعد نهار سریع برمیگردم واحد خودمون، اشک هام آروم میریزه من تصمیم داشتم برای خودم زندگی کنم نه دیگران چرا باهام مثل کسی که بیماری مسری داره رفتار میکنن؟
مهدیار چرا انقدر یهویی ازم سرد شد؟ یعنی اشتباه کردم بهش اعتماد کردم و دخترونگیم رو فداش کردم؟
چرا فکر میکردم اون تافته جدا بافته و از آسمون افتاده.
انقدر گریه میکنم که نا بیدار موندن ندارم.
با اومدن بابا همه چیز برام جهنم تر میشه، بابا و عمو میان خونه.
از بالای تراس میبینمش، موهاش جوگندمی شده البته قبلا هم سفیدی داشت ولی رنگ میذاشت.
ریش هاش رو زده بود ولی آثار خستگی تو چهرهش مشهود بود.
نگاهمون از همون جا بهم گره میخوره، حس میکنم تو نگاهش یک دنیا غم و حسرت خوابیده.
خیلی حرف ها باهاش داشتم، اولینش درباره عمه فرشته و ادعای مهدیار بود.
خیلی حرف ها راجع به مرگ عمه شنیده بودم و چیزی که از همه بیشتر آزارم می داد ادعای مهدیار بود.
این پدر خمیده و خستهی من نمی تونست قاتل باشه.
اشک تو چشمم حلقه میزنه و با وجود تمام دلخوری هام با چشم های گریون میدوم به طرفش و هم دیگه رو در آغوش میگیریم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
لطفا برای دریافت رمان کامل #طناز
40هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی
@s_majnoon