دست و صورت شسته، زیر سایه نخلها پناه گرفته بودند. داشتند نفس تازه میکردند برای شروع دوباره هرس نخلها. بقچه نهارشان هم پهن بود. یکی دو لقمه نان جو و ماست میخوردند و بیشتر میخندیدند. بلند و پیوسته. یکی دو نفرشان که جوانتر بودند مزه میپراندند و بقیه قهقهه میزدند. آنقدر سرشان گرم بگو بخند بود که صدای پای پیامبر و دو سه نفر از اصحاب همراهش را نشنیدند.
- اگر آنچه را که من میدانم شما هم میدانستید خندهتان کم و گریهتان طولانی بود.
با نهیب پیامبر لبهایشان قفل شد. تا به خودشان بیایند و برای سوال یا عذرخواهی به خودشان تکانی بدهند پیامبر از کنارشان رد شد. اصحاب هم همراهیاش کردند. مردها هنوز با نگاههای بهتزده داشتند پیامبر را بدرقه میکردند که دیدند متوقف شد و برگشت طرفشان. اینبار دستپاچه از جا بلند شدند لقمههای ماسیده توی دهانشان را به زور بلعیدند و با سرهایی فروافتاده منتظر شنیدن هشدار دیگری شدند. پیامبر دو سه قدمیشان ایستاد و شروع کرد؛ ولی با لحنی آرام. لبخند مثل پرندهای که به لانهاش باز میگردد روی لب مردها نشست وقتی از پیامبر شنیدند «چند قدمى بیشتر از شما فاصله نگرفته بودم که جبرئیل آمد و به من گفت: یا محمد خداوند تو را سلام رساند و فرمود چرا بندگان ما را مأیوس میکنى؟ آنها را آگاه کن که من بسیار آمرزنده و مهربانم»
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
سوره حجر، آیه پنجاهم
#قصه_آیهها
#ستاره_بشیم
#ستاره_های_زمین
#جلسات_خانگی_قرآن
•┈•✾•☘🌸🍀•✾•┈•
«پویش ستاره های زمین»
🆔
@setare114
🌐
https://b2n.ir/z58400