eitaa logo
🕋 سدرةالمنتهی 🕋
3.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
19.2هزار ویدیو
206 فایل
مجری سفرهای زیارتی: #حج_عمره_عتبات_عالیات_عراق_سوریه #زیرنظرحج_و_زیارت کدشرکت :٥٧٥٣٠ ثبت: ٥٥٤٦٦٨ تأسیس: ١٣٩٨ 📳تلفن: ٠٩١٩٩١٨٩٤٧٢ ٠٩١٠٠٠١١٩٧٨ ٠٢١٧٧١٥١٦٥٩ 🔴تهران_سی متری نیروی هوایی نبش خ هشتم-خ۷/۲۵روبروی بوستان پیروزی مسجد بقية الله الاعظم طبقه٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت9⃣ ✍🏼ــ چه می کنی؟! نگاه حیو
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣1⃣ ✍🏼آیا تو مؤمن تر از کسانی هستی که در جنگ نهروان کشته شدند؟ مگر ندیدی که در پیشانی آنها، اثر سجده بود؟ چرا علی آنها را به قتل رساند؟ علی شایستگی مقام خلافت را ندارد. قدری فکر کن ! از زمانی که او خلیفه شده است، امّت اسلامی روی خوش ندیده است. چرا علی همیشه با مسلمانان می جنگد؟ آیا ریختن خون مسلمانان جایز است؟ تو می گویی علی، امیرمؤمنان است، مگر خبر نداری که در «حَکَمیّت»، او از این مقام بر کنار شد؟ تو چرا هنوز بر این عقیده هستی؟ پدر و برادران من برای زنده نگه‌داشتن حکم خدا قیام کردند و به جنگ با علی رفتند. همۀ کسانی که حکمیت را پذیرفتند، کافر شدند. پدر و برادران من بعد از این که فهمیدند کافر شده اند، توبه کردند، توبۀ واقعی! آنها از علی خواستند تا او هم از کفر خود، توبه کند. امّا علی این کار را نکرد. عزیز دلم! اکنون علی، کافر است و تو از کشتن یک کافر می ترسی؟ به خدا قسم اگر این کار را بکنی، بهشت را از آن خود کرده ای. آیا باز هم برایت سخن بگویم؟ تو چقدر زود قضاوت کردی؟ من با افتخار مهریۀ خود را کشتن یک کافر قرار دادم تا خدا از من راضی باشد! آیا من از تو چیز بدی خواستم که تو این گونه با من برخورد کردی؟ 𖣔𖣔𖣔 تو حرف های تازه ای می شنوی، چشمانت به قطام خیره مانده است، نمی فهمی که این حرف ها چگونه در عمق جانت ریشه می کند. عشق و زیبایی این دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است. قُطام منتظر پاسخ توست، می خواهد بداند که به او چه خواهی گفت، اگر چه از چشمان تو همه چیز را فهمیده است. او این بار موفّق شد که عقیده ات را از تو بگیرد. وقتی عقیدهٔ کسی را گرفتند، او از درون خالی می شود. عشق چه کارها که نمی کند! آری، باورش سخت است که تو با این سرعت تغییر کنی. این همان معجزهٔ عشق است!! من دیگر قدرت عشق را کم نمی شمارم. رو به قطام می کنی و می گویی: عزیزم! من در دین خود شک کرده ام، نمی دانم چه کنم و چه بگویم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فکر کنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت. قُطام رو به او می کند و می گوید: عزیز دلم! اگر تو علی را بکشی من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهی رسید، و اگر هم در این راه کشته‌ شوی به پاداش خدا می رسی و بهشت‌ در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو برای زنده نگه‌داشتن دین خدا، اين کار را می کنی، خدا ثوابی بس بزرگ به تو خواهد داد! ¹⁰ 𖣔𖣔𖣔 قُطام خوشحال می شود، پیشانی تو را می بوسد، نمی دانم این بوسه با تو چه می کند. لحظاتی می گذرد، تو دیگر نمی توانی اینجا بمانی، خودت گفتی که باید یک شب فکر کنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمایی می کند. افسار اسب خود را می گیری و می خواهی بروی. قطام تا آستانهٔ در برای بدرقه کردن تو می آید. او به تو می گوید که در انتظارت می ماند. تو آخرین نگاه خود را به قطام می کنی و در سیاهی شب فرو می روی. صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده‌ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی! ¹¹ 𖣔𖣔𖣔 خواب به چشمت نمی آید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کسی خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمی بیند، «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها». صبح زود به سوی خانۀ قطام می روی و با او سخن می گویی. خدای من! تو به او قول می دهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد ! تو دیوانه شده ای؟ چه می خواهی بکنی؟ به قطام می گویی که باید شرط اول را فراهم کنم، سه هزار سکهٔ سرخ طلا! باید به وطن خود، یمن باز گردم تا بتوانم این پول را برای تو فراهم کنم، من به زودی به کوفه باز خواهم گشت با شمشیر خود! قطام از تو می خواهد تا قبل از سفر با بعضی از بزرگان خوارج که در شهر مخفیانه باقی مانده اند، ملاقات کنی تا آنها تو را بشناسند و بدانند که تو هم از آنها هستی. من باور نمی کنم که تو این همه عوض شده باشی. تو وقتی از یمن آمدی نمایندۀ آن مردم بودی، مردم تو را برای چه به اینجا فرستادند؟ اکنون کوفه را ترک می کنی در حالی که به چیزی جز کشتن علی"؏" فکر نمی کنی! بیچاره آن مردمی که به استقبال تو خواهند آمد و روی تو را خواهند بوسید. تو با عشق علی"؏" به این شهر آمدی و اکنون با کینه و بغض علی"؏" می روی؟ چه بد معامله ای‌ کردی! 📝ادامــــہ دارد... ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ⃣2⃣ ✍🏼و نماز صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت. علی"؏" هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می خواند، خون از سر او می آید، او با دست خون ها را از چهره پاک می کند. نماز که تمام می شود، حسن"؏" نزد پدر می آید و سر او را به سینه می گیرد. هنوز خون از زخم پدر جاری می شود، حسن"؏" پارچۀ زخم پدر را به آرامی محکم می کند،رنگ چهرۀ علی"؏" زرد شده است. او گاهی چشم خود را باز می کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می کند: الحمد لله! چه رازی در این «الحمدلله» توست؟ خدا می داند و بس! 𖣔𖣔𖣔 خون زیادی از بدن علی"؏" رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان طور که سرش بر سینۀ حسن"؏" است بی هوش می شود. لحظاتی میگذرد، حسن"؏" دیگر طاقت نمی آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریۀ حسن"؏" بلند می شود. شانه های او به شدّت تکان می خورند. او صورت پدر را می بوسد و اشک می ریزد، با گریهٔ او، حسین"؏" هم گریه می کند، عبّاس هم گریه می کند، همۀ مردم گریه می کنند، غوغایی به پا می شود. قطرات اشک حسن"؏" روی صورت علی"؏"می افتد، علی"؏" به هوش می آید و چشم خود را باز می کند و می گوید: عزیزم! چرا گریه می کنی؟ هیچ جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادر بزرگ تو، خدیجه"؏" است، دیگری هم، مادرت فاطمه"؏" است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن! حسن جانم! امروز تو بر من گریه می کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.⁵⁶ 𖣔𖣔𖣔 حسن"؏" قدری آرام می گیرد و رو به پدر می کند و می گوید: ــ پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟ ــ ابن ملجم مرادی. بدان که او نمی تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد. بار دیگر علی"؏" بی هوش می شود. حسن"؏" آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، هیاهویی به پا می شود: «ابن ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می آورند». هیچ کس باور نمی کند که ابن ملجم قاتل علی"؏" باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می گفت من عاشق علی"؏" هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟ گروهی از مردم ابن ملجم را به این سو می آورند، همه تعجّب می کنند، آخر هیچ کس باور نمی کند ابن ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علی"؏"بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟ حسن"؏" وقتی ابن ملجم را می بیند به او می گوید: ــ تو این کار را کردی؟ آیا این گونه، پاداش محبت های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟ ــ من می خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی خواهم دیگران آن را بشنوند. ــ من می دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری. ــ مطلب مهمی است که باید به شما بگویم. ــ تو می خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی. ــ به خدا قسم! من همین کار را می خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟⁵⁷ 𖣔𖣔𖣔 حسن"؏" به آرامی پدر را صدا میزند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگیر کردند»، امّا علی"؏"جوابی نمی دهد، او بار دیگر بی هوش شده است. اکنون کسی که ابن ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می کند، او ماجرایِ دستگیری ابن ملجم را این چنین شرح می دهد: من در خانۀ خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می آید «ستون هدایت ویران شد، علیَّ مرتضی کشته شد». او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟ می خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمؤمنان را کشتند». من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا می روی؟»، او گفت: «به خانه ام می روم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم: 📝ادامــــہ دارد... ‌ ↙️↙️↙️ ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─