ستاره شو7💫
📝#خوندنی_هامون🌱 🌍#هدف_خلقت💫 1⃣#قسمت_اول😊 یه نوجوان😎عاقل هیچ گاه بدون شناخت هدف،مسیری رو انتخاب نمیک
📝#خوندنی_هامون🌱
🌍#هدف_خلقت💫
2⃣#قسمت_دوم😊
خداوند متعال در حدیث قدسی بندگان خود را اینطور خطاب میکند:🌱
✨بنده ام!همه چیز را برای تو آفریده ام و تو را برای خودم خلق کردم.✨
✅پس تمام این جهان در خدمت ماست
و برای استفاده ی ما آفریده شده اند.
اما گاهی وقتا انسان با نافرمانی از دستورات خداوند باعث تباه شدن خود میشود.☹️
در #آیه_124تا126_سوره_طه خداوند درس مهمی را به ما یادآور میشود.✌️
✨هرکس از یاد من روی گردان شود زندگی سختی خواهد داشت و روز قیامت او را نابینا محشور میکنیم.میگوید:پرودگارا!چرا نابینا محشورم کردی؟من که بینا بودم؟می فرماید:آنگونه که آیات ما برای تو آمد و تو آن را فراموش کردی،امروز نیز تو فراموش خواهی شد.✨
❇️بسیار غم انگیز☹️است که خداوند انسان را گل💐سرسبد خلقت قرار داده اما او نافرمانی کند واینگونه خداوند او را به فراموشی بسپارد
⁉️سوال🧐
‼️چه چیزی مانع انسان میشود که او ارزش و جایگاه خود را نمیفهمد و باعث تباه شدن خود میشود؟؟؟🤔
💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو
💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه
💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم🌿
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
ستاره شو7💫
✾࿐༅📚༅࿐✾ #رمان دوستان گلم قصد داریم رمان زیبای محمد جواد و شمشیر ایلیا را یک شب در میان کانال بارگذا
#رمان
#قسمت_دوم
✉️محمدجواد نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و از اتاقش بیرون رفت.
🚶♂آهسته رفت تا به در خانه رسید.
👩🍳مادر داخل آشپزخانه بود و خواهرش هم به کلاس نقاشی رفته بود.
👨🔬تا آمدن بابا از محل کار زمان زیادی مانده بود.
🚪 در را باز کرد و وارد ایوان شد.
سریع کفشهایش را پوشید و از راه پله پایین رفت. 🚶♂
🚲دوچرخه اش را که به دیوار باغچه تکیه داده بود، سوار شد و موقع سوارشدن از در خانه رفت بیرون و در را با دستش بست.
🙇♂ با خودش فکر کرد نامه را در نزدیک اداره پلیس محل پنهان کند.
👌دراین صورت احتمال اولین کسی که آن را پیدا می کند، یک پلیس است. 👮♂
این فکر محمدجواد را دلگرم می کرد.
کوچه کمی به سمت پایین شیب داشت. محمدجواد هم سریع پا میزد. 🚲
به ابتدای کوچه که رسید حبیب آقا با کیسه های خرید، روبه رویش ظاهر شد.🧙♂
او هر کاری کرد نتوانست دوچرخه را کنترل کند و با حبیب آقا برخورد کرد.⚡️
🧙♂حبیب آقا، مردی قدبلند بود و شانه های پهنی داشت.
مدل سبیلهایش هم طوری بود که بچه های محل همیشه درباره اش صحبت می کردند، سبیل هایی پهن و کلفت که مرتب بودن آنها و اینکه انگار دو طرف آن را با روغن تاب داده است، برای پسرهای محل جالب بود.🧙♂
🚲محمدجواد و دوچرخه اش افتادند یک طرف و کیسه میوه های حبیب آقا افتاد سمت دیگر.
حبیب آقا که فقط کیسه میوه هایش پاره شده بود، نفس عمیقی کشید و نگاهی به محمدجواد انداخت. 👀
😧سر زانوی شلوار محمدجواد پاره شده بود و کمی هم از زانویش خون می آمد. پایش درد گرفته بود، اما ترس از حبیب آقا باعث شد تا دردش را نشان ندهد.😨
چشمانش پر اشک شد، اما به زحمت جلوی گریه اش را گرفت. 😢😰سرش را پایین انداخت و از حبیب آقا عذرخواهی کرد. نفس در سینه اش حبس شده بود.
حبیب آقا دستی به سبیلهایش کشید و با مهربانی گفت: «پسرم بهتره بری خونه لباس هات رو عوض کنی.»
😦محمدجواد انتظار هر حرفی را داشت جز چیزی که شنید. نفس راحتی کشید، با نگاه و لبخندش از حبیب آقا تشکر کرد و به زحمت دوچرخه اش را بلند کرد و از راهی که آمده بود لنگان لنگان برگشت.🚶♂🚶♂
حبیب آقا مشغول جمع کردن سیب و پرتقال هایش بود که لابه لای میوه ها چشمش به پاکت نامهای افتاد که رویش نوشته شده بود: «برسد به دست خانوادهی پارسا» 📩
حبیب آقا سرش را بلند کرد تا محمدجواد را صدا کند، اما خبری از او نبود. نامه را در جیبش گذاشت تا آن را در اولین فرصت به خانوادهی پارسا برساند. 📨
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_اول 🧖♀🧖🧖♀🧖 چهار نفر دور از هم همهی ماجرا به پولی برمی
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_دوم
🧖♀🧖🧖♀🧖
#گیتی
سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف کرد و مرد. پدرم معلم بود و وقتی درس نمیداد، مسافرکشی میکرد. ما مستأجر بودیم و پساندازی نداشتیم. هزینهی کفنودفن پدرم، خرید قبر، پول مسجد و سخنران و مداح برای سوم و هفت، هزینهی پذیرایی از مهمانان و ناهاری که توی رستوران دادیم، همه را عمویم داد. پول قبر را باید میدادیم، اما نمیفهمیدم بقیهاش چه ضرورتی داشت. بعد از تشییع جنازه همه را بردیم رستوران. همه از عمویم تشکر میکردند و او طوری رفتار میکرد که انگار همهی اینها را از جیبش خرج میکند. اما روز هشتم بعد از فوت پدرم، صورتحساب بلندبالایی داد دست مادرم. هیچ چیز را از قلم نینداخته بود
حتی دویست تومان پول یخی که روز تشییع جنازه خریده بودند تا شربت خنک به مردم بدهند. ماشین تصادفی را فروخت و پولش را به جای خرجهایی که کرده بود، برداشت.
بعد از مراسم هفتم پدرم، مثل چتربازی بدون چتر، توی آسمان رها شدیم و هیچکس سراغی از ما نگرفت.
اولین اتفاق این بود که دوسه ماه اجارهمان عقب افتاد و پشتبندش سروکلهی صاحبخانه پیدا شد.
صاحبخانه حاج احمد کرباسی بود و ما یکی از صدها مستأجرش بودیم. باباش کرباسفروش بود و خودش هم توی بازار، حجرهی کرباسفروشی داشت.
تو کار ساختمان هم بود. با پول اجارههایی که میگرفت، هر ماه یک خانه میخرید. نوساز یا کلنگی هم برایش فرق نمیکرد. برایش یکجور سرگرمی بود. هفتاد سالش بود اما پنجاهساله بهنظر میرسید. وقتی آمده بود دنبال اجارهی عقبافتادهاش، من در را برایش باز کردم...
چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد و از آن لحظه به بعد، از شر آن چشمهای هرزه رها نشدم تا امروز که دارم با پای خودم به خانهاش میروم.🥲
آن روز آمده بود دربارهی اجارههای عقبافتادهاش حرف بزند، اما چون من چشمش را گرفته بودم، به جای هر حرفی از حال و روز من پرسید و وقتی داشت میرفت به مادرم گفت:
«دخترت از همه نظر کامل است. قولش را به کسی نده! من برایش نقشههایی دارم.»😈
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #هزارتوهای_بن_بست قسمت_اول سه تار مامان عادت داشت موقع کارهای خانه موزیک گوش کند. حتما باز هد
#رمان
#قسمت_دوم
#هزارتوهای_بن_بست
یاسمن تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ باید حذفش کنیم. بابام بفهمه سکته میکنه.
یاسمن زنگ زد تا سارا دخترخالهاش که دانشجوی رشتۀ کامپیوتر بود بیاید شاید بتواند کاری بکند. تا سارا برسد هزار بار مُردم. تنم مثل سنگ سفت شده بود. اگر بابا عکسها را ببیند؟ اگر به دست کسی از فامیل برسد؟
اگر یکی از معلمها ببیند؟ با یاسمن نشستیم سر کلاس ها اما هیچی نمیفهمیدم. دهانم مزۀ چوب کبریت گرفته بود. سرم اندازۀ اتاق بود. نگاههای یواشکی یاسمن آزارم میداد. گوشی توی دستهای خیسم میلرزید. یک امیدی ته دلم سوسو میزد که سارا بیاید و کاری برایم بکند. اما صدایی دائم توی گوشم میگفت: «نمیشه، نمیشه.»
کلاسها تمام شده بود که سارا رسید. با یاسمن رفتم و کنارش نشستم گوشی را دادم دستش و گردن دراز کردم توی گوشی، ذغال داغ روی گونههایم گذاشته بودند. دستوپاهایم سفت و خشک شده بود. لبۀ مبل نشستم. منتظر بودم بگوید حل شدنی است. تشک مبل را توی دستهای عرق کردهام جمع میکردم، فشار میدادم و رهایش میکردم. توی دلم تند تند صلوات میفرستادم. از صبح هزار بار خدا را به تمام مقدساتش قسم داده بودم که کمکم کند. آخر این بلا از کجا نازل شده بود؟
- این صفحهها رو نمیشه حذف کرد. مگر اینکه خودت درستش کرده باشی.
این حرفش پتک شد توی سرم؛ یک سطل آب یخ خالی کردند روی سرم. همۀ امیدهایم دود شد رفت هوا.
یاسمن انگار منتظر این حرف باشد، با عجله گفت: «بالاخره خودت میدونی از کجا درست شده؟»
بغض توی گلویم سنگ شده بود. اشکها سر میخوردند روی گونههایم. سارا گفت: «بهتره به پدر مادرت بگی.»
رنگهای قرمز و آبی قالی در هم قاتی میشدند. مثل زندگی من که در هم قاتی
شده بود.
یاسمن گفت: «میخوای به مامانم بگم به مامانت بگه؟ عصری میاد از سر کار.» گوشی را از دست یاسمن گرفتم. بلند شدم و از خانهشان زدم بیرون. تنها راهش همین بود که خودم به مامان میگفتم. حتی اگر بدترین بلای عالم هم سرم نازل شود، خودم باید به مامان بابا میگفتم. اگر از خودم میشنیدند بهتر بود که بعداً از فامیل یا غریبهها بشنوند.
مامان که در را باز کرد پریدم توی بغلش و همانجا بغضم ترکید. فکر کرد باز توی امتحانی گند زدهام.
- مدرسهها شروع نشده ازتون امتحان گرفتن؟!
اشکهایم جلو لباسش را خیس کرده بود.
- مگه مادرت مرده اینطور زار میزنی؟ بگو چی شده نصفه جونم کردی نمیتوانستم جلوی زار زدنم را بگیرم. اگر قضیۀ عکسهای لو رفته را میفهمید؟ باید آنقدر زار میزدم تا نفسم بند بیاید و در جا بمیرم.
- دیگه داری من و میترسونی. چی شده؟
- مامان به خدا... به خدا من نمیدونم این چیه!
صفحه را باز کردم و گرفتم جلو صورتش. دهان کوچک و صورتی رنگش نیمه باز ماند. صدای خندههای من از توی گوشی خفه بیرون میزد. مامان ابروهای هشتیاش را درهم گره کرد. چروک افتاد روی پیشانی و کنار چشمهایش. انعکاس حرکات نامیزان دستوپاهایم که روی مبل نشسته بودم و پاها و دستهایم را بالا گرفته بودم و مسخره بازی در میآوردم در مردمکهای گشاد شدهاش میلرزید. رنگ از صورتش رفت.
- اینا...!
زبانش بند آمده بود. رفت و روی مبل ولو شد. من هقهق میکردم و مامان بغض کرده بود. میدانستم توی دلش غصه میخورد، اما نمیتوانستم دستم را دور کمرش حلقه کنم. نمیتوانستم حالش را خوب کنم وقتی خودم دلیل حال بدش بودم.
- اینا چیه؟ تو چیکار کردی آخه؟
صدایش میلرزید. آب دماغم را با روسریم
پاک کردم. پوست صورتم میسوخت:
«مامان به روح عزیز کار من نیست.»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂