══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت٩ این وسط جنگجویان آماده نبرد شاد و شنگول به حرف های یوسف گوش میدادند و علنی میخندیدند و به شانه ی هم میزدند. خوشحال بودند که به جای گریه و زاری مراسم خداحافظی میخندند و کیف میکنند اما یوسف صورت خندان و نیش های تا بناگوش باز شده ی همراهانش را نمیدید آن چنان دچار غلیان احساسات شده بود که چشم هایش را بسته و حرف دلش را بیرون میریخت حالا با اجازه ی آقاتراب چراغ ها رو خاموش میکنیم تا کسانی که ترسیده یا عذر و بهانه دارند بدون این که شناخته بشن مثل بچه آدم برن بیرون و خودشون رو یه گوشه قایم کنن خواهش میکنم تردید نکنید الان برید بهتره تا بعدا شاید دیگه پیش نیاد حالا من و آقاتراب صورتمون رو برمیگردونیم تا متوجه نشیم چه کسانی ما رو ترک میکنن آقا لامپها رو خاموش کنید لامپها خاموش و سوله غرق تاریکی شد یوسف پشت به جمعیت چهار زانو نشست و صورتش را کف دست هایش گرفت از پشت سرش صدای کشیده شدن پاها روی زمین و هم همه ی خفیفی را شنید میدانست که حق با خودش است و حتماً آقاتراب موافق این کارش است وگرنه اعتراض میکرد یوسف صبر کرد و صبر کرد دیگر هیچ صدایی نمی آمد. در تاریکی کورمال کورمال و با احتیاط برای این که به کسی نخورد از جایش بلند شد و رو به جمعیت برگشت تمام شد؟ اونایی که قصد رفتن داشتند، رفتند؟ خیلی خُب؛ اما حالا این رو بگم اونایی که موندن دیگه هیچ عذر و بهانه ای ندارن با هم به میدون نبرد می رویم و مثل شیر به بعثی ها حمله میکنیم و حقشون رو کف دستشون می گذاریم حالا لامپ ها را روشن کنید. آقا لامپ ها روشن اما هرچه صبر کرد خبری از روشن شدن لامپ ها نشد. گوش تیز کرد هیچ صدایی حتی صدای نفس کشیدن یا خشخش لباس هم به گوشش نرسید کورمال کورمال و با دستهای باز و هزار مکافات، با قدم های کوتاه جلو رفت تا به دیوار سیمانی و زبر رسید متعجب بود که چرا هیچ کس کمکش نمیکند آن قدر کف دستهایش را روی دیوار سیمانی کشید تا کلید برق را پیدا کرد چشم هایش را محکم بست تا هجوم نور اذیتش نکند و کلید برق را زد نور از پشت پلکهای بسته هجوم برد کمی چشم هایش را مالید و صبر کرد بعد پلک هایش را آرام باز کرد باورش نمیشد، آب دهانش خشک شد زانوهایش ،لرزید به دیوارتکیه داد فقط خودش در سوله مانده بود تک و تنها!!! قلبش تندتند میزد با ناله :گفت ای دل ،غافل، یعنی همه عذر و بهانه داشتند و منتظر بودند فرار کنند؟ پس اون همه شور و هیجان چند دقیقه پیش و خداحافظی و حلالیت گرفتن ها فیلم و نمایش بود؟ تکیه به دیوار سُر خورد و نشست زانوهایش را بغل کرد. کم مانده بود گریه کند. حالا باید چه طوری تک و تنها در عملیات شرکت می کرد؟ همان نوجوان خنده رویی که گفت ضامن نارنجکش را گم کرده با عجله وارد سوله .شد یوسف را که دید نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: «هنوز این جایی آقایوسف؟ بیا دیگه همه منتظر تند.» یوسف باورش نمیشد حیران و مبهوت بلند شد و پشت سر نوجوان از بیرون رفت بچه ها دسته دسته پشت وانتهای استتار شده با گلولای نشسته و منتظرش بودند. آقاتراب که هنوز سوار وانت نشده بود به یوسف سوله . گفت: «کجایی مرد مؤمن؟ کلّی وقته مارو منتظر گذاشتی. وقت رفتنه.» يوسف لب گزید متوجه چهره خوش حال سید علی شد. برای اولین بار لبخند سید علی را دید لبخندی ،موذیانه و فهمید بدجوری رودست خورده ... ادامه دارد ⏪ 📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══