╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت4⃣
✍🏼 وقتی علی"؏" ماجرا را متوجه می شود خودش به عیادت او می رود و در کنار
بستر او می نشیند و با او سخن می گوید.
مرادی چشم باز می کند امام را در کنار بستر خود می بیند، باور نمی کند. جا دارد که بگوید:
*گر طبیبانه بیایی بر سر بالینم
*به دو عالم ندهم لذت بیماری را
امام رو به دوستان مرادی می کند و از آنها می خواهد که نگران حالِ مرادی نباشند و به یمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت
می کنند و بعد از خداحافظی می روند. امام
شخصی را مأمور می کند که به کارهای مرادی رسیدگی کند و طبیبی را نزدش آورد.
❁❁❁
امام هر صبح و شب به عیادت مرادی می رود و حال او را جویا می شود. مرادی شرمنده این همه لطف و محبّت امام است.
او نمی داند چه بگوید، زبان او دیگر قادر به تشکّر از امام نیست.
بعد از مدّتی، مرادی بهبودی کامل پیدا می کند، اما اکنون او در کوفه تنهاست، هیچ رفیق و آشنایی ندارد.
امام بارها او را به خانۀ خودش دعوت می کند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او مهمان خصوصی امام می شود! او به خانه ای رفت و آمد می کند که همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اینجا خانۀ آسمان است.
خوشا به حالت که بیمار شدی، ای مرادی! این بیماری برای تو چقدر برکت داشت! تو مهمان خصوصی امام خود شدی. آفرین بر تو!³
❁❁❁
*دلتنگ زن و بچهٔ خود هستم*
ــ اسم تو چیست؟ کجا میروی؟
ــ من ابن خَبّات هستم و به سوی شهر خود می روم.
ــ ابن خَبّاب! این چیست که همراه خود داری؟
ــ قرآن، کتاب خداست.
ــ آیا تو علی را رهبر خود مي دانی؟
ــ آری! مسلمانان با او بیعت کرده اند و او رهبر همهٔ ماست.
ناگهان فریادی بر می آید: «این کافر را بکشید».
شمشیرها بالا میرود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه می کند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است.
او فریاد می زند:
ــ به چه جُرمي می خواهید مرا بکشید؟
ــ به حکم همین قرآنی که همراه داری!
ــ آخر گناه من چیست ؟
ــ ابن خَبّاب! باید بگویی علی کافر شده است تا تو را ببخشم.
❁❁❁
ــ هرگز چنین چیزی را نمی گویم.
شمشیرها به خون آغشته می شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاک و خون می افتند.۴
❁❁❁
این خبر دردناک به کوفه می رسد: «خوارج» راه ها را می بندد و به مردم حمله می کنند و آنها را می کشند. آنها می خواهند کلّ کشور عراق را ناامن کنند.
تو از من سؤال میکنی خوارج چه کسانی هستند؟ چه می گویند؟
چرا این چنین جنایت می کنند؟
داستان آنها خیلی طولانی است.باید برایت از جنگ صفّین بگویم. در آن روزها علی"؏"و معاویه روبروی هم ایستاده بودند. معاویه، دشمن بزرگ اسلام بود و علی"؏ میخواست هر چه سریع تر سرزمین شام را از وجود ستمکارانی مثل او پاک کند.
در روزهای آخر، مالک اَشتر، فرمانده سپاه علی"؏" تا نزدیکی خیمهٔ معاویه رفت، امّا معاویه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نیزه کنند. آن وقت بود که گروهی از مردم عراق فریب خوردند و علی"؏" را مجبور به صلح کردند، (آنان همان کسانی بودند که بعداََ خوارج نام گرفتند).
قرار شد تا یک نفر از عراق و یک نفر از شام با هم بنشینند و در مورد سرنوشت رهبری جامعه اسلامی، تصمیم بگیرند. این مردم اصرار کردند که حتماََ باید ابوموسی اشعری نمایندهٔ مردم عراق باشد. علی"؏" به این کار راضی نبود، زیرا ابوموسی، آدم ساده لوحی بود، ولی خوارج از حرف خود کوتاه نیامدند. علی"؏" برای آنکه از جنگ داخلی جلوگیری کنند،
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─