eitaa logo
🇮🇷 سدرةالمنتهی 🏴
3.8هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
23هزار ویدیو
250 فایل
مجری سفرهای زیارتی: #حج_عمره_عتبات_عالیات_عراق_سوریه #زیرنظرحج_و_زیارت کدشرکت :٥٧٥٣٠ ثبت: ٥٥٤٦٦٨ تأسیس: ١٣٩٨ 📳تلفن: ٠٩١٩٩١٨٩٤٧٢ ٠٢١٧٧١٥١٦٥٩ 🔴تهران_سی متری نیروی هوایی نبش خ هشتم-خ۷/۲۵جنب بوستان پیروزی مسجد بقية الله الاعظم طبقه٤ کپی برداری آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼این صدای مناجات علی"؏" است: بار خدایا! پیامبر تو به من سفارش های زیادی در مورد این امت نمود و من می خواستم سخنان او را عملی کنم و دین تو را از انحراف ها نجات بدهم، اما این مردم مرا خسته نمودند، آنها دیگر مرا نمی خواهند ومن هم آنها را نمی خواهم. خدایا! پیامبر به من قول داده است که هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو این دعای مرا مستجاب می کنی. این سخنی است که پیامبرت به من گفته است. خدایا! من دیگر مشتاق پرواز شده ام، می خواهم به سوی تو بیایم...²⁴ 𖣔𖣔𖣔 مولای من! تو مشتاق دیدار خدا گشته ای و می خواهی بروی و بشریّت را تنها بگذاری تا برای همیشه سرگردان عدالت بماند! افسوس که تو در زمانی ظهور کردی که زمان تو نیست، این مردم لیاقت و شایستگی رهبری تو را ندارند، تابستان آنهارا فرا خواندی گفتند: هوا گرم است، بگذار کمی سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا سرده است، بگذار کمی گرم شود.²⁵ اگر تو بروی چه کسی در کالبد بی جان بشر، روح عدالت خواهد دمید؟ به راستی چه شد که تو امروز آرزوی مرگ می کنی؟ برای من باورش سخت است. مگر این مردم با تو چه کرده اند که از خدا مرگ خود را طلب می کنی؟ به خدا قسم این قلم ناتوان است که شرح این ماجرا را بدهد. تو که مردِ بزرگ تاریخ هستی، چرا این چنین آرزوی مرگ می کنی؟ این چه حکایتی است؟ نمی دانم. من چگونه می توانم شرایط سیاسی و اجتماعی کوفه را درک کنم و در مورد آن بنویسم؟ تاریخ، خیلی از دردهای تو را آشکار نکرده است. ولی این کلام تو، همه چیز را به من نشان می دهد، کوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ کرده اند که تو از عمق وجودت، آرزوی رفتن را می کنی و به همۀ تاریخ پیام خود را منتقل می کنی، مگر کوفه با این کوه صبر چه کرد که سرانجام او آرزوی مرگ کرد؟ 𖣔𖣔𖣔 ماه رمضان فرا می رسد، مردم برای انجام عبادت به مسجد کوفه می آیند، آنها از دین،فقط نمازش را می شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دین خدا وظیفۀ هر مسلمان نیست؟ موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع می شوند، امّا وقتی علی"؏" آنها را به جهاد فرا می خواند فقط گروهی اندک، پاسخ می گویند. همه مشغول عبادت هستند، یکی نماز می خواند، یکی قرآن می خواند، دیگری دعا می کند، ناگهان صدای گریه ای از محراب به گوش می رسد، خدای من! این علی"؏" است که در سجده گریه می کند! چند نفر از یاران واقعی او جلو می روند و می گویند: مولای ما! چه شده است؟ گریه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال ندیده ایم که تو این گونه اشک بریزی؟ علی"؏" رو به آنها می کند و برایشان سخن می گوید: «در سجده بودم و با خدای خود راز و نیاز می کردم که خوابم برد. در خواب پیامبر رو دیدم، پیامبر رو به من کرد و گفت: علی"؏" جان! خیلی وقت است که تو را ندیده ام، من مشتاق دیدار تو هستم...». به راستی چه رازی در این سخن بوده که اشک علی"؏" را جاری کرده است؟ گویا دعای علی"؏" می خواهد مستجاب شود، این گریه، اشک شوق علی"؏" بود. هیچ کس این را نفهمید، علی"؏" فهمید به زودی در بهشت مهمان پیامبر خواهد بود و از این دنیا و غصه های آن راحت خواهد شد.²۶ 𖣔𖣔𖣔 همسفر خوبم! بیا امشب به خانۀ مولای خود برویم. امشب حسن و حسین و زینب مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانۀ خود دعوت کرده است. پدر سکوت کرده است. زینب علیهاالسلام به چهرهٔ خیره مانده است، او فهمیده است که پدر می خواهد سخن مهمّی را به آنها بگوید. لحظاتی می گذرد، پدر سخن می گوید: فرزندانم! خوابی دیده ام و می خواهم آن را برای شما تعریف کنم: من پیامبر را در خواب دیدم، او دستی به صورت من کشید، گویی که گرد و غبار از رویم پاک می کردو به‌ من فرمود: «علی جان! به‌ زودی تو نزد من خواهی آمد و چهرهٔ تو از خون سرت رنگین خواهد شد. علی جانم! به خدا قسم، من خیلی مشتاقان دیدارم تو هستم».²⁷ فرزندانم! این خواب را برای شما تعریف کردم تا بدانید که این آخرین ماه رمضانی است که من کنار شما هستم، من به زودی از میان شما خواهم رفت! ²⁸ اکنون صدای گریهٔ همه بلند می‌شود، آنها چگونه باور کنند که به زودی به داغ پدر مبتلا خواهند شد ؟ پدر از آنها می خواهد که گريه نکنند و آرام باشند، او هنوز حرفایی برای گفتن دارد، او می خواهد برای آنها سخن بگوید، بار دیگر همه ساکت می شوند و پدر برای آنها سخن می گوید... همه می فهمند که دیگر پدر می خواهد از این زندان دنیا پر بکشد و برود، به راستی این دنیا با پدر چه کرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه‌ها کردند؟ 📝ادامــــہ دارد... ╚══◌‌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ * می ترسم شمشیر من خطا رود * ✍🏼ابن ملجم به سوی کوفه پیش می تازد، او راه زیادی تا کوفه ندارد، او می آید تا به کام خود برسد، او سکه های طلای زیادی همراه خود آورده است تا مهریهٔ قطام را بدهد و به عهد خود وفا کند. نزدیک ظهر او به کوفه می رسد، او می داند که الان وقت مناسبی برای رفتن به خانهٔ قطام نیست. او باید تا شب صبر کند.او با خود می گوید که خوب است به مسجد کوفه بروم و کمی استراحت کنم. او به سوی مسجد می آید و وارد مسجد می شود. اتفاقاََ علی"؏" با چند نفر از یاران خود کنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمی کند، راه خود را می گیرد و به سوی بالای مسجد می رود. همه تعجب می کنند، این همان کسی است که وقتی اولین بار به کوفه آمد این گونه به علی"؏" سلام داد: «سلام بر شما! ای امام عادل! سلام بر شما! ای که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید....». چه شده است که او حالا حاضر نیست یک سلام خشک و خالی بکند؟ علی"؏"وقتی این منظره را می بیند سر خود را پایین میگیرد و می گوید: «اِنّا لله و اِنّا اِلیهِ راجِعُون».²⁹ 𖣔𖣔𖣔 شب که فرا می رسد، ابن ملجم به سوی خانۀ عشق خود حرکت می کند، درِ خانه را می زند: ــ کیستی و چه می خواهی؟ ــ منم، ابن ملجم! قطام در را می گشاید و او را در آغوش می گیرد و بعد او را به داخل خانه دعوت می کند. ابن ملجم به چهرۀ عروس رؤیاهای خود نگاه می کند، و بار دیگر خود را در بهشت آرزوها می یابد. او حرف های عاشقانه را آغاز می کند... سپس تمام ماجرای سفر خود را برای قطام تعریف می کند. او به قطام خبر می دهد که در مکه با دو نفر دیگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همین ماه علی"؏"و معاویه و عمر و عاص کشته شوند. اکنون دیگر وقت شام است، قطام بهترین غذاها را برای ابن ملجم می آورد و او شام مفصّلی می خورد. بعد از شام، کنیز قطام برای ابن ملجم لباس های نو می آورد و او را برای به حمام رفتن راهنمایی می کند. ساعتی بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قطام است، در باز می شود، قطام با لباسی بدن نما وارد می شود، عقل از سر ابن ملجم می پرد، در وجودش آتش شهوت شعله می کشد... 𖣔𖣔𖣔 ــ بیا! این سه هزار سکهٔ سرخ که از من خواسته بودی. این سکه های اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتکار برایت بخرم. ــ نه! نزدیک نیا. تو باید شرط سوم هم انجام بدهی. ــ به خدا قسم این کار را می کنم. اگر بخواهی حسن و حسین را هم می کشم. تو فقط به من نه نگو ! ــ نه! نمی شود، باید اول علی را بکشی، بعداََ من از آنِ تو هستم. ــ من کنار کعبه قسم خورده ام که در شب نوزدهم علی را بکشم. ــ خوب! پس تا آن موقع صبر کن! قطام خیلی زیرک است، می داند اگر ابن ملجم به کام خود برسد، شاید انگیزۀ او برای قتل علی"؏" کم شود، برای همین تلاش می کند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعله ور باشد، قطام از ابن ملجم می خواهد تا هر شب به خانۀ او بیاید و فقط او را ببیند، نقشۀ قطام این است که بعد از کشتن علی"؏" مراسم عروسی و زفاف برگزار شود. قطام خیلی خوشحال است، او برای رسیدن شب نوزدهم لحظه شماری می کند، در این مدت او می خواهد چند نفر را پیدا کند تا ابن‌ ملجم را در این مأموریت مهم یاری کنند. او برای اشعث بن قیس پیغام می فرستد. اشعث یکی از بزرگان کوفه و پدر زنِ حسن"؏" است. در جنگ صفین یکی از فرماندهان سپاه علی"؏" بود، وقتی که معاویه در جنگ صفین آب را بر روی لشکر علی"؏"بست، علی"؏" اشعث را با سپاهی فرستاد و او توانست آب را آزاد کند.³⁰ متأسفانه او به تازگی با معاویه همدست شده است، او به قطام قول می دهد که ابن ملجم را در اجرای نقشه اش یاری کند.³¹ 𖣔𖣔𖣔 📝ادامــــہ دارد.. ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─.
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼فقط چند شب دیگر تا شب نوزدهم باقی مانده است، امروز ابن ملجم به مغازهٔ آهنگری رفته است و شمشیر خود را صیقل داده و آن را تیز کرده است. اکنون او شمشیر خود را به قطام نشان می دهد و می گوید: ــ عزیزم! به امید خدا با همین شمشیر علی را خواهم کشت. ــ ابن مُلجَم! این شمشیر هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنین می گویی؟ ــ من می‌ترسم وقتی تو با علی روبرو شوی، هیبت او تو را بگیرد و نتوانی ضربهٔ کاری به او بزنی. تا به حال کسی نتوانسته است علی را از پای در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظهٔ حسّاس، دست من لرزید و... ــ غصّه نخور من فکر آنجا را هم کرده ام. باید شمشیر خود را زهرآلود کنی. اگر این کار را بکنی کافی است فقط زخمی به علی بزنی. آن موقع، زهر او را خواهد کشت. شمشیرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود کنند. ــ خدا به تو خیر بدهد، عزیزم! ــ البته این کار برای تو کمی خرج دارد، هزار سکّه طلا باید به من بدهی تا بتوانم بهترین زهر را خریداری کنم.³² 𖣔𖣔𖣔 فردا شمشیر ابن ملجم آماده می شود، همه چیز مرتب است، باید صبر کرد تا شب موعود فرا رسد. ابن مُلجَم نزد یکی از بزرگان خوارج می رود، کسی که کینهٔ بزرگی از علی"؏" به دل دارد. نام او شبیب است. ابن ملجم می خواهد از او برای اجرای نقشه اش کمک بگیرد. گوش کن ابن ملجم دارد با او سخن می گوید: ــ شبیب! آیا می خواهی افتخار دنیا و آخرت را از آنِ خود کنی؟ ــ این افتخار چیست؟ ــ یاری کردن من برای کشتن علی. من می خواهم علی را به قتل برسانم. ــ این چه سخنی است که تو می گویی؟ چگونه جرأت کرده ای که چنین فکری بکنی؟ کشتن علی کار ساده ای نیست. او بزرگترین پهلوانان عرب را شکست داده است. ــ گوش کن! من که نمی خواهم به جنگ علی برویم. من می خواهم هنگام نماز علی را بکشیم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتی که علی به سجده می رود با شمشیر به او حمله می کنیم و او را می کشیم و با این کار انتقام خون خوارج را می گیریم و جان خود را شفا می دهیم. ــ عجب نقشۀ خوبی! باشد! من هم تو را کمک می کنم.³³ 𖣔𖣔𖣔 اکنون ابن ملجم به بازار کوفه می رود تا خرید کند. در بازار با علی"ع" که همراه با میثم تمار است، برخورد می کند، راهش را عوض می کند و به سوی دیگری می رود. علی"؏" کسی را به دنبال او می فرستد. ابن ملجم می آید. علی"؏" از او سؤال می کند: ــ در اینجا چه می کنی؟ ــ آمده ام تا در بازار کوفه گشتی بزنم. ــ آیا بهتر نبود به مسجد می رفتی؟ بازاری که در آن یاد خدا نباشد جای خوبی نیست. علی"؏" مقداری با او سخن می گوید... 𖣔𖣔𖣔 ابن ملجم خداحافظی می کند و می رود، علی"؏"رو به میثم می کند و می گوید: ــ ای میثم! این مرد را می شناسی؟ ــ آری! او ابن ملجم است. ــ به خدا قسم او قاتل من است. پیامبر این خبر را به من داده است. ــ آقای من! اگر این طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانیم. ــ چه می گویی میثم؟ چگونه از من می خواهی کسی را که هنوز گناهی انجام نداده است به قتل برسانم؟! من مات و مبهوت به مولای خود نگاه می کنم و به فکر فرو می روم. به خدا تاریخ هم مبهوت این کار علی"؏"است. هیچ کس را قبل از انجام جرم، نمی توان به قتل رساند! حکومت ها، هزاران نفر را می کشند به‌ جرم این که شاید آنها قصد داشته باشند حاکم را به قتل برسانند، امّا علی"؏" می گوید من هیچ کس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمی کنم.³⁴ 📝ادامــــہ دارد... ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ * ازهمهٔ غم وغصّه ها راحت شدم * ✍🏼شب نوزدهم سال چهلم هجری فرا می رسد، صدای اذان به گوش می‌رسد، مردم برای خواندن نماز به مسجد کوفه می آیند. آنجا را نگاه کن! ابن مُلجَم هم در صف دوم ایستاده است. خدای من! نکند او می خواهد نقشهٔ خود را عملی کند؟ اگر او بخواهد از جای خود حرکت کند، مگر یاران علی"؏" می گذارند او دست به شمشیر ببرد؟ درست است که علی"؏" غریب است، امّا هنوز در کوفه گروهی هستند که به ولایت او وفادار هستند. تا زمانی که افرادی مثل میثم هستند، ابن ملجم نمی تواند کاری بکند. خود ابن ملجم هم می داند که هرگز در هنگام نمازجماعت نمی تواند نقشهٔ خود را عملی کند. علی"؏" در محراب می ایستد و نماز مغرب را می خواند، مسجد پر از جمعیت است، این مردم نماز علی"؏" را قبول دارند، اما مشکل این است که جهاد در راه علی"؏"را قبول ندارند، آری! هزاران نفر برای نماز می آیند چون نماز خواندن هیچ ترس و اضطرابی ندارد، این جهاد و جنگ است که برای آن باید از جان بگذری، مرد می خواهد که بتواند از جان خود بگذرد، مشکل این است که کوفه پر از نامرد شده است!! 𖣔𖣔𖣔 امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبی که درهای آسمان به روی همه باز است و خدا گناه گنهکاران را می بخشد. یادم رفت بگویم که امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب های طولانی زمستان، بهترین فرصت برای عبادت است. در این ایام، عده‌ای از مردم در مسجد اعتکاف کرده اند. در میان آنان، ابن ملجم و دوست او؛ شبیب به چشم می خورند، آنها اعتکاف را بهانه کرده اند تا بتوانند سه روز به راحتی در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند . اکنون علی "؏" به سوی خانۀ اُم کُلثوم می رود. اُم کُلثوم کیست؟ او دختر خواندهٔ علی "؏" است، وقتی ام کلثوم دختری کوچک بود، پدرش را از دست داد، علی"؏" با مادر او ازدواج کرد، این گونه شد که ام کلثوم دختر خواندهٔ علی"؏" شد، او همواره علی"؏" را پدر خطاب می کرد، علی"؏" هم در حق او پدری کرد، خیلی از مردم، ام کلثوم را دختر علی"؏" می دانند.³⁵ امشب علی"؏" در خانهٔ ام کلثوم است. او برای علی"؏" سفرهٔ افطاری انداخته است.³⁶ ام کلثوم پشت درِ خانه ایستاده است، او منتظر آمدن علی"؏"است. بعد از لحظاتی علی"؏" می آید . خیلی خوش آمدی! اُم کُلثوم با خود می گوید چقدر خوب است که علی"؏" زود افطار کند، او روزه بوده است. خدا کند سفرۀ مرا بپسندد. علی"؏ "نگاهی به سفره می کند، سرش را تکان می دهد و با چشمان اشک آلود به ام کلثوم می گوید: _ام کلثوم! باور نمی کردم که مرا چنین ناراحت کنی! ــ مگر چه شده است؟ ــ تا به حال کی دیده ای که من سر سفره ای بنشینم که در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمی کنم تا تو یکی از این خورشت ها را برداری!³⁷ 𖣔𖣔𖣔 همسفرم! با تو هستم! کجایی؟ به چه نگاه می کنی؟ فهمیدم به سفره خیره شده ای. سفره ای که علی"؏" کنار آن نشسته است. تو یک قرص نان، یک ظرف شیر و مقداری نمک می بینی. پس آن دو نوع خورشت کجاست؟ منظور علی"؏" از دو نوع خورشت، شیر و نمک است. اکنون ام کلثوم یا باید شیر را بردارد یا نمک را. او به خوبی می داند که نمک را نمی تواند بردارد، او شیر را از سر سفره بر می دارد و اکنون علی"؏" مشغول افطار می شود . و تو هنوز هم مات و مبهوت هستی! خدای من! این علی"؏"کیست؟ تو فقط خودت او را می شناسی و بس! او حاکم عراق و حجاز و یمن و مصر و ایران است، هزاران سکه طلا به خزانۀ حکومت او می آید، امّا او این گونه زندگی می کند، هرگز بر سر سفره ای که هم شیر و هم نمک باشد نمی نشیند. 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼اگر علی"؏" این است، اگر عدالت این است،پس بقیه چه می گویند؟ 𖣔𖣔𖣔 مولای من! بعد از مدّت ها که مهمان ام کلثوم شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفرۀ تو می بود؟ کافی بود از آن نخوری، اما کاش با او این گونه سخن نمی گفتی. من میترسم که دل اُم کلثوم شکسته باشد. در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می کنند؟ مولای من! کسانی بعد از تو می آیند که ادعای عدالت دارند و بر سر سفرۀ آنان، ده ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است. روزی که مأمون عباسی، خلیفۀ مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکهٔ طلا، فقط مخارج آشپزخانۀ او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعۀ تو خواهد نامید! آری! تو هرگز نمی خواهی دل ام کلثوم را بشکنی، تو می خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود! تو پیام خود را برای همۀ تاریخ می گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با ام کلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی. بشریت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید! 𖣔𖣔𖣔 امشب خواب به چشم علی"؏" نمی آید، او گاهی نماز می خواند و گاهی دعا می کند. و با خدای خویش راز و نیاز می کند. گاه از اتاق خود بیرون می رود و به آسمان نگاه می کند و می گوید: به خدا قسم امشب همان شبی است که به من وعده داده شده است». او سورۀ «یس» را می خواند، ذکر «لاحَولَ و لا قُوَّةَ الّابِالله» را زیاد می گوید. دست به آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان». اُم کُلثوم این سخن علی"؏"را می شنود و نگران می شود، به یاد سخنان چند روز قبل او می افتد، آن شب که او برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز او به اوج آسمان ها می کرد. ــ چه شده است؟ چرا این گونه بی تاب هستید و منتظر؟ ــ به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت. صدای گریۀ اُم کُلثوم بلند می شود، او چگونه باور کند که به همین زودی علی"؏" از پیش او خواهد رفت؟ ــ گریه نکن! این وعده ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می روم. ــ داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.³⁸ 𖣔𖣔𖣔 مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال های دور برایت زنده می شود... وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانۀ پیامبر می رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی. شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو، آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانۀ پیامبرهجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر به سلامت از مکّه برود. به یاد روزهای مدینه می افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمه سلام الله علیها. فاطمه"س" مایۀ آرامش تو بود و بهترین هدیۀ خدا برای تو. در همۀ جنگ ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود. در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.³⁹ روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همۀ سختی ها و بلاها صبر کنی.⁴⁰ پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفهٔ دوم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می زد: «ای علی! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن، به خدا قسم، اگر این کار نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم».⁴¹ و تو باید صبر می کردی، این دستور رسول خدا.ﷺِ. بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم».⁴² فریاد عمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید».⁴³ آتش زبانه می کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتد و از دین خدا خارج شده اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند. آقای من! چه روز های سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می کند. 📝ادامــــہ دارد... ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼تو به یاد آن لحظه ای می افتی که فاطمه"سلام الله علیها"پشت در ایستاده بود، تو آن روز هیچ یار و یاوری نداشتی. فقط فاطمه"س" با تو بود، عمر می دانست که فاطمه"س" پشت در است، صبر کرد تا در، نیم سوخته شد، سپس لگد محکمی به در کوبید.⁴⁴ فاطمۀ تو بین در و دیوار قرار گرفت، آخر چرا؟ مگر پیامبر نفرموده بود که فاطمه"س" پارۀ تن من است؟⁴⁵ آن روز تو صدای نالۀ فاطمه"س" را شنیدی. چگونه می توانی آن را فراموش کنی؟ آن نامردها برای چند روز حکومت دنیا چه کردند! به یاد می آوری وقتی که ریسمان سیاهی به گردنت انداختند و تو را به سوی مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنی؟⁴⁶ هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه"س" مبتلا شدی، دیگر کسی نبود تا در پناه او آرام بگیری، برای همین به بیابان پناه بردی و با چاه درد و دل کردی... مولای من! چه سال های سختی بر تو گذشت، بیست و پنج سال صبر کردی تا اینکه مردم به دورت جمع شدند و با تو بیعت کردند، تو آن روز به کوفه آمدی تا در اینجا بتوانی راحت تر به امور مسلمانان رسیدگی کنی. خیلی از آنان بر پیمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت کردند. مردم کوفه، لیاقت داشتنِ رهبری مانند تو را نداشتند، آنها کاری کردند که تو مرگ خود را از خدا طلبیدی... خدا کند دعای تو مستجاب نشود، اگر تو بروی همۀ یتیمان کوفه تنها و غریب خواهند شد. اگر توبروی... 𖣔𖣔𖣔 نیمه شب فرارسیده واُم کُُلثوم هنوز بیدار است.اکنون علی"؏"او را صدا می زند: ــ من می خواهم کمی بخوابم،ساعتی دیگرمراازخواب بیدار کن! ــ چشم! ساعتی می گذرد، اُم کُلثوم برای بیدارکردن علی"؏" می آید، علی "؏" از خواب بیدار می شود، از ظرف آبی که اُم کُلثوم آورده است، وضو می گیرد، عبا بر دوش می اندازد عمّامهٔ خود بر سر می گیرد تا به مسجد کوفه برود. اُم کُلثوم، حسّ غریبی را تجربه می کند،نمی داند چرا این قدر دلشوره دارد، روبه علی"؏" می کند ومی گوید: کاش امشب به مسجد نمی رفتید ودرخانه نماز می خواندید! علی"؏" به او نگاهی می کند، لبخندی می زند وبه او می فهماند که باید برود. اکنون علی"؏"وارد حیاط خانه می شود و می خواهد به سمت درِ خانه برود که فریادِ مرغابی هایی که درخانه اُم کُلثوم هستند، بلند می شود. چرا این مرغابی ها، این وقت شب، این قدرسر وصدا می کنند؟ چه شده است؟ امام لحظه ای می ایستد، نگاهی به مرغابی ها می کندو می گوید: «مصیبتی درپیش است که این مرغابی ها این گونه نوحه می کنند». این سخن علی"؏"چه پیامی دارد؟ آیا مصیبت بزرگی درپیش است که حتی پرندگان هم درآن نوحه خواهندخواند؟⁴⁷ علی"؏"وارد مسجد می شود، قندیل های مسجد کم نور شده اند‌، کسانی که برای اعتکاف در مسجد هستند در خوابند. علی"؏" به سوی محراب می رود و مشغول خواندن نماز می شود و بعد از نماز با خدای خویش راز و نیاز می کند. هیچ کس نمی داند که علی"؏" چگونه سراسر شوق رفتن شده است. چند ساعت می گذرد، اکنون دیگر وقت اذان است، علی"؏" به بالای مسجد کوفه می رود تا اذان بگوید: «الله اکبر! الله اکبر !...». صدای علی"؏" در تمام کوفه می پیچد، همه این صدا را می شناسند، این صدا مایۀ آرامش اهل ایمان است. مردم کم کم آماده می شوند تا برای نماز به مسجد بیایند. تا آمدن مردم به مسجد باید ده دقیقه ای صبر کرد، علی"؏" از محفل اذان «مَأذنه»، پایین می آید و به سوی محراب می رود تا نافلهٔ نماز صبح را بخواند. تو می دانی به نماز دو رکعتی که قبل از نماز صبح خوانده می شود، نافلۀ نماز صبح می گویند. نگاه کن! هنوز مسجد خلوت است و تاریک. 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ ╚══◌‌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ *به اسیر کن مدارا! * 𖣔𖣔𖣔 ✍🏼در نور ضعیف قندیل ها، دونفر مواظب همه چیزهستند، ابن ملجم و شبیب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است که آنها صبرکنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستی چرا اون این قدر دیر کرده است؟ یک سیاهی به این سو می آید، او اَشعَث است، او می رود و در کنار نزدیک ترین ستون به محراب می ایستد، هیچ کس به او شک نمی کند. اوپدر زنِ حسن"؏" است. صدای اشعث بلند می شود: «عجله کن! عجله کن! فرصت رو از دست مده».⁴⁸ حُجْرِبن عَدیّ این سخن را می شنود، آشفته می شود، حدس می زند که خطری درکمین مولایش باشد، او به پیش می دود تا سینهٔ خود را سپرمولایش نماید⁴⁹ ابن ملجم و شبیب نیز به سوی محراب می دوند، علی"؏" در سجدهٔ اوّل نافلهٔ صبح است، ابن ملجم شمشیر زهرآلود خود را بالا می آورد وفریاد می زند: « لاحُکمَ إلّا لله»، این همان شعارخوارج است. شمشیر ابن ملجم به فرق علی"؏" فرود می آید.⁵⁰ افسوس که حجربن عدی فقط چندلحظه دیر رسیده است! شمشیر شبیب هم به سقف محراب می خورد، یکی از یاران علی"؏"به سوی شبیب می رود و با او گلاویز می شود و او را برزمین می زند، ابن ملجم دیگر فرصت را مناسب نمی بیند که ضربهٔ دوّم رابزند، او به سرعت فرار می کند.⁵¹ خون فوران می کند، محراب مسجد کوفه سرخ می شود و علی "؏" فریاد برمی آورد:  فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة! به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم.⁵² 𖣔𖣔𖣔 به خدای کعبه سوگند که تو رستگار شدی، از دنیا آسوده شدی و به شهادت که آرزویت بود رسیدی. قلم من درمانده است که شرح سخن تو را گوید، خون تو محراب را رنگین کرده است، اما تو برای شیعیانت پیام می دهی که سرانجامِ عدالت خواهی، رستگاری است. تو با بدبینی مبارزه می کنی، نمی خواهی که شیعۀ تو، بدبین و نا امید باشد، تو می خواهی به آنان بگویی در اوج قلهٔ بلا هم، زیبا ببینند و رستگاری را در آغوش کشند. درست است که تو با مردم کوفه سخن می گفتی و از آنان گله می کردی، اما همۀ آنها به خاطر آن بود که مردم بپاخیزند و با تو به جهاد بیایند و اگر روزگار مهلت بیشتری داده بود، تو پیروز میدان جنگ با معاویه بودی. تو با آن سخنان دردناک، می خواستی مردم کوفه را از خواب غفلت بیدار کنی، سخنان تو هرگز از سر نا امیدی نبود! افسوس که ما تو را نشناختیم، تاریخ هم تو را نخواهد شناخت. کسی که پیرو توست، هرگز ناامید نخواهد شد. 𖣔𖣔𖣔 «به خدای کعبه سعادتمند شدم». همه به سوی محراب می دوند. وای علی"؏"را کشتند! هوا طوفانی می شود، ضجّه در آسمان ها می افتد، صدای جبرئیل"؏"در زمین و آسمان طنین می اندازد، «ستون هدایت ویران شد، علی مرتضی کشته شد...». علی"؏"عمامهٔ خود را محکم به زخم سر خود می بندد و سپس چنین می گوید: «این همان وعده ای است که سال ها قبل، پیامبر به من داده بود».⁵³ کدام وعده؟ کجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُد با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علی"؏" جرأت نکرد به مقابلش برود. آن روز شمشیر ابن عبدود سپر علی"؏"را شکافت و به کلاه خود او رسید و فرق علی"؏" را هم شکافت، اما این ضربه، ضربۀ کاری نبود، علی"؏" سریع با ضربه ای این عبدود را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علی"؏" را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علی"؏" بهبود پیدا کرد.⁵⁴ بعد از آن پیامبر رو به علی"؏"کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».⁵⁵ آن روز هیچ کس نمی دانست پیامبر از چه سخن می گوید و از کدام ضربۀ شمشیر خبر می دهد. 𖣔𖣔𖣔 خبر در کوفه می پیچد، همه به این سو می دوند، حسن و حسین"؏" سراسیمه به مسجد می آیند، آنها نزد پدر می شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!! علی"؏" رو به حسن"؏"می کند و از او می خواهد تا در محراب بایستد و نماز 📝ادامــــہ دارد.. ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─.
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣2⃣ ✍🏼و نماز صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت. علی"؏" هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می خواند، خون از سر او می آید، او با دست خون ها را از چهره پاک می کند. نماز که تمام می شود، حسن"؏" نزد پدر می آید و سر او را به سینه می گیرد. هنوز خون از زخم پدر جاری می شود، حسن"؏" پارچۀ زخم پدر را به آرامی محکم می کند،رنگ چهرۀ علی"؏" زرد شده است. او گاهی چشم خود را باز می کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می کند: الحمد لله! چه رازی در این «الحمدلله» توست؟ خدا می داند و بس! 𖣔𖣔𖣔 خون زیادی از بدن علی"؏" رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان طور که سرش بر سینۀ حسن"؏" است بی هوش می شود. لحظاتی میگذرد، حسن"؏" دیگر طاقت نمی آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریۀ حسن"؏" بلند می شود. شانه های او به شدّت تکان می خورند. او صورت پدر را می بوسد و اشک می ریزد، با گریهٔ او، حسین"؏" هم گریه می کند، عبّاس هم گریه می کند، همۀ مردم گریه می کنند، غوغایی به پا می شود. قطرات اشک حسن"؏" روی صورت علی"؏"می افتد، علی"؏" به هوش می آید و چشم خود را باز می کند و می گوید: عزیزم! چرا گریه می کنی؟ هیچ جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادر بزرگ تو، خدیجه"؏" است، دیگری هم، مادرت فاطمه"؏" است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن! حسن جانم! امروز تو بر من گریه می کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.⁵⁶ 𖣔𖣔𖣔 حسن"؏" قدری آرام می گیرد و رو به پدر می کند و می گوید: ــ پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟ ــ ابن ملجم مرادی. بدان که او نمی تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد. بار دیگر علی"؏" بی هوش می شود. حسن"؏" آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، هیاهویی به پا می شود: «ابن ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می آورند». هیچ کس باور نمی کند که ابن ملجم قاتل علی"؏" باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می گفت من عاشق علی"؏" هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟ گروهی از مردم ابن ملجم را به این سو می آورند، همه تعجّب می کنند، آخر هیچ کس باور نمی کند ابن ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علی"؏"بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟ حسن"؏" وقتی ابن ملجم را می بیند به او می گوید: ــ تو این کار را کردی؟ آیا این گونه، پاداش محبت های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟ ــ من می خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی خواهم دیگران آن را بشنوند. ــ من می دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری. ــ مطلب مهمی است که باید به شما بگویم. ــ تو می خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی. ــ به خدا قسم! من همین کار را می خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟⁵⁷ 𖣔𖣔𖣔 حسن"؏" به آرامی پدر را صدا میزند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگیر کردند»، امّا علی"؏"جوابی نمی دهد، او بار دیگر بی هوش شده است. اکنون کسی که ابن ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می کند، او ماجرایِ دستگیری ابن ملجم را این چنین شرح می دهد: من در خانۀ خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می آید «ستون هدایت ویران شد، علیَّ مرتضی کشته شد». او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟ می خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمؤمنان را کشتند». من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا می روی؟»، او گفت: «به خانه ام می روم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم: 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣2⃣ * به اسیر کن مدارا! * ✍🏼گفتم: «نکند تو قاتل امیرمؤمنان باشی و حالا می خواهی فرار کنی؟»، او می خواست بگوید: «نه»، اما آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایه ها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.⁵⁸ 𖣔𖣔𖣔 حسن"؏" خدا را شکر می کند که ابن ملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا می زند، علی"؏"چشمان خود را باز می کند، نگاهش به ابن ملجم می افتد با صدایی ضعیف به او می گوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو این گونه پاسخ مرا دادی؟ بعد رو به حسن"؏" می کند و می گوید: ــ حسن جان! ابن ملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حق او نیکویی کن! ــ پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من می خواهید که با او مهربان باشم؟ ــ پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز خوبی پاسخ نمی دهیم. تو را به حقی که بر گردن تو دارم، قسم می دهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.⁵⁹ 𖣔𖣔𖣔 ابن ملجم رو به علی"؏" می کند و می گوید: ای علی! بدان که من این شمشیر را هزار سکهٔ طلا خریدم و هزار سکه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!⁶⁰ بی حیایی تا کجا؟ ای این ملجم! عشق قطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی! امروز علی"؏" را بدترین مردم روزگار می خوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علی"؏" سخن گفتی؟ روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن می گفتی؟ آیا به یاد داری؟ از جای خود بلند شدی و رو به علی"؏" کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همۀ بندگانش برتری داده است...». اکنون تو علی"؏"را بدترین خلق خدا می دانی؟ وای بر تو ! 𖣔𖣔𖣔 علی"؏" نگاهی به ابن ملجم می کند و تبسمی می کند و می گوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب می کند.»⁶¹ من تعجب می کنم. معنای این سخن علی"؏" چیست؟ ابن ملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علی"؏" می گوید: این دعا مستجاب می شود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟ اکنون علی"؏" رو به حسن"؏" می کند و می گوید: «فرزندم ! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، می توانی او را عفو‌ کنی و می توانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقت کنی که بیش از یک ضربهٔ شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابن ملجم کسی کشته شود».⁶² اکنون رو به فرزندانت می کنی و از آن ها می خواهی که تو را به خانه ات ببرند. همه کمک می کنند و تو را به خانه می برند. تو در خانهٔ خود اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها می گویی که تو را به آنجا ببرند.⁶³ 𖣔𖣔𖣔 علی علیه السّلام را به محل عبادتش آورده اند، جمعی از یاران با وفای علی"؏"هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسین"؏" گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک می ریزد چنین می گوید: ــ پدر جان! بر من سخت است که تو را این چنین ببینم. ــ ای حسین! نزدیک من بیا. حسین"؏"نزدیک می‌شود، علی"؏" دست خود را بالا می آورد، اشک چشمان حسین"؏"را پاک می کند و بعد دست خود را روی قلب حسین"؏" می‌گذارد و سخنی می گوید که مایهٔ آرامش او می شود.⁶⁴ اکنون نامحرم ها از خانه بیرون می روند، بعد از لحظه‌ای صدای شیون به گوش می‌رسد، زینب همراه با ام کلثوم"علیها السلام" برای دیدن پدر آمده است... 𖣔𖣔𖣔 ابن ملجم را به خانهٔ علی"؏" می آورند او را در اتاق زندانی می کنند، اُم کُلثوم او را می بیند 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣2⃣ ✍🏼اُم کُلثوم او را می بیند و به او می گوید: ــ چرا امیرمؤمنان را کشتی؟ ــ من امیرمؤمنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم! ــ پدر من به زودی خوب خواهد شد، اما تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی. ــ تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمی شود، من هزار سکۀ طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد می‌تواند همهٔ مردم را بکشد.⁶⁵ آیا آنها را که در کنار بستر علی"؏"نشسته اند،می شناسی؟ فکر می کنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجۀ علی"؏" آمده اند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟ باید صبر کنیم. هر کدام از طبیبان که زخم علی"؏" را می بیند ‌به فکر فرو می رود، آنها می گویند که معالجۀ این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید. ــ استاد شما کیست؟ ــ آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید. چند نفر می خواهند به دنبال آقای سلولی بروند که خودش از راه می رسد، سلام می کند و در کنار بستر علی"؏" می نشیند. به آرامی زخم سر او را باز می کند و نگاهی می کند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند. او لحظه ای سکوت می کند، بار دیگر با دقت به زخم نگاه می کند و سپس می گوید: «برای من ریۀ گوسفندی بیاورید». بعد از مدتی ریۀ گوسفند را برای او می آورند، او رگی از آن ریه را جدا می کند و با دهان خود در آن می دمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علی"؏" می گذارد، لحظه ای صبر می کند. بعد آن را بیرون می آورد و به آن نگاه می کند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت. خدای من! چرا او دارد گریه میکند؟ چه شده است ؟ او سفیدی مغز علی"؏ "را میبیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علی"؏"می کند و می گوید: مولای من! شمشیر ابن ملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.⁶⁶ با شنیدن این سخن همه شروع به گریه میکنند، طبیب با علی"؏" خداحافظی می کند و از جای خود برمی خیزد که برود. یکی از او سؤال می کند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟ طبیب در جواب می گوید: به او شیر تازه بدهید. 𖣔𖣔𖣔 ساعتی است علی"؏" از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علی"؏" به هوش می آید، برای او ظرف شیری می آورند، اما او از خوردن همهٔ آن صرف نظر می کند. حسن"؏"رو به پدر می کند: ــ پدرجان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید. ــ پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابن ملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هرچه ما می خوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!! اکنون حسن"؏" دستور می دهد تا برای ابن ملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را می گیرد و می نوشد. خدایا! تو خود می دانی که قلم من از شرح عظمت این کار علی"؏"، ناتوان است. 📝ادامــــہ دارد... ╚══◌‌✤════•🥀•═╝ ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣2⃣ *هر چه می خواهید سؤال کنید! * ✍🏼آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند. تو کیستی ای مولای من؟! افسوس که ما تو را به شمشیر می شناسیم، تو را خدایِ شمشیر معرفی کرده ایم! افسوس و هزار افسوس! تو دریای مهربانی و عطوفت هستی، اگر دست به شمشیر می بردی، برای این بود که بی عدالتی ها و ظلم ها و سیاهی ها را نابود کنی. دروغ می‌گویند کسانی که ادّعا می کنند مثل تو هستند، دروغ می‌گویند، چه کسی می تواند این گونه با قاتل خویش مهربان باشد؟⁶⁷ 𖣔𖣔𖣔 شب بیستم ماه رمضان فرا می رسد، حال علی"؏" لحظه به لحظه بدتر می شود، همه نگران او هستند. کم کم اثر زهری که بر روی شمشیر ابن ملجم بوده در بدن او نمایان می شود، هر دو پای او در اثر این زهر سرخ شده‌اند. او وقتی که به هوش می آید همان طور که در بستر است، نماز می‌خواند و ذکر خدا می‌گوید.⁶⁸ صبح که فرا می رسد، حُجر ابن عَدی با جمعی دیگر از یاران باوفای امام به عیادت او می‌آیند. آنها سلام می‌کنند و جواب می شنوند. علی"؏" نگاهی به آنها می کند و با صدای ضعیف می گوید: «از من سؤال کنید، قبل از آن که مرا از دست بدهید». همه با شنیدن این سخن به گریه می افتند، آنها هیچ سؤالی از تو نمی‌کنند، چرا که با چشم خود می بینند که تو، توان سخن گفتن نداری، اما تو پیام خود را به گوش همهٔ شیعیانت می رسانی: در همه جا و هر شرایطی به دنبال کسب آگاهی باشید. شیعه کسی است که سؤال می کند و می پرسد، شیعه از سؤال نمی ترسد. تو دوست داری که شیعیانت اهل سؤال و پرسش باشند. در این هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدیّ می کند و می گوید: ــ ای حُجْربن عَدیّ! روزگاری فرا می رسد که از تو می خواهند از من بیزاری بجویی. در آن روز تو چه خواهی کرد؟ ــ مولای من! اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند یا در آتش سوزانند، هرگز دست از دوستی تو بر نمی دارم . ــ خدا به تو جزای خیر بدهد. گویا ضعف و تشنگی بر علی"؏" غلبه می کند، او رو به حسن"؏" می کند و از او می خواهد تا ظرف شیری برای او بیاورد. علی"؏" آن شیر را می آشامد و می گوید: این آخرین رزقِ من از این دنیا بود. بعد رو به حسن"؏" می کند: حسن جانم! آیا شیر برای ابن ملجم برده ای؟⁶⁹ 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 قسمت3⃣2⃣ عصر امروز خبری در شهر کوفه می پیچد که خیلی ها را نگران می کند، دیگر هیچ امیدی به بهبودی علی"؏" نیست. گروه زیادی از مردم برای عیادت علی"؏" پشت در خانۀ او جمع شده اند. لحظاتی می گذرد. حسن"؏" از خانه بیرون می آید. رو به مردم می کند و می گوید: به خانه های خود بروید که حال پدرم برای ملاقات مناسب نیست. صدای گریۀ همه بلند می شود و آنها به خانه های خود باز می گردند. ساعتی می گذرد، هنوز آن پیرمرد بر خانۀ علی"؏" نشسته است، نام او اَصبَغ ابن نُباته است. او آرام اشک می ریزد و گریه می کند. ــ اَصبَغ! چرا به خانۀ خود نمی روی؟ ــ کجا بروم! همه هستی من در اینجاست. من کجا بروم! می خواهم یک بار دیگر امام خود را ببینم. 𖣔𖣔𖣔 بعد از مدّتی، حسن"؏" از خانه بیرون می آید و می بیند که اصبغ هنوز آنجاست و دارد گریه می کند. حسن"؏" از اصبغ می خواهد که وارد خانه بشود. اصبغ نزد بستر علی"؏" می رود، نگاه می کند، دستمال زردی به سر مولا بسته اند، اما زردی چهرۀ او از زردی دستمال بیشتر شده است، خدایا! این چه حالی است که من می بینم؟ دیگر گریه به اصبغ امان نمی دهد... علی"؏" چشم باز می کند، یار قدیمی اش، اصبغ را می بیند، به او می گوید: ــ اصبغ! گریه نکن، به خدا قسم من به زودی به بهشت می روم. برای چه ناراحت هستی؟ ــ مولای من! می دانم که شما به مهمانی خدا می روید، اما بعد از شما ما چه کنیم؟ ــ آرام باش اَصبَغ! ــ فدایت شوم! آیا می شود برای من حدیثی از پیامبر نقل کنی؟ من می ترسم این آخرین باری باشد که شما را می بینم. 𖣔𖣔𖣔 ای اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمی بینی حال امام چگونه است؟ چرا از او چنین خواسته ای را داری؟ اگر من جای تو بودم فقط به صورت او نگاه می کردم یا فقط گریه می کردم. حالا چه وقتِ شنیدن حدیث است؟ تو باید عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهی. 📝ادامــــہ دارد.. ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─