📝 غریب و آشنا گاهی که به کوچه و خیابان یا در یک جلسه یا هر جا که فکرش را بکنی میروم ناخواسته کسی یا رهگذری را میبینم که آشناست اما این آشنایی عمرش کوتاه میشود و آن آشنا ناشناس میشود . او میخواهد غریبه بماند و تو را هم در غربت نگه دارد. اما غربتی که میگویم تجربه شخصی من و او نیست. اگر ما برای هم غریب و جدا افتاده میشویم. چون هردوی ما از این عالم جدا افتاده ایم. ما چون از عالم و جهان دوریم در میانه راه غریب و ناشناس میشویم. دیگر بین من و او قصه ای هم آغاز نمیشود و همه نگرانی ها و انتظارها ، توجه ها ، بی تابی ها و حتی تاب آوردن ها، و چشم به راه بودن ها که با قصه ای میتوانست آغاز شود مجالی برایش نیست. تا دیگر ما فقط در دوری از هم به سر ببریم! آکنده از هر نوع بیم و هراس و خطر از آینده که نمی‌دانیم کی می آید؟ اما خواست من و او نیست که ناآشنا و غریبه باشیم بلکه عالم ما عالم قهر و جدایی است . حتی اگر آشنا شویم به هر سوی که برویم قهر و غلبه سر پنجه های خودش را شبکه وار از هرسو فعال میکند و گل دوستی و مهر را به قهر و کین می‌کشاند. ولی طریق آشنایی و دوستی راه و منزلی بس خطرناک دارد. منزل دوستی در این جهان در کشتی شکسته ای که در بیم موج های عظیم و مردابی هولناک به سر میبرد واقع شده و راه رفتن به سوی آن در طریق امن و آسایش میسر نیست! دیگر نه تنها قصه ای بین من و او نیست بلکه قصه ای بین هیچکس در نمیگیرد . اگر قصه ای در این روزگار باشد قصه ی دور افتادن ماست از عالم! اما کیست که بتواند قصه ی دور افتادن ما را از این عالم بگوید؟ @sarzadee