🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت6⃣ *عروس چشم آبی من! * ✍🏼
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت7⃣
✍🏼 با خود چه می کند، من میترسم دلش اسیر و عاشق او شود.
و تو به من می گویی که مگر عاشقی جُرم است؟ آن که آدم است و عاشق نیست کیست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگی است...
𖣔𖣔𖣔
دختر زیبای کوفه می فهمد که دل این سوار دلاور اسیر او شده است، او کنیز خود را صدا میزند و از او میخواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت کند و خودش هم از بام خانه پایین میآید.
مرادی آهی از دل بر می کشد و افسوس می خورد که دیگر نمیتواند دختر رؤیاهاش را ببیند. او نمی داند چه کند. همینطور سوار بر اسب میان کوچه مانده است.
صدایی به گوشش می رسد: « ای جوان! بانوایِ من تو را می طلبد».
مرادی باور نمی کند که آن دختر زیبا او را به مهمانی دعوت کرده باشد. او مثل برق از اسب پایین می پرد و به سوی در خانه می رود، او اکنون به بهشت رؤیایی خود قدم می گذارد.
او اصلاََ سخن مرا نمیشنود، من به او می گویم: نرو! دلت اسیر می شود، گرفتار می شوی، امّا او دیگر هیچ صدایی را نمی شنود، او فقط صدای عشق را می شنود، از صدای عشق تو ندیدم خوشتر!
𖣔𖣔𖣔
مرادی همراه کنیز وارد خانه می شود. کنیز او را به اتاق پذیرایی می برد و می گوید: «منتظر باشید تا بانو تشریف بياورند».
مرادی که خستهٔ راه است به پشتی تکيه می دهد و با خود فکر می کند.
بوی عطری به مشامش می رسد، در باز می شود، دختر رؤیاهای او در حالی که حجاب ندارد از در وارد می شود، مرادی مات و مبهوت به او می نگرد، او با گسوانی سیاه و چشمان آبی...
ظرف آبی در دست این ساقی است، مرادی آب می نوشد اما سيراب نمی شود، او هر چه نگاه می کند، تشنه تر می شود. خدایا! این چه فرشته ای است که خلق نموده ای!
دختر کوفی خوب می داند که هر چه ناز و کرشمه کند، این جوان خریدار است، ناز و کرشمه ها شروع می شود...
ــ خوش آمدی دلاور!
ــ دوست دارم نام شما را بدانم.
ــ نام من قُطام است.
ــ اسم شما هم مثل خودتان بی نهایت زیباست.
ــ و نام شما؟
ــ من مرادی هستم. ابن مُلجَم مرادی. در واقع، اسم کوچک من« ابن مُلجَم» است. دوست دارم که تو مرا به همین نام بخوانی:« ابن مُلجَم».
𖣔𖣔𖣔
عصای سحر آمیزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر کاری بخواد می کند.
اینک تو همه چیز را از یاد می بری. چه زود فراموش کردی که چه بودی و که بودی و چرا به کوفه آمدی. تو خودت را هم فراموش می کنی.
تو انسان دیگری می شوی، تولدی دوباره می یابی، گویی فرزند لحظهٔ شیرینی هستی که دختر رؤیاهای خود را دیدی. تو در چشمان آبی قُطام، سرنوشت خود را می بینی و مزهٔ شیرین زندگی را می چشی.
گذر زمان را متوجه نمی شوی، خیلی وقت است که محو تماشای او هستی و خیال می کنی لحظه ای گذشته است. تو به لحظهٔ جاودانگی رسیده ای!
در نگاه خمار قطام چه می بینی؟
دنیایی که سراسرش شکوفه و گل و یاسمن است!
او را لطیف تر از شبنم، شاداب تر از سپيده دم و خرّم تر از بهار می یابی، تو فقط زیبایی افسونگر قطام را می بینی و از فتنه های سرکش او بی خبری!
نگاه و گفتارش افسونگر توست!
برخیز! هنوز دیر نشده است. هنوز می توانی خودت را نجات بدهی! برخیز! تو انسان هستی و خدا تو را آزاد آفریده است، تو اختیار داری، کافی است تصمیم بگیری که بروی. بعدها نگویی که من مجبور بودم! تو خودت هم خوب می دانی که همه چیز در اختیار خودت است، هم می توانی بروی و هم می توانی بمانی. منتظرم ببینم که تو چه راهی را انتخاب خواهی کرد.
افسوس که تو گوش نمی کنی. با خود می گویی: کجا بروم؟ همهٔ جهان من اینجاست.
𖣔𖣔𖣔
هوا دیگر تاريک شده است و تو هنوز اینجا هستی. یادت هست کی به این خانه آمدی؟ چند ساعت است که اینجا هستی؟
به به! بوی کباب همهٔ فضای خانه را فرا گرفته است، قطام به کنیزش دستور داده است تا بهترین غذاها را برای تو آماده کند.
ــ حتماََ گرسنه هستی، اجازه بده تا برایت کمی غذا بیاورم.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╚══◌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت7⃣1⃣
✍🏼اگر علی"؏" این است، اگر عدالت این است،پس بقیه چه می گویند؟
𖣔𖣔𖣔
مولای من! بعد از مدّت ها که مهمان ام کلثوم شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفرۀ تو می بود؟ کافی بود از آن نخوری، اما کاش با او این گونه سخن نمی گفتی. من میترسم که دل اُم کلثوم شکسته باشد.
در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می کنند؟
مولای من! کسانی بعد از تو می آیند که ادعای عدالت دارند و بر سر سفرۀ آنان، ده ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است.
روزی که مأمون عباسی، خلیفۀ مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکهٔ طلا، فقط مخارج آشپزخانۀ او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعۀ تو خواهد نامید!
آری! تو هرگز نمی خواهی دل ام کلثوم را بشکنی، تو می خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود!
تو پیام خود را برای همۀ تاریخ می گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با ام کلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی.
بشریت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید!
𖣔𖣔𖣔
امشب خواب به چشم علی"؏" نمی آید، او گاهی نماز می خواند و گاهی دعا می کند.
و با خدای خویش راز و نیاز می کند. گاه از اتاق خود بیرون می رود و به آسمان نگاه می کند و می گوید: به خدا قسم امشب همان شبی است که به من وعده داده شده است».
او سورۀ «یس» را می خواند، ذکر «لاحَولَ و لا قُوَّةَ الّابِالله» را زیاد می گوید.
دست به آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان».
اُم کُلثوم این سخن علی"؏"را می شنود و نگران می شود، به یاد سخنان چند روز قبل او می افتد، آن شب که او برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز او به اوج آسمان ها می کرد.
ــ چه شده است؟ چرا این گونه بی تاب هستید و منتظر؟
ــ به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت. صدای گریۀ اُم کُلثوم بلند می شود، او چگونه باور کند که به همین زودی علی"؏" از پیش او خواهد رفت؟
ــ گریه نکن! این وعده ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می روم.
ــ داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.³⁸
𖣔𖣔𖣔
مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال های دور برایت زنده می شود...
وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانۀ پیامبر می رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی.
شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو، آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانۀ پیامبرهجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر به سلامت از مکّه برود.
به یاد روزهای مدینه می افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمه سلام الله علیها.
فاطمه"س" مایۀ آرامش تو بود و بهترین هدیۀ خدا برای تو.
در همۀ جنگ ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود.
در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.³⁹
روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همۀ سختی ها و بلاها صبر کنی.⁴⁰
پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفهٔ دوم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می زد: «ای علی! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن، به خدا قسم، اگر این کار نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم».⁴¹
و تو باید صبر می کردی، این دستور رسول خدا.ﷺِ. بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم».⁴²
فریاد عمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید».⁴³
آتش زبانه می کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتد و از دین خدا خارج شده اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند.
آقای من! چه روز های سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می کند.
📝ادامــــہ دارد...
#ماه_رمضان
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─