«نفسِ رامِ آقامهدی»
شبهای جمعه
#با_شهدا - ۶۰
رفتم دستشویی؛ دیدم آفتابهها خالی است. تا رودخانه هور فاصله زیادی بود. نزدیکتر هم آب پیدا نمیشد. زورم میآمد این همه راه بروم برای پُر کردن آفتابه.
به اطرافم نگاه کردم؛ یک بسیجی را دیدم. به او گفتم: «دستت درد نکند؛ آیا میروی این آفتابه را پر از آب کنید؟»
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت تا آب بیاورد. وقتی برگشت دیدم آبِ کثیف آورده. گفتم: «بردار جان! اگر از صد متر بالاتر آب آورده بودی، تمیزتر بود!» دوباره آفتابه را برداشت و رفت آب تمیز آورد.
بعدها آن بسیجی را دیدم. وقتی او را شناختم، شرمنده شدم؛ آخر او بسیجی مهدی زینالدین بود؛ فرمانده لشکرمان! | آقامهدی: ۹۹