موتور اولی که سوار شدم پنچر کرد. قبل از میدان امام حسین. مقصد کجا بود؟ اطراف خیابان ولیعصر. لوتی‌گری کرد، پول نگرفت و رفت. دیرم شده بود، باید تا شنبه، کتاب را تمام کنم. اولین موتوری که آمد را خفت کردم، گفت: ۱۰۰ گفتم: ۵۰. موتوری‌ها می‌دانند این قانون را. نصف قیمت راننده را پیشنهاد بده، ده تومن هم بگذار رویش و صیدش کن. بعضی‌ها البته دندان‌گرد هستند. این‌ها کلا باید توسط جامعه‌ی مسافران هر شهر تحریم شوند تا کار و کاسبی‌شان به‌هم بخورد، شاید پول حلال‌تری ببرند سر سفره‌ی زن و بچه‌هایشان. خلاصه سوار شدم. با ۶۰ تومن. سر صحبت را باز کرد. از حرف‌هایش بدم آمد. باد، می‌زد توی صورتش، بوی لجن دهانش را می‌آورد صاف می‌زد توی مشامم. دوزاری‌ام هنوز نیفتاده بود. گفت: شب یلداست! چرا سر ده تومن چونه می‌زنی؟ گفتم: چونه بلد نیستم بزنم اصلا. طی کردیم. گفت: من سه تا بچه دارم، متولد چندی؟ -۷۸. من دخترم ده سال از شما کوچیک‌تره. یه ساله ازدواج کرده. تعجب کردم، ادامه داد: دو تا پسر هم دارم. امشب دور هم جمع می‌شیم. گفتم: دخترت ازدواج کرده؟ گفت: آره، ما سبزواریا دختر رو زود شوهر می‌دیم. ادامه داد: خلاصه الان دارم میرم بازار، یه مشروب بگیرم با بچه‌ها شب بخوریم. ۲۲۰ تومن دارم، ۷۰ بده که بتونم ۲۹۰ تومن یه بطری بخرم. گفتم: الان که گفتی برا چی میخوای که دیگه اصلا. گفت: نصف می‌کنیم اصلا! گفتم: نخوردم تا حالا، قرار هم نیست بخورم. دوزاری‌ام این‌جا افتاد، نزدیک‌های دروازه دولت. مست بود. روی پل چوبی که بروی یک ساختمانی پرچم بزرگی برای حضرت زهرا زده است. تا قبلش داشت از تجاربش می‌گفت، روی پل که رفتیم حرفش را قطع کرد، سکوت کرد. هیچی نگفت! حتی یک کلمه هم حرف نزد. نزدیک تئاتر شهر گفتم صبر کند تا از عابربانک پول بگیرم. برگشتم، نشستم، حرکت کردیم، کم‌تر از یک دقیقه تا مقصد فاصله بود، پیاده که شدم، حساب که کردم، وقتی داشتم می‌رفتم گفت: «من خودم دیگ‌ سمنو گذاشته بودم فاطمیه»