فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
آموزش یک گل رز زیبا با استفاده از دستمال کاغذی و کاغذ کشی
👏👌😍🌷✨
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۵
و به برگه انتقالی اش نگاه کرد او را به واحد پرسنلی ستاد لشکر معرفی کرده بودند تکلیفش را .فهمید بلند شد و به طرف ساختمان ستاد لشکر راه افتاد.
پرسان پرسان به اتاقی رسید که روی در آن تابلوی پرسنلی لشکر بود. در زد و وارد شد چند رزمنده در حال کار بودند سیاوش سلام کرد، سعی کرد مؤدب و متین باشد تا دل آنها را به دست بیاورد و او را به جای خوبی بفرستند.
یکی از آنها که پای چپش از زیر زانو قطع شده و بدون عصا روی پای راست می جهید و فرز و چابک ،بود جلو آمد سیاوش از جست و خیز جوان یک پا خنده اش گرفت جلوی خودش را گرفت جوان یک پا دست دراز کرد و گفت: «من محمدزاده هستم امرتون؟سیاوش با او دست داد. کف دست راست محمدزاده سفت بود مثل آهن. نگاهش جدی و دل خالی کن بود از آنهایی که در همان برخورد اول به طرف مقابل حالی میکنند که من خیلی جدی هستم حواست باشد سر به سرم نگذاری.
سیاوش برگه انتقالی اش را به محمدزاده داد محمدزاده انگار روی جفت پایش ،باشد روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد بعد به سیاوش خیره شد و گفت «انتقالی؟ برای چی؟»
سیاوش شانه بالا انداخت آموزش دیدی؟
پنجاه و پنج روز.
محمدزاده به سیاوش دقیق شد کمی فکر کرد و گفت: «بهتره خودت به گردان ها و یگان ها سر بزنی و ببینی نیرو میخوان یا نه اعلام نیاز بگیر بیار اینجا کارتو ردیف کنم. باد سیاوش خوابید. امیدش این بود که محمدزاده بدون دنگ و فنگ او
را به جایی بفرستد حوصله گشتن و چانه زدن نداشت.
حالا نمیشه خودتون محمدزاده نگذاشت حرف سیاوش تمام شود و گفت: «فقط برای آشپزخانه و واحد دژبانی نیرو می خواهیم اگر دوست داری بفرستمت. سیاوش سریع برگه اش را گرفت و گفت: «نه، نه خودم یه کاریش میکنم.»
محمدزاده بدون لبخند گفت: «مطمئنم!» و بدون خداحافظی جست و خیز کنان به طرف دیگر اتاق رفت. سیاوش هم رفت و در را بست.
سیاوش به هر چی شانس و اقبال ناجور ،بود بدوبیراه می گفت تیرش به سنگ خورده بود و نتوانسته بود از هیچ گردان رزمی پذیرش بگیرد. در ساختمان گردان اول فقط سه پیرمرد و یک پاسدار وظیفه مانده بودند. پاسدار وظیفه که لکنت زبان داشت و نیم ساعت طول میکشید یک جمله را بگوید؛ به سیاوش حالی کرد که همه رفته اند ،مرخصی برای زیارت امام رضا(ع)
سیاوش از او خواست برایش کاری کند .
پاسدار وظیفه که سرخ شده بود لكنتش بیشتر شد و به سیاوش فهماند که هیچ کاره است و نمیتواند کاری برای او بکند. گردان دوم به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کرمانشاه رفته بودند. گردان سوم و چهارم هم در مرخصی دسته جمعی بودند و گردان پنجم دو روز قبل به جبهه ی مهران اعزام شده بودند مانده بود گردان خودش که از آن هم اخراج محترمانه شده بود و نمیتوانست به آنجا برگردد. ناهار را در حسینیه ی لشکر با پیرمردی که مسئول آنجا بود خورد
. پیرمرد به او گفت به تیپ زرهی برود؛ اما در تیپ زرهی هم کسی سیاوش را نخواست آنها فقط یک نیرو میخواستند آن هم برای واحد مخابرات اما مسئول مخابرات تا قد و قامت کوچک سیاوش را دید گفت: «شرمنده اخوی ما به نیروهایی احتیاج داریم که قدرت بدنی خوبی داشته باشند و بتونند دستگاه چهارده پانزده کیلویی بیسیم را به دوش بگیرند و مثل قرقی دنبال فرمانده این طرف و اون طرف بروند مطمئنم این کار از تو بر نمی آد.»
سیاوش آه کشید خواست برود که مسئول مخابرات گفت: «الان یا گردانها مرخصی رفتن یا به خط پدافندی مهران و جای دیگه. من جای تو باشم، فعلا به دژبانی میرم چند وقتی اونجا بمون تا گردانها برگردن. بعد میتونی از هر گردانی که خواستی پذیرش .بگیری به پیشنهادم فکر کن حالا خود دانی.»
سیاوش در راه برگشت کمی فکر کرد پیشنهاد مسئول مخابرات بیراه نبود از نگهبانی دادن و چند ساعت الکی این ور و آن ور رفتن خوشش نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی ...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[🌿]¦•
#احکام📖
بریم یکم دینمون رو یاد بگیریم🤌🏻
💠با این لباس نماز نخون !
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
من با ارزش هستم؟؟؟
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
خووووب گوش کنید که قراره روز جنگ همخوانی کنید 😍
متنش رو میتونید برای خودتون ذخیره کنید 😉
#جُنگ
#نماهنگ
#ما_میآییم
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
『@majalehaftaaseman』
┅✧❁☀️❁✧┅
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
از چشم اهل یقین، دین غیرت است
دینی که ندارد غیرت، بیقیمت است
میبینی به هر خیابانی
لبخند قاسم سلیمانی
بر در هر حسینیه
عکس عماد مغنیه
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
شیعه، سنی، لشکر تو
هم پیمان در سنگر تو
در راه آزادی تو، همصداییم
خیبر خیبر، صهیون! ما پیروزیم
«والتین والزیتون»! ما پیروزیم
پشت سر یوسف زهرا
فردا در مسجد الاقصی
زیباست تسبیحات ما
ای قدس! ای میقات ما
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️دوچرخه 🚲
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Instupendo - Comfort Chain.mp3
7.38M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۶
نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی دفتر دژبانی کنار
خوابگاه بود.
سیاوش یک نظر خوابگاه و تخت های فلزی دو طبقه را دید. چند نفر روی تخت ها به خواب شیرینی فرورفته بودند.
یک بخاری نفتی قدیمی هم ته راهرو گرما پخش میکرد فرمانده ی دژبانی به سیاوش گفت: از الان گفته باشم نگهبانی و گشت زدن کار سختیه خیلی باید احساس مسئولیت کنی و حواست شش دونگ به همه چیز ،باشه وقت و بی وقت نوبتت میشه بروی سر پاس آی نصفه شبه و خوابم می آد و هوا سرده و بارون می آد و آفتاب میزنه به مغزمو طاقت ندارم نداریم؛ گرفتی؟
از الان باهات طی میکنم بعدش نگی نگفتی حالا اگر مردش هستی به جمع ما اضافه شو خوب فکراتو بکن امشب رو با ما باشی میفرستمت جلوی در پادگان بعدش ببین طاقت داری بمون. اگر دیدی سخته و نمیتونی برو به سلامت. ناهار خوردی؟»
سیاوش ساکش را روی طبقه بالای یک تخت خالی انداخت نوجوان شانزده - هفده ساله روی طبقه ی بالایی تخت کناری دراز کشیده بود و کتاب می.خواند وقتی سیاوش را دید انگشتش را بین کتاب گذاشت. روی آرنج یکوری شد و گفت: «سلام، اسمت چیه؟»
سیاوش سیاوش تبریزی
منم اکبر خراسانی ام خوبی؟ به سن و سالت نمی آد پاسداروظیفه
باشی. اینجا اومدی چیکار؟
سیاوش از لبه ی تخت گرفت و خودش را به طبقه ی دوم تخت رساند. روبه روی اکبر نشست و پاهایش را از لبه ی تخت آویزان کرد. با اکبر دست داد و گفت: «سرباز نیستم. داوطلبم چه طور؟»
منم داوطلبم از شانس مزخرفم افتادم اینجا دنبال راه فرارم تا به یه
گردان رزمی ،برم تو واسه چی اینجا اومدی؟ نگهبانی خیلی ناجوره اشک آدم در می آد.»
سیاوش برای اکبر تعریف کرد چه اتفاق افتاده و چرا حالا مجبور شده به آن جا بیاید. اکبر سر تکان داد و گفت من جای تو بودم یک لحظه ام اینجا نمیموندم بری آشپزخونه یا واحد پدافند هوایی از اینجا بهتره اینجا زندگیت و ساعت استراحتت دست خودت نیست پاس بخش همه کاره است. تو بیست و چهار ساعت هشت ساعت باید نگهبانی بدی صبح تا شب چهار ساعت شب تا صبح هم چهار ساعت آدم نمی فهمه کی خوابه کی بیدار.» داری منو میترسونی، یعنی انقدر ناجوره؟
از ناجور هم ،ناجورتره به خاطر خودت میگم تا وقت هست بزن به چاک! حالا خود دانی. قرار شده تا فردا فکرامو .بکنم حالا ببینیم چی میشه
یک نوجوان خسته و گرفته وارد خوابگاه شد.
سلانه سلانه آمد و روی تخت ،پائین جایی که اکبر طبقه بالای آن بود خودش را روی تشک انداخت ناله کرد ای وای مردم از خستگی اکبر گفت: این حسین نجفیه حسین این سیاوشه تازه اومده دارم
و رایشو میزنم تا وقت هست فرار کنه تو چی میگی؟» حسین خمیازه جانانه ای کشید به پهلو برگشت و گفت: «اگه خل و چله بذار بمونه بعدش پشیمون میشه اون وقت مثل من و تو به هر طنابی چنگ میاندازه از اینجا خودشو خلاص کنه.»
حسین فردا بریم مرخصی سینمای اندیمشک یه فیلم تازه آورده
من خسته ام بذار بخوابم شب میخوابی دیگه خوشخواب پاشو حرف بزنیم.
اکبر سربه سرم نذار خودت میدونی من جنيام، ولم كن.
اکبر خندید و باصدایی آهسته به سیاوش :گفت: «زودی داغ میکنه تا بهش میگی بالای چشمت ابرو داد میزنه من !جنیام و دعوا شروع میشه حالا خودت میبینی
نیمه های شب بود که سیاوش از خواب پرید گیج بود.
نمیدانست کجاست در تاریکی پلک زد و به اطراف نگاه کرد اکبر در حالی که خمیازه می کشید دوباره شانه ی سیاوش را تکان داد و گفت «پاشو، شانس و اقبالت گفته پاشو بریم نگهبانی سیاوش بلند شد فرق سرش به تیرک چوبی تخت بالایی خورد.
آی ی ی ی ی اکبر خندید و گفت عادت میکنی منم اوایل هی کله ام میخورد به تخت بالایی برای همین رفتم روی تخت بالایی پاشو دیگه باید بریم حسین بلند شدی؟ پاشو دیگه تو که پدر خوابو درآوردی. وقته نگهبانیه»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما قند عسلهای ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆
🥰🤍🌱
🌸🐠امیرحسان عبدیان پور 🐠🌸
🌸🐠فاطمه امینی🐠🌸
🌸🐠کوثر باقری🐠🌸
🌸🐠امیرعلی بیدرام🐠🌸
🌸🐠اسما فدائی جواد🐠🌸
🌸🐠نسیم باقری طادی 🐠🌸
🌸🐠محمد یاسین باقری طادی🐠🌸
🌸🐠نازنین زهرا حسنی🐠🌸
🌸🐠عرفانه احمدی🐠🌸
🌸🐠محمد صالح عبداله زاده🐠🌸
🌸🐠زینب فولادی🐠🌸
🌸🐠فاطمه زهرا احمدی🐠🌸
🌸🐠سمیه جعفری🐠🌸
🌸🐠فاطمه نصر اصفهانی🐠🌸
🌸🐠امید حجت 🐠🌸
🌸🐠علی حجت🐠🌸
🌸🐠علی ابراهیمی🐠🌸
🌸🐠ملینا پیرنجم الدین🐠🌸
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
عزیزان😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما عزیزان دل ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆
🥰🤍🌱
👓🧤فاطمه امینی🧤👓
👓🧤اسما فدائی جواد🧤👓
👓🧤نسیم باقری طادی 🧤👓
👓🧤محمد یاسین باقری طادی🧤👓
👓🧤عرفانه احمدی🧤👓
👓🧤محمد صالح عبداله زاده🧤👓
👓🧤فاطمه زهرا احمدی🧤👓
👓🧤سمیه جعفری🧤👓
👓🧤فاطمه نصر اصفهانی🧤👓
👓🧤امید حجت 🧤👓
👓🧤علی حجت🧤👓
👓🧤علی ابراهیمی🧤👓
👓🧤ملینا پیرنجم الدین🧤👓
👓🧤محمد هادی فروغی🧤👓
👓🧤نازنین فاطمه عابدی🧤👓
👓🧤علیرضا نصر اصفهانی🧤👓
👓🧤مطهره مرتضائی🧤👓
👓🧤نگار جعفری🧤👓
👓🧤فاطمه امینی حسن🧤👓
👓🧤امیرحسین نوری🧤👓
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
بچه ها😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══