✍🏻 من هنوز زنده‌ام.. "روایتی از غزه؛ هزارتوی مرگ و زندگی!" یک| از خواب بیدار میشم و طبق معمول اولین کاری که میکنم میرم سراغ گوشی. نگاهی به انبوهی از خبرهایی میندازم که این روزها هر صبح کام منو تلخ میکنه. بعضی از کلیپ‌ها رو عمدا باز نمی‌کنم. . تیترها هر کدوم به نوبه خودشون یه روضه تمام عیارن و از بد ماجرا من این روزها دل‌ریش‌تر از همیشه هستم. به بمب‌ها که فکر میکنم تنم برای بچه‌های غزه میلرزه. شبیه همون پسرکی که وقتی لرز تنش رو بعد بمباران دیدم، ناخودآگاه یاد خواهر زاده‌ام، مهدی، افتادم و چیزی در وجودم فرو ریخت و اشک.. نه مرد گریه نمیکنه! به 22 هزار نفری فکر میکنم که هر بار با خودم میگم نباید برات عدد بشن. 22 هزار نفر، 22 هزار عشق و زندگی، 22 هزار مرگ و سوگ.. لابه‌لای خبرها نگاهم میفته به پیام ابو عباده. ابوعباده از هنرمندای غزه‌ست. چند سالیه میشناسمش و یه نیمچه رفاقتی با هم داریم. چند روز پیش سراغشو گرفته بودم. دیشب جواب داده؛ لابد صهیونیست‌ها لطف کردن و پاشون رو از سیم اینترنت غزه برداشتن! همینطور که دارم صفحه رو اسکرول میکنم خشکم میزنه.. کلمه‌ها توی ذهنم نمیتونن عینیت پیدا کنن. شقیقه‌هام تیر میکشه و دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. بدی زبان عربی اینه که همه چیز رو همونطور که هست روایت میکنه. واژه‌ها درست همون جایی قرار میگیرن که باید! ابوعباده نوشته بود بمباران و کمربند آتش ـ چه اسم زمخت بدترکیبی ـ که از خونه‌شون یه خرابه میسازه، یه جایی از غزه، توو همکف یه ساختمون ساکن میشن. چند روزی که میگذره صدای ماشین میشنوه.. باورش نمیشه! ما آدم‌ها اینجور وقت‌ها هی سعی میکنیم واقعیت رو نفی کنیم ولی از قضا صدا نزدیک و نزدیک‌تر میشه و از بد ماجرا، صدا، صدای منحوس تانک‌ها و نفربرهای اسرائیلی بوده. میگه تتانک‌ها همین‌که رسیدن جلوی ساختمون، گلوله‌باران رو شروع کردن و بوی بدی همه جا رو گرفت. از ترس اینکه اسرائیلی‌ها مبادا توجهشون جلب بشه سریع چراغ رو خاموش میکنه.. میگه توو تاریکی نشسته بودیم و به انتظار اینکه ببینیم، سرنوشت چه چیزی برامون رقم زده.. توی دلم میگم خدا کنه هیچ مرد دیگه‌ای، هیچ جای دنیا اینطور مستاصل نمونه.. این شرایط اما انگار آرامش قبل از طوفان بوده، ابوعباده یه لحظه به خودش میاد و با شلیک تانک‌ها و توپخانه روبه‌رو میشه.. جایی از متنش نوشته یه گلوله توپخانه به در ساختمون اصابت کرد. من هرچقدر میخوام هول و ولاشون رو تصور کنم باز هم نمیتونم و بغض جایی از گلوم انگار ترک برمیداره و... نه مرد گریه نمیکنه! اصلا چطور میشه یه خانواده رو وسط جنگ تصور کرد؟! ابوعباده تهش نوشته "شب سختی بود، خیلی سخت.." و من مدام توی ذهنم "سخت" رو هجا میکنم. خودش نوشته: نمیدونم اون شب چطور زنده موندیم.. نوشته انگار خدا به ما زندگی دوباره بخشید تا با یه مرگ دیگه دست و پنجه نرم کنیم: "با خودمون گفتیم بعد از این، یا نوبت اعدام میدانیه یا اسارت و یا یه خمپاره‌ی بی‌هدف که تقدیر ما رو رقم بزنه" البته گریزی هم زده به جیغ و فریادهای اون شب سربازهای اسرائیلی.. نوشته "شب قبل، حملات رزمنده‌ها اونقدر شدید بود که ما فقط شیون‌های عبری می‌شنیدیم". خب راستش فلسطینی‌ها در بدترین شرایط هم دلشون به همین صدای ابوعبیده و یاسین 105 و مثلث‌های قرمز قسام خوشه.. داستان ابوعباده همینجا تموم نشده. توو یه پیام دیگه نوشته: "صبح که از خونه زدیم بیرون تا یه جای دیگه پیدا کنیم، وسط راه ـ خدا شاهده بدون مبالغه ـ گلوله و خمپاره و توپ بود که یا نزدیک ما اصابت میکرد یا از بالای سرمون رد میشد. از اونجا هم قسر در رفتیم." ابوعباده بعدش میره سراغ یه مدرسه آنروا که آواره‌ها اونجا پناه گرفتن.. میگه یه مدت اونجا بودیم و دو روز بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردیم، " ارتش اسرائیل سر میرسه و جوون‌ها رو جلوی خانواده‌هاشون وحشیانه اعدام میکنه و یه سری از مردا رو برهنه میکنه و به اسارت میگیره و تا میتونه بهشون اهانت میکنه.." نمیدونم اینجای متن رو که نوشته چه حسی داشته.. اینکه تو نجات پیدا کنی ولی مردمت.. حتی نمیخوام بهش فکر کنم.. من راستش هرگز به خودم اجازه ندادم تصویر اسرای برهنه اسرائیلی رو ببینم.. آدم به غیرتش بر میخوره! داشتم از ابوعباده میگفتم؛ دست آخر یه اردوگاه پیدا میکنه.. نوشته چند وقتیه اینجا هستم، با هیزم غذا درست میکنیم و شرایط خیلی سخته. جایی نوشته "بدبختی رو با همه شرایطش زندگی مکنیم." ولی بلافاصله ادامه داده: "هر اتفاقی بیفته شهر غزه یا همون جایی که اسرائیل بهش میگه شمال غزه رو ترک نمیکنم.. من اینجا موندم و به لطف خدا هیچ وقت ازش خارج نمیشم" یاد پایان‌بندی فیلم "پاپیون" میفتم؛ من هنوز زنده‌ام... @alnujaba