eitaa logo
ستاره شو7💫
669 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 چهار نفر دور از هم همه‌ی ماجرا به پولی برمی‌گردد که لای روزنامه‌ای پیچیده شده و افتاده بود سر راه. اینکه پول را کی انداخته سر راه، کسی نمی‌داند. اینکه این پول از کجا آمده، کسی نمی‌داند. اما چیزی که معلوم است، این است که این پول کار چهار نفر را راه می‌اندازد و توی روزنامه‌ای که دور پول پیچیده‌اند، مقاله‌ای هست که روی زندگی دوتا از این چهار نفر تأثیر می‌گذارد. شاید پس از پایان این روایت بتوان حدس زد که این پول از کجا آمده و کی آن را لای روزنامه پیچیده. شاید! اگر معلوم نشد هم، اهمیت چندانی ندارد. و اما آن چهار نفر: اول: گیتی، دختر هجده‌ساله‌ای که دیپلم گرفته و همان سال دانشگاه قبول شده. همان سال هم پدرش را در تصادف از دست داده. دوم: علیرضا، پسر بیست‌ودوساله‌ای که با مادرش در یکی از محله‌های قدیمی تهران زندگی می‌کند. بیکار است و دربه‌در دنبال کار می‌گردد. اما معمولاً دست به هر کاری می‌زند، موفق نمی‌شود. سوم: مرجان، دختر هجده‌ساله‌ای که دیپلم گرفته، با پسری عقد کرده و منتظر است پدرش وامی جور کند و برایش جهیزیه بخرد تا بتواند برود سر خانه و زندگی خودش. چهارم: غلام مرادی، نوجوانی روستایی که برای یک سال اجاره داده شده. پدرش، علی مرادی، دویست‌وپنجاه هزار تومان از پسرعمویش قرض کرده و چون نتوانسته پول را پس بدهد، پسرش را برای یک‌سال فرستاده که توی بنگاه فروش ماشین‌های دست دوم، بدون مزد، کار کند. اینکه این چهار نفر، که هرکدام یک طرف شهر هستند چطور به هم می‌رسند، بعد از خواندن این داستان معلوم می‌شود ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_اول 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 چهار نفر دور از هم همه‌ی ماجرا به پولی برمی‌
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف کرد و مرد. پدرم معلم بود و وقتی درس نمی‌داد، مسافرکشی می‌کرد. ما مستأجر بودیم و پس‌اندازی نداشتیم. هزینه‌ی کفن‌ودفن پدرم، خرید قبر، پول مسجد و سخنران و مداح برای سوم و هفت، هزینه‌ی پذیرایی از مهمانان و ناهاری که توی رستوران دادیم، همه را عمویم داد. پول قبر را باید می‌دادیم، اما نمی‌فهمیدم بقیه‌اش چه ضرورتی داشت. بعد از تشییع جنازه همه را بردیم رستوران. همه از عمویم تشکر می‌کردند و او طوری رفتار می‌کرد که انگار همه‌ی این‌ها را از جیبش خرج می‌کند. اما روز هشتم بعد از فوت پدرم، صورت‌حساب بلندبالایی داد دست مادرم. هیچ چیز را از قلم نینداخته بود حتی دویست تومان پول یخی که روز تشییع جنازه خریده بودند تا شربت خنک به مردم بدهند. ماشین تصادفی را فروخت و پولش را به جای خرج‌هایی که کرده بود، برداشت. بعد از مراسم هفتم پدرم، مثل چتربازی بدون چتر، توی آسمان رها شدیم و هیچ‌کس سراغی از ما نگرفت. اولین اتفاق این بود که دوسه ماه اجاره‌مان عقب افتاد و پشت‌بندش سروکله‌ی صاحب‌خانه پیدا شد. صاحب‌خانه حاج احمد کرباسی بود و ما یکی از صدها مستأجرش بودیم. باباش کرباس‌فروش بود و خودش هم توی بازار، حجره‌ی کرباس‌فروشی داشت. تو کار ساختمان هم بود. با پول اجاره‌هایی که می‌گرفت، هر ماه یک خانه می‌خرید. نوساز یا کلنگی هم برایش فرق نمی‌کرد. برایش یک‌جور سرگرمی بود. هفتاد سالش بود اما پنجاه‌ساله به‌نظر می‌رسید. وقتی آمده بود دنبال اجاره‌ی عقب‌افتاده‌اش، من در را برایش باز کردم... چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد و از آن لحظه به بعد، از شر آن چشم‌های هرزه رها نشدم تا امروز که دارم با پای خودم به خانه‌اش می‌روم.🥲 آن روز آمده بود درباره‌ی اجاره‌های عقب‌افتاده‌اش حرف بزند، اما چون من چشمش را گرفته بودم، به جای هر حرفی از حال و روز من پرسید و وقتی داشت می‌رفت به مادرم گفت: «دخترت از همه نظر کامل است. قولش را به کسی نده! من برایش نقشه‌هایی دارم.»😈 ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 #گیتی سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف ک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد. من هم حاضر بودم برای نجات خانواده‌ام با کسی که ندیده بودم و نمی‌شناختمش، ازدواج کنم. اما وقتی رفت‌وآمدها بیشتر شد، مادرم فهمید اشتباه کرده و من وحشت کردم. او مرا برای خودش می‌خواست. مادرم دوره افتاد که جایی را پیدا کند تا خودمان را گم‌وگور کنیم. پیرزنی که تازه شوهرش مرده بود، یکی از دو اتاق خانه‌اش را اجاره می‌داد. توی یکی از شهرک‌های جاده‌ی ساوه، بهترین موقعیتی بود که پس از سه ماه نصیب‌مان می‌شد؛ پول پیش نمی‌خواست و اجاره‌اش هم زیاد نبود. پیرزن فقط می‌خواست تنها نباشد. تصمیم گرفتیم شبانه فرار کنیم. در عرض چند ساعت دار و ندارمان را توی کارتن کردیم و برای ساعت یازده شب وانت گرفتیم. راننده‌ی وانت کمک‌مان کرد. مادرم، من و برادرم که چهار سال از من کوچک‌تر بود، تندتند کار می‌کردیم. خواهرم را همان اول نشاندیم جلو وانت و مادرم بهش گفت نباید صدایش دربیاید. در تمام مدتی که وانت را پر می‌کردیم، از وسایل خانه صدا درآمد اما از این طفلک درنیامد. وانت را تا کله پر کرده بودیم که مثل اجل بالای سرمان حاضر شد. ــ بدون خداحافظی می‌روید؟! مادرم همان شب شکست. همه‌ی ما شکستیم و خواهر کوچکم گریه کرد. مجبور شدیم دوباره وسایل را برگردانیم توی خانه. گفت: «اول اجاره‌های عقب‌افتاده را بدهید، بعد وسایل‌تان را ببرید!» می‌دانست که پولی نداریم. بدهی‌مان هر روز سنگین‌تر می‌شد. کسی را هم نداشتیم تا دست‌مان را بگیرد. مادرم توی تهران کس‌وکاری نداشت. دست از پا درازتر برگشتیم توی خانه و فکر فرار را برای همیشه کنار گذاشتیم. بعدها فهمیدیم یکی از همسایه‌ها که مستأجر حاجی بود، گزارش‌مان را می‌داده و شب فرار هم او خبرش کرده بود. از فردای آن روز مادرم به‌هم ریخت، مثل ظرف چینی که بیفتد و بشکند. دکترها گفتند غده‌ای توی شکمش دارد که باید درش بیاورند. خودمان هم می‌دانستیم عقده‌ای است که پس از مرگ پدرم تبدیل به غده شده بود. باید عملش می‌کردیم و ما آه در بساط نداشتیم. مادرم با همان حال مریضش رفت دیدن حاجی. رفته بود به هر قیمتی شده راضی‌اش کند. حاجی جوابی بهش داده بود که ندیده، معلوم بود غده‌اش دو برابر شده. ــ تو به چه دردم می‌خوری؟ سه‌تا شکم زاییده‌ای! مثل تو هزارتا هزارتا ریخته‌اند. من می‌خواهم آن دختر را از این نکبت نجات بدهم، زن من بشود بهتر است یا دست آخر تن به هر نکبتی بدهد؟ آخر و عاقبت بی‌پولی همین است. اصلاً نمی‌خواهد، نخواهد، به درک! طلبم را بدهید، بروید به جهنم! مادرم دیگر ناله نمی‌کرد و توی خانه کسی از غذا خوردن حرفی نمی‌زد. ما فقط اشک می‌ریختیم و این‌طوری شد که تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم، خودم را فدا می‌کنم تا خواهر و برادرم زندگی کنند. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم، رفتم که از حاجی دویست هزار تومان بگیرم خانه‌هایش بی‌شمار بودند و درآمدش بی‌شمارتر. اما خانه‌ی خودش توی یکی از محله‌های قدیمی بود. من چند قدم می‌رفتم و چند دقیقه می‌ایستادم. پای رفتن نداشتم. هرچه جلوتر می‌رفتم، کار سخت‌تر می‌شد. زانوهایم می‌لرزید. بساط یک واکسی را کنار خیابان دیدم. پسری هم‌سن‌وسال برادرم، سیزده‌چهارده ساله. چهارپایه‌ای برای مشتری‌هایش گذاشته بود که وقتی می‌خواهند کفش واکس بزنند، رویش بنشینند. گفتم: «می‌توانم روی این چهارپایه بنشینم؟» گفت: «بفرمایید!» ادامه دارد.. ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرون از جهانی که در آن بودم. آرام گرفتم. حس خوبی داشتم، مثل آدمی که موقع سقوط گرفته باشندش. پسر واکسی پرسید: «می‌خواهید برای‌تان آب بیاورم؟» روبه‌روی بساطش دکان قصابی بود. رفت آن تو و با یک لیوان آب برگشت. آب خنک بود و گوارا. مثل آبی بر آتش. دیگر حس گُرگرفتگی نداشتم. نمی‌دانم چقدر روی چهارپایه نشستم. فقط یادم می‌آید سؤال پسر واکسی مرا به خودم آورد. چرا گریه می‌کنید؟! گفتم: «می‌خواهم بروم خودم را دویست هزار تومان بفروشم! به حال خودم گریه می‌کنم!» نمی‌دانم چرا این حرف را زدم. شاید به‌خاطر اینکه هم‌سن برادرم بود. شاید هم به‌خاطر مهربانی‌اش یا چهارپایه‌ی جادویی‌اش! پیش خودم گفتم: «کاش او پول داشت و مرا می‌خرید!» دوست نداشتم از روی چهارپایه بلند شوم، اما باید می‌رفتم. تا خانه‌ی حاجی کرباسی راهی نمانده بود. زود رسیدم اما می‌ترسیدم زنگ بزنم. اول شب، مردی تنها و دختری که چاره‌ای جز تسلیم ندارد. چندشم می‌شد. نه جرئت زنگ زدن داشتم و نه توان برگشتن. تردید و دودلی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. آن‌قدر سر پا ایستاده بودم که پاهایم درد می‌کرد. باران هم نم‌نم می‌بارید. تصمیمم را گرفتم می خواستم زنگ بزنم که صدای پسر واکسی را پشت‌سرم شنیدم ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهارم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرو
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌ها یک زیرپله داشت. زیرپله‌ی خانه‌ای بَر خیابان که پیرمرد، سی سال آنجا کفاشی کرده بود. اول کفش نو هم می‌فروخت، اما بیشتر، کفش‌های کهنه را وصله‌پینه می‌کرد و واکس می‌زد. بچه‌هایی که توی خیابان فوتبال بازی می‌کردند، کفش‌های آش‌ولاش‌شان را می‌دادند او می‌دوخت بدون اینکه دستمزدی بگیرد. بچه‌ها را دوست داشت، برای همین من را هم زیر بال‌وپر خودش گرفت. اولین روز تعطیلات تابستان، من که پسری لندوک، لاغر، سفیدرو و سیزده‌چهارده‌ساله بودم با لباسی مندرس، رفتم جلوی زیرپله‌ی پیرمرد. می‌دانستم قلب مهربانی دارد. یک‌بار کفشم را بدون دستمزد دوخته بود. گفتم: «شاگرد نمی‌خواهی؟» گفت: «می‌بینی که خودم به زور توی این زیرپله جا شدم. حالا بیا بنشین خستگی‌ات در برود. یک چکه آب خنک بخور تا ببینم چه می‌شود...» بی‌هیچ چون‌وچرایی، روی چهارپایه‌ی کوتاهی کنار در نشستم؛ جایی که معمولاً مشتری‌ها می‌نشستند. پیرمرد برایم یک لیوان آب ریخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، لیوان را به دستم داد.زیرپله‌ کوچک بود و دست‌ به دست می‌رسید. پرسید: «دنبال کاری که بیکار نباشی یا چی؟» ــ نه، می‌خواهم به یک دردی بخورم! پیرمرد پرسید: «کاری هم بلدی؟» گفتم: هیچی... ولی زود یاد می‌گیرم. او با صدایی که می‌لرزید، گفت: «حالا می‌خواهی یک چند روز بیا اینجا واکس زدن یادت بدهم، یک جعبه درست کن، سر همین خیابان بنشین کفش واکس بزن!» گفتم:«این‌جوری مشتری‌های شما کم می‌شوند!» پیرمرد کفاش گفت: «روزی را خدا می‌دهد، من برای سرگرمی می‌آیم درِ دکان. یک نفر آدمم، احتیاج ندارم، تو باید دستت بند باشد. اسمت چیست؟» گفتم: «محمد!» ــ هر وقت خواستی بیا، فکر من نباش! صبح روز بعد، وقتی پینه‌دوز آمد درِ دکانش را باز کند جلوی در بسته نشسته بودم. خندید و گفت: «سحرخیز هم که هستی؟! فوت‌وفن کفاشی را خیلی زود یاد گرفتم. پیرمرد وسایل هم برایم جور کرد. این‌طوری من شدم شاگرد پینه‌دوز. پیرمرد هر شب وقت برگشتن به خانه، سر راه‌اش، چند دقیقه‌ای کنار بساط من می‌نشست و با هم گپی می‌زدیم. تا آن شبی که بسته‌ای پر از پول پیدا کرد. آن شب وقتی آن دختر رفت، صدای تِق‌تِق قطره‌های باران روی ناودان مثل هق‌هق گریه بود. به آسمان نگاه کردم، ابرها کیپ هم بودند. آسمان دلش گرفته بود. با خودم گفتم: «استاد کفاش دیگر نمی‌آید.» اما آمد. چهارپایه را بیخ دیوار کشید و نشست. من هم در پناه سقف یک بالکن بودم. گفتم: «فکر نمی‌کردم امشب بیایی!» گفت: «ببین چی پیدا کردم.» دو بسته اسکناس را لای صفحه‌ی مجله‌ای پیچیده و دورش را با نخ بسته بودند. نخ را باز کرد و پول‌ها را به من نشان داد. در همان حال گفت: «کاش کسی پیدایش می‌کرد که دردی ازش دوا کند.» گفتم: «چند دقیقه زودتر آمده بودی یکی را می‌دیدی که این پول زندگی‌اش را نجات می‌داد.» پیرمرد پرسید: «کو، کجا رفت؟» گفتم: «رفت توی کوچه‌ی کرباسی!» پیرمرد گفت: «بدو دنبالش.آن کوچه بن‌بست است!» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_پنجم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 گیتی بدون هیچ چون‌وچرایی برگشتم. دلم نمی‌خواست بروم، پای رفتن نداشتم. منتظر بهانه‌ای بودم تا بعدها وجدان‌درد نگیرم. صدای پسر واکسی مثل صدای باران نرم و دلنشین بود و در هوایی سرد و بارانی گرمی می‌بخشید. همراهش رفتم چون مطمئن بودم هر جا بروم بهتر از خانه‌ی حاجی کرباسی است. پیرمردی روی چهارپایه نشسته بود و بسته‌ای در دست داشت. من کمی عقب‌تر ایستادم و پسر واکسی چند کلمه‌ای با او حرف زد، بعد کنار رفت و پیرمرد بسته را به‌طرف من دراز کرد و گفت: «بیا بگیر! کارت را راه می‌اندازد.» من با همان بسته‌ی نخ‌پیچی‌شده به خانه برگشتم. مادرم دسته‌های اسکناس را لمس کرد و لبخند بی‌رمقی زد. ــ باورم نمی‌شود! هیچ‌کدام باورمان نمی‌شد، تا وقتی‌که رفتیم بیمارستان، پول‌ها را دادیم و پرستاری پرونده‌مان را تکمیل کرد. همکارش پرسید: «کدام بخش بستری می‌شود؟» ــ باید برود اتاق عمل. دکتر می‌گفت همین‌جوری هم دیر شده. همین مرا بیشتر نگران می‌کرد. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. قلبم مثل قلب گنجشکی گرفتار در تله می‌تپید. حواسم به خودم نبود. کاغذی که پول‌ها را در آن پیچیده بودند، هنوز دستم بود. دو ساعتی بود که توی راهروهای بیمارستان راه می‌رفتم و آن تکه‌ی مجله را این‌طرف و آن‌طرف می‌بردم. دوروبرم را نگاه کردم ببینم سطل آشغال کجاست که آن تکه کاغذ را دور بیندازم. سطل آشغال، آن سر راهرو بود. دور بود و من دلم نمی‌خواست از جلو در اتاق عمل جنب بخورم برای من و برادر و خواهر کوچکم، همه‌چیز توی آن اتاق بود. بی‌اختیار چشم‌هایم کشیده شد به‌طرف نوشته‌های تکه مجله‌ای که دستم بود. چهار صفحه‌ی پشت‌ورو از یک مجله بود. یک صفحه پرسش‌ها و پاسخ‌های پزشکی که بیشتر درباره‌ی ناراحتی‌های استخوان و ارتوپدی بود. فکر کردم کاش درباره‌ی تومورها بود. صفحه‌ی روبه‌رویش تبلیغ کتاب بود و دو صفحه‌ی پشتش هم مقاله‌ای بود با این عنوان: «فرشته‌ها از کجا می‌آیند؟» از اسم مقاله خوشم آمد همه را خواندم و تصمیم گرفتم آن دو صفحه را پیش خودم نگه دارم. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_ششم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 گیتی بدون هیچ چون‌وچرایی برگشتم. دلم نمی‌خواس
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 داشتم به این فکر می‌کردم که من دوروبرم فرشته‌ای دیده‌ام یا نه که دکتر جوانی در اتاق عمل را باز کرد و پرسید: «همراه خانم ابوطالب؟» هول دویدم جلو و گفتم: «من دخترش هستم!» شیشه‌ای را گرفت طرفم که تویش چند تکه چربی شناور بودند. گفت: «بده آزمایشگاه، بگو دکتر شریف جوابش را فوری می‌خواهد!» گریه‌ام گرفت و پرسیدم: «مادرم چطور است؟» خوب است نگران نباش نمی‌دانستم خوشحال باشم یا نباشم. گوله‌گوله اشک می‌ریختم و کاری هم از من ساخته نبود. نمی‌توانستم جلوشان را بگیرم. پرسید: «برای چی گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. شاید اشک شادی است!» می‌دانستم برای بی‌کسی خودم گریه می‌کنم و اگر بچه‌ها با من بودند، می‌توانستیم شادی‌های‌مان را قسمت کنیم. همان لحظه دلم می‌خواست یکی را بغل کنم. بچه‌ها مانده بودند خانه که جاسوس حاجی فکر نکند داریم فرار می‌کنیم. در میان باران اشک با بغض پرسیدم: «آزمایشگاه کجاست؟» برای آن دکتر جوان مثل روز روشن بود که من با آن چشم‌های گریان، یک قدمی خودم را هم نمی‌بینم چه رسد به پیدا کردن آزمایشگاه. انگار دلش به حالم سوخته باشد گفت:« وایسا باهم برویم.» جواب آزمایش نشان می‌داد تومور بدخیم نیست. سعی کردم جلو احساساتم را بگیرم و رفتاری خانمانه داشته باشم. ساعت سه مادرم را آوردند توی بخش. تازه به هوش آمده بود. کمی هم آنجا گریه کردم و چون کاری از دستم برنمی‌آمد، مجبورم کردند برگردم خانه. آن دکتر جوان که تازه‌کار بود و خیلی هم زشت، قول داد مواظب همه‌چیز باشد. یک جعبه شیرینی خریدم و بردم خانه. آن شب سه‌تایی جشن گرفتیم و روز بعد رفتیم ملاقات. با خودم گفتم: «گور پدر جاسوس هم کرده، بگذار هر غلطی می‌خواهد، بکند.» حال مادرم خیلی خوب بود، زن غریبه‌ای هم کنار تختش نشسته بود. خانمی شیک‌پوش و خوش‌لباس. کفش، کیف و رنگ لباسش با هم جور بودند. هم‌سن‌وسال مادرم، شاید هم کمی مسن‌تر اما سرحال و قبراق. مادرم خوشحال بود، خوشحال‌تر از آنکه نتیجه‌ی یک عمل جراحی موفقیت‌آمیز باشد. مادرم ما را به هم معرفی کرد. ــ مادر آقای دکتر صالحی. این هم دختر من گیتی. من با آن خانم جذاب و محترم دست دادم و گفتم: «خوشوقتم!» خانم صالحی همان‌طور که دستم را گرفته بود، گفت: «من هم همین‌طور!» و به مادرم گفت: «دختر خوشگلی دارید! خوشگل‌تر از آن چیزی که تعریفش را شنیده بودم.» خجالت کشیدم. فکر می‌کنم سرخ و سفید هم شدم. گفتم: «شما لطف دارید!» خانم صالحی ده دقیقه‌ای ماند و رفت. بعد از رفتنش تازه متوجه دسته گل زیبا و جعبه‌ی شیرینی بزرگ و خوشگلی شدم که برای مادرم آورده بود. یک دنیا سؤال داشتم که اگر فوری جواب‌شان را به دست نمی‌آوردم، حتماً قاتی می‌کردم. مادرم چیزی گفت که می‌توانست جواب همه‌ی سؤال‌هایم باشد. ــ آمده بود خواستگاری تو! ــ همین را کم داشتیم! ادامه دارد.... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هفتم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 داشتم به این فکر می‌کردم که من دوروبرم فرشته
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 درحالی‌که برای برگشتن به خانه، حتی پول خرید بلیت اتوبوس را هم نداشتم، این خبر خوشحالم نکرد. مادرم بیشتر توضیح داد. دکتر صالحی همان دکتری بود که با من آمد آزمایشگاه و خیلی هوای من و مادرم را داشت. دکتر صالحی در زشتی سرآمد بود؛ عینک ته‌استکانی، لب‌های کلفت، دراز و بدقواره. حالا مادرش آمده بود مرا ببیند. دختری را که با یک نگاه، دل پسرش را برده بود. من اعتراض کردم: «تو این وضعیت؟» مادرم گفت: «من هم گفتم که اوضاع و احوال خوبی نداریم. همه‌چیز را گفتم. موضوع خانه، حاجی کرباسی، مرگ بابات، بلایی که عمویت سرمان آورد. گفتم بگذار بداند ما هیچ چیزمان به هم نمی‌آید. اما او گفت از نظر مالی هیچ مشکلی نیست. گفت هر چقدر پول لازم باشد می‌دهد. قسم خورد هیچ‌کس حتی پسرش هم نفهمد. از من قول گرفت که به تو هم نگویم. ولی من نمی‌توانستم از تو پنهان کنم.» انگار در طالع من نوشته بودند باید زن یک آدم پول‌دار بشوم، حالا پیر یا زشت! البته این دومی بهتر بود. لااقل معرفت داشت... به همین سادگی ورق برگشت. طلب حاج کرباسی را دادیم، خانه را عوض کردیم و من در یک چشم به هم زدن عروس خانواده‌ای شدم که همه رؤیای آن را دارند. اسم شوهرم شهریار بود و پدرش کارخانه‌ی بزرگ تولید مواد پاک‌کننده داشت. پول‌شان از پارو بالا می‌رفت. ما مثل آب خوردن می‌توانستیم پول را پس بدهیم. برای شهریار موضوع آن مقاله را تعریف کردم و گفتم دلم می‌خواهد یکی از این فرشته‌ها باشم. شهریار گفت: «می‌توانیم پنجاه هزار تومان بگذاریم روش.» پول را پیچیدم لای همان صفحه‌ی مجله و با همان نخی که بسته بودند، آن را بستم. آن نخ و چهار صفحه مجله، برایم مقدس بودند. با بسته‌ی پول رفتیم سراغ پسر واکسی که سخت مشغول کار بود. من کلی تغییر کرده بودم، لباس، ماشین، حتی آرایش چهره‌ام. از پسر واکسی پرسیدم: «مرا یادت هست؟» لبخند زد. لبخندش ملیح و بامزه بود. گفت: «بله. آن شب بارانی.» بسته‌ی پول را به‌طرف پسر دراز کردم. اما آن را نگرفت. گفت: «پولِ من نبود. مال آن پیرمردی بود که آن شب اینجا نشسته بود.» ــ می‌توانی ما را ببری پیش او؟ خانه‌ی پیرمرد، خانه‌ای نقلی بود. طول حیاط خانه‌اش پنج‌شش قدم بیشتر نبود. گوشه‌ی حیاط، تختی گذاشته بود که جای خوابش بود. گفتم: «هوا سرد شده، سرما نخورید!» گفت: «دیگر یواش‌یواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.» ما همان‌جا توی حیاط، روی تخت نشستیم. پیرمرد چای خوشمزه‌ای به ما داد اما بسته‌ی پول را نگرفت. گفت: «دخترم، من یک نفر آدمم که با یک کف دست نان هم سیر می‌شوم. این پول به دردم نمی‌خورد.» همان‌قدر که پول برای پدر شهریار، بی‌ارزش بود، برای این پیرمرد هم ارزشی نداشت. اما کاملاً می‌شد حس کرد مدل اهمیت نداشتن پول برای این دو تا با هم متفاوت است. من قناعت پیرمرد را دوست داشتم بااین‌حال از برخوردش دلگیر شدم. می‌خواستم جزو فرشته‌هایی باشم که به دیگران کمک می‌کنند، ولی آن پیرمرد نمی‌خواست هدیه‌ی مرا قبول کند. فهمید که دلخور شده‌ام، چون از پسر واکسی پرسید: «محمد تو کسی را نمی‌شناسی که این پول به دردش بخورد؟» محمد گفت: «تو خانه‌های وقفی مسجد، دختری هست که احتیاج به جهیزیه دارد. شش ماه است عقد کرده. باباش دربه‌در دنبال دویست هزار تومان وام است.» به اشاره‌ی پیرمرد، بسته‌ی پول را به پسر واکسی دادم که برساند به پدر آن دختر و به پیرمرد گفتم: «دلم می‌خواهد کاری برای شما بکنم. اجازه می‌دهید گاهی وقت‌ها به‌تان سری بزنم؟» پیرمرد گفت: «هر وقت دلت خواست بیا.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هشتم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 درحالی‌که برای برگشتن به خانه، حتی پول خرید
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 علیرضا ماشین نقره‌ای متالیک آخرین مدل، توی کوچه، درست در خانه‌مان پارک شده بود. از سر کوچه که پیچیدم، تندش کردم. بچه‌ها دوروبر ماشین می‌پلکیدند. از یکی‌شان پرسیدم: «ماشین مال کیه؟» ــ مهمان‌های عموحیدرند! عموحیدر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است. پیرمرد پینه‌دوزی که از اول دنیا همسایه‌ی ماست. من جیک‌وپوکش را می‌دانستم. او هم از زیروبم زندگی ما خبر داشت. از روزی که یادم می‌آید تنها بود. مادرم می‌گوید زنش سرِ زا رفته. نه بچه مانده و نه مادر بچه. عموحیدر هم بعد از آن سراغ کسی دیگر نرفته. مانده تنها و بی‌کس. شاید اگر من جای عموحیدر بودم به همه‌ی دنیا اخم می‌کردم، اما او این‌طوری نیست. مهربان است و دوست‌داشتنی. همه دوستش دارند، از کوچک و بزرگ. با این‌همه، اهل برو و بیا و رفت‌وآمد نیست. برای همین وقتی آن ماشین آخرین مدل نقره‌ای را دیدم، تعجب کردم. تیز پریدم توی خانه. خانه‌های‌مان به اندازه‌ی یک غربیل است. عموحیدر توی حیاط خروپف هم که بکند، صدایش توی حیاط ما شنیده می‌شود، چه برسد به صدای حرف زدن چند نفر. مثل روز برایم روشن بود که توی حیاط‌اند. عموحیدر فقط چهارپنج ماه از سال را توی اتاق‌ها سر می‌کند. می‌گوید دلم می‌گیرد. می‌گوید دلم می‌خواهد آسمان را ببینم، ستاره‌ها را بشمارم. نمی‌دانم توی آسمان و ستاره‌ها دنبال چه می‌گردد. اما می‌دانم فقط سرما و باد و بوران می‌تواند او را براند توی خانه. شک نداشتم نشسته‌اند روی لبه‌ی تخت چون هوا هنوز خیلی سرد نشده بود عموحیدر و مهمان‌هایش توی حیاط نشسته بودند. از روی صداها فهمیدم چند نفرند. یک صدای پسرانه، یک زن جوان و یک مرد جوان. صدای پسرانه را می‌شناختم، واکسی سر خیابان بود وقتی دیدم سر چهارراه، نزدیک زیرپله‌ی عموحیدر بساط گذاشته و شده واکسی، می‌خواستم بساطش را به هم بریزم که آن دختره پشتش درآمد و عموحیدر مانع شد. بعد از آن با هم رفیق شدیم ولی با من خیلی حال نمی‌کرد. صدای دختره قشنگ بود. دلم می‌خواست سرک بکشم قیافه‌اش را هم ببینم، از آن صداها بود که آدم دلش می‌خواست عاشقش بشود. دختره گفت: «هوا سرد شده، سرما نخورید!» عموحیدر گفت: «دیگر یواش‌یواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.» بعد صدای چلق‌چلق استکان و نعلبکی آمد. عموحیدر داشت برا‌شان چای می‌ریخت. چای‌های عموحیدر حرف نداشت، خوشمزه می‌شد، بس‌که حوصله داشت. آتش زیر قوری را خیلی کم می‌کرد که نجوشد و یواش‌یواش دم بکشد. بعد از بیمارستان حرف زدند. انگار آن مرد جوان دکتر بود. پیش خودم گفتم، نکند عموحیدر مریض شده. تو همین فکر بودم که حرف پول آمد وسط. دختره گفت: «ما آن پول را برا‌تان پس آوردیم. یک کمی هم گذاشتیم روش. شاید درد یکی دیگر را دوا کند.» حواسم پرت شد، نفهمیدم موضوع پول چه بود. ولی بعدش را خوب شنیدم. گوش‌هایم تیز شده بود. عموحیدر گفت: «...این‌همه پول به دردم نمی‌خورد.» دلم می‌خواست بپرم توی حیاط بغلی و ببینم چقدر پول است. چند سال بود که دنبال این درد بی‌درمان می‌دویدم. می‌خواستم یک پولی جور کنم، ماشین بخرم. اگر دویست‌وپنجاه هزار تومان داشتم، یک پیکان می‌خریدم و مسافرکشی می‌کردم. ننه‌ام را هم می‌بردم مشهد زیارت که برای من هزار جور نذرونیاز کرده بود. یاد ننه افتادم، پیش خودم گفتم: «شانس آوردم خانه نیست و گرنه نمی‌گذاشت گوش وایستم ببینم چه خبر است.» دوباره حواسم پرت شد. نفهمیدم چه گفتند. شنیدم عموحیدر گفت: «محمد تو کسی را نمی‌شناسی که این پول به دردش بخورد؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_نهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 علیرضا ماشین نقره‌ای متالیک آخرین مدل، توی ک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 می‌خواستم داد بزنم بگویم همین‌جا بیخ گوشت یک مفلس و درمانده هست. اما می‌دانستم ضایع است. اگر جیک می‌زدم، می‌فهمیدند گوش ایستاده‌ام. محمد گفت: «تو خانه‌های وقفی مسجد دختری است که احتیاج به جهیزیه دارد. شش ماه است که عقد کرده، باباش دربه‌در دنبال وام است.» دختره همان بود که پشتی‌اش درآمده بود. عموحیدر گفت: «خب ببر بده به همان دختره!» باید مثل آدمی که فقط می‌تواند پرواز پرنده‌ای را تماشا کند، ساکت و بی‌صدا می‌نشستم و می‌دیدم پول‌ها دارند می‌پرند، عینهو کبوتری که تو آسمان، اول می‌شود یک نقطه و بعدش هم هیچ چیز. بقیه‌ی حرف‌ها را نمی‌شنیدم، چون دنیا دور سرم می‌چرخید. هزار تا سؤال داشتم که باید یکی به‌شان جواب می‌داد. چرا عموحیدر یاد من نبود؟ خودش نصیحتم می‌کرد که مادرم را به امید خدا ول نکنم و بروم. می‌رفتم بندر، دنبال کار دربه‌در کوچه و خیابان‌ها می‌شدم اما ته‌اش هیچی نبود، آس‌وپاس‌تر از اول. انگار پول، جن بود و من بسم‌اللّه! همیشه آرزو داشتم یک پول قلنبه گیرم بیاید و هیچ‌وقت نیامده بود. خدا پول را داده بود به کسی که نه احتیاج داشت، نه قدرش را می‌دانست. فکر اینکه پول قلنبه‌ای را می‌بردند می‌دادند به کسی که روحش هم خبر ندارد،دیوانه‌ام می‌کرد. داشتم قاتی می‌کردم. دلم می‌خواست داد بزنم و به عموحیدر بگویم: «خیلی بی‌معرفتی!» مطمئن بودم اگر مرا یادش بود، پول را به من می‌داد. من مثل پسرش بودم. خودش هزاربار گفته بود تو جای بچه‌ام هستی... یکهو فکری مثل برق تو کله‌ام جرقه زد. گوش کردم ببینم چه می‌گویند. محمد گفت: «پس من ببرم این پول را بدهم به بابای آن دختره.» عموحیدر گفت: «برو خیر ببینی!» دویدم پشت در. صدای بازوبسته شدن در خانه‌ی عموحیدر را شنیدم. کمی صبر کردم؛ به اندازه‌ای که محمد، صد قدم رفته باشد. بعد بیرون رفتم و در را پشت‌سرم بستم و دورادور دنبالش کردم. گذاشتم حسابی از خانه دور بشود. می‌دانستم کدام مسجد می‌رود. خانه‌های وقفی مسجد، اتاق‌هایی بودند کنار هم در یک راهروی بلند و باریک. جایی برای خانواده‌های مستحق و بی‌بضاعتی که نمی‌توانستند کرایه بدهند. من هم مستحق بودم. من هم هشتم گرو نُه‌ام بود. نزدیک مسجد، دنبالش دویدم و نفس‌نفس‌زنان بهش رسیدم. گفتم: «عموحیدر گفت پول را بده. یکی مستحق‌تر پیدا شده!» ادامه دارد.... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 می‌خواستم داد بزنم بگویم همین‌جا بیخ گوشت یک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بِرّوبِر نگاهم کرد. در نگاهش چیزی بود که مهربان بود. طوری نگاه می‌کرد که انگار داشت ذهن آدم را می‌خواند. این‌ها را وقتی‌که باهاش دعوا می‌کردم، فهمیدم. گفتم: «معطل چی هستی؟» بسته‌ی پول را به‌طرفم دراز کرد و گفت: «عموحیدر صلاح کار را بهتر می‌داند.» بسته‌ی پول را گرفتم. عموحیدر کسی نبود که پیِ پول را از محمد بگیرد. این پسره هم خیلی اهل حرف نبود. می‌توانستم به آرزویم برسم. اگر عموحیدر گله می‌کرد، ماشین را می‌فروختم. از پسره‌ی واکسی که جدا شدم، نخ دور بسته را باز کردم. داشتم شاخ درمی‌آوردم. دو تا بسته‌ی هزار تومانی و یک بسته‌ی پانصد تومانی. دویست‌وپنجاه هزار تومان! به اندازه‌ی پول یک ماشین. فکر می‌کردم پنجاه هزار یا حداکثر صد هزار تومان باشد. نزدیک بود پر دربیاورم. روزنامه‌ی دور پول‌ها را مچاله کردم انداختم توی جوی آب. سال‌ها بود ماشین‌ها را فقط از پشت شیشه‌های بلند تماشا می‌کردم؟ سال‌ها بود حسرت می‌خوردم که ای کاش یک روز هم من صاحب یکی از آن‌ها بشوم و امروز همان روز بود ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_یازدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بِرّوبِر نگاهم کرد. در نگاهش چیزی بود که
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 غلام آقا مظفر گفت: «غلام یک چایی بیار برای آقا!» آقا، مرد جوانی بود بیست‌وچهارپنج ساله که آمده بود ماشین بخرد، ندید بَدید بود. نکرده بود پول‌هایش را بپیچد توی کاغذ یا بگذارد توی نایلونی یا توی ساکی. پول‌هایش را گرفته بود دستش و آمده بود بنگاه. خرگوشی بود که افتاده بود توی دهان شیر. مشتری‌هایی که پول‌شان را هفت سوراخ قایم می‌کردند، دست آخر تسلیم می‌شدند. آقا مظفر با زبان وادارشان می‌کرد. پول‌شان را رو کنند. این یکی هرچه داشت رو بود. ماشینی را که راضی بودند دویست هزار تومان بفروشند، می‌خواستند بدهند به این جوان دویست‌وچهل‌وپنج هزار تومان. دلم به حالش سوخت. معلوم بود خام است. آقا مظفر چندتا هندوانه گذاشت زیر بغلش و مرد جوان سرخ و سفید شد. ــ پیکان ماشین نیست، پول است. هر وقت بیاوری خودم مشتری‌اش هستم. تو هم که جوان معقولی هستی! گواهی‌نامه داری؟ ــ بله، دارم. ــ ماشین اگر تصادفی نباشد، مشتری پاش خوابیده. فقط باهاش تند نرو که اگر خدای ناکرده تصادف کردی، شاسی ماسی جا نخورد. ماشینی که شاسی‌اش روبه‌راه باشد، سالم است. قولنامه را بنویسم؟ ــ اگر زحمتی نباشد! ــ چه زحمتی! وظیفه‌مان است. اسم شریف‌تان؟ ــ علیرضا حاج‌احمدی! جای بدی آمده بود. داشتند سی‌چهل هزار تومان سرش کلاه می‌گذاشتند. دلم برایش سوخت. شانس آورده بود حسین مفت‌خر نبود. این حسین مفت‌خر معروف به حسین‌مخ، شریک آقا مظفر بود ولی بعضی وقت‌ها شاگرد هم می‌شد. شیشه‌ی ماشین را هم دستمال می‌کشید که انعام بگیرد. ده تا ماشین را یک‌جا می‌خرید اما از پانصد تومان و هزار تومان انعام نمی‌گذشت. من رویم نمی‌شد از این کارها بکنم، مسخره‌ام می‌کرد. ــ بچه زپرتی دهاتی، این کارها را تو باید بکنی! حالا خوب است برای پول آواره و دربه‌در شدی. اگر حسین مفت‌خر بود، آن پنج هزار تومان را هم از چنگش درمی‌آورد. من چایی را گذاشتم جلوی مشتری و بهش اشاره کردم که نخرد ولی حالی‌اش نشد. خدا خدا می‌کردم سروکله‌ی حسین‌مخ پیدا نشود. مشتری دیگری آمد که ماشینش را بفروشد. آقا مظفر به علیرضا گفت: «ببین آمده ماشینش را بفروشد.» نیم ساعت بعد پولش را می‌گیرد، می‌رود.» بعد رو به من کرد و گفت: «غلام ببین حسین تو بستنی‌فروشی است، بگو ماشین این آقا را نگاه کند تا من این قولنامه را بنویسم. برای این پسر حاجی هم یک بستنی بگیر!» دو تا مغازه آن‌طرف‌تر از بنگاه، بستنی‌فروشی بود. حسین‌مخ آنجا نبود. بستنی را گرفتم و برگشتم. آقا مظفر مجبور شد خودش برود ماشین را ببیند. نمی‌خواست به هیچ قیمتی مشتری از چنگ‌شان بپرد. تا آقا مظفر رفت بیرون، به بهانه‌ی برداشتن استکان‌ها رفتم نزدیک علیرضا. هرچه می‌توانستم، صدایم را آوردم پایین و بهش گفتم: «دارند بهت گران می‌فروشند، نخر!» باورش نشد، بروبر نگاهم کرد، دیدم آقا مظفر هم دارد نگاهم می‌کند. دوروبر ماشین می‌چرخید اما حواسش توی بنگاه هم بود. استکان‌ها را گذاشتم تو سینی و رفتم سراغ ظرف‌شویی که بشورم‌شان. هنوز مشغول کار بودم که آقا مظفر آمد تو بنگاه. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دوازدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 غلام آقا مظفر گفت: «غلام یک چایی بیار ب
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسین‌مخ دوروبر ماشین می‌چرخد. آقا مظفر نشست پشت میزش و گفت: «آدرست را بگو بنویسم!» علیرضا گفت: «می‌خواهم ببرم ماشین را به یکی‌دو نفر نشان بدهم.» بعد از این حرف سکوت شد. سر برگرداندم دیدم آقا مظفر سیخکی نگاهم می‌کند. شستن دوتا استکان را هی کش دادم، هی کش دادم بلکه یکی‌شان چیزی بگوید. تا آنکه مظفر به حرف آمد. ــ هوی....؟! سر برگرداندم. کاردش می‌زدی، خونش درنمی‌آمد، با غیظ چشم به چشم هم دوختیم. دلم می‌خواست همان استکان را پرت کنم توی سرش. کاش می‌توانستم هرچه فحش بلدم بهش بدهم. ولی مجبور بودم سکوت کنم. علیرضا بلندشد ایستاد و گفت: «کی؟ نخیر، او چیزی به من نگفت. اصلاً شما چرا یکهو ناراحت شدید؟» مظفر گفت: «من ناراحت نشدم عزیز. برو صد نفر را بیاور ماشین را نشان بده! اصلاً برو یک جای دیگر ماشین بخر! برو جایی که مطمئن باشی!» علیرضا پولش را برداشت و گفت: «معلوم است که می‌روم!» و از مغازه رفت بیرون. جلو در با حسین‌مخ تصادف کرد. یکی داشت می‌آمد تو و یکی می‌رفت بیرون. سرعت علیرضا زیاد بود. حسین‌مخ خودش را جمع و جور کرد و گفت: «این چرا آتشش این‌قدر تند بود؟!» ــ برای فضولی بعضی‌ها! ما اگر دست‌مان را عسل کنیم، می‌خورند و گاز هم می‌ گیرند... از پشت میز بلند شد و آمد طرفم. تا او برسد، شیر آب را بستم. یک پس گردنی بهم زد و هلم داد بیرون طرف در ــ برو به آن بابای هیچ‌چی ندارت بگو پول ما را بیاورد. شماها لیاقت کمک ندارید!.... مظفر پسرعموی بابام بود. دویست‌وپنجاه هزار تومان به بابام قرض داده بود و قرار بود من یک سال آنجا کار کنم و مزد نگیرم. ماشین‌ها را تمیز کنم، پذیرایی کنم و شب‌ها توی بنگاه بخوابم. من همه‌ی این‌ها را به‌خاطر مریضی مادرم و بدهکاری پدرم، قبول کرده بودم. اما نمی‌توانستم ببینم بدوبیراه می‌گوید. اعتراض کردم: «چرا فحش می‌دهی؟!» ــ برای اینکه دلم می‌خواهد! هلم داد به‌طرف در. نمی‌خواستم بروم. نمی‌خواستم التماس هم بکنم. حسین‌مخ پرسید: «چه کار کرده؟» مظفر گفت: «مشتری می‌پراند. پنجاه تا تو این معامله بود که پرید!» حسین‌مخ پرسید: «چی بهش گفتی؟» گفتم: «هیچ چیز! من چه کار به مشتری داشتم؟»... حمله کرد طرفم. مشت زد تو صورتم. یکهو دنیا دور سرم چرخید و همه‌چیز تار شد. برای اینکه نیفتم، چسبیدم به پای حسین‌مخ. می‌شنیدم که تندتند می‌گفت: «ول کن! پایم را ول کن!» مظفر دست انداخت تو موهایم و سرم را کشید عقب. انگار داشت پوست سرم را می‌کند. حسین‌مخ همان‌طور که یک پایش تو دستم بود، خودش را می‌کشید طرف در و بدوبیراه می‌گفت. می‌خواستند از در بیندازندم بیرون. یکهو صدای ترکیدن چیزی شنیده شد.. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سیزدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسین‌مخ دوروبر
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 شنیده شد و شیشه‌ی سه در سه‌ی بنگاه ریخت پایین. یک پاره آجر آمد تو بنگاه، خورد به کاپوت یک ماشین و تا ته بنگاه رفت. علیرضا از وسط خیابان فریاد کشید: «زورتان به یک بچه می‌رسد؟!» دست از سر من برداشتند و هاج‌وواج خیره شدند به تکه‌های شیشه. حسین‌مخ پرسید: «این دیگر کیست؟» ــ همانی که می‌خواست ماشین بخرد. حسین‌مخ گفت: «حالا پول ماشین را ازش می‌گیرم بابت خسارت. رفتم دنبالش!» اهل محل جمع شده بودند جلو بنگاه. هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده. همه حیران مانده بودند. حسین‌مخ پایش را که از بنگاه بیرون گذاشت، علیرضا فرار کرد. حسین‌مخ فریاد زد: «بگیریدش!» و دنبالش دوید. مظفر هم دنبال‌شان. بهترین موقعیت بود که من هم فلنگ را ببندم. یواشکی از تو بنگاه سُر خوردم بیرون. کسی حواسش به من نبود. چند قدمی دنبال مظفر دویدم و بعد خودم را کشیدم پشت یک ماشین. مظفر نتوانست خیلی ادامه بدهد. چاق بود و شکم گنده و نفس کم می‌آورد. موقع راه رفتن هم به خس‌خس می‌افتاد. من پشت ماشین ماندم تا او برود. بعد دویدم دنبال حسین‌مخ. حسین و علیرضا با هم فاصله‌ی کمی داشتند اما به هم نمی‌رسیدند. علیرضا گاهی سرش را برمی‌گرداند و پشت‌سرش را نگاه می‌کرد. به گمانم مرا دید. تصمیم گرفته بودم کمکش کنم. آن‌قدر توی کوه‌وکمر دنبال گوسفندها دویده بودم که دویدن توی خیابان و روی آسفالت صاف برایم مثل آب خوردن بود. فاصله‌ای با حسین‌مخ نداشتم. از پشت‌سر بهش پشت پا زدم. سکندری خورد و شیرجه رفت تو جوی آب. داد و فریادش پشت‌سرم به هوا رفت. نایستادم ببینم چه بلایی سرش آمده. سر پیچ خیابان بعدی، رسیدم به علیرضا. هر دو از نفس افتاده بودیم. او بریده‌بریده پرسید: «زیر چشمت چی شده؟» گفتم: «حسین‌مخ زد!» پرسید: «همین بود که دنبال من می‌آمد؟» گفتم: «آره.» گفت: «چه نفسی داشت... خوب بلایی سرش آوردی! حقش بود نامرد! اسمت چیست؟» گفتم: «غلام!» پرسید: «تو پیش این نامردها چه کار می‌کردی؟» و من داستان خودم را برایش تعریف کردم: «مادرم مریض شده بود. بابام آوردش تهران، بیمارستان. گفتند باید عملش کنند. دویست‌وپنجاه هزار تومان خرجش بود. بابام نداشت که بدهد. می‌خواست زمینش را بفروشد. مشتری دست به نقد نداشت. مظفر پسرعموی بابام، حاضر شد پول را بدهد به شرط اینکه من یک سال برایش مجانی کار کنم. شب‌ها توی بنگاه بخوابم و مواظب ماشین‌ها باشم. روزها هم چای بدهم و نظافت کنم. یک ماه بود اینجا بودم که امروز این‌جوری شد.» ــ پس به‌خاطر من، خودت و بابات را انداختی توی دردسر! ــ هر کی می‌آمد تو بنگاه یک‌جوری سرش کلاه می‌گذاشتند. بالاخره یک روز این کار را می‌کردم نمی دانم امروز چه شد که فکر کردم نباید بگذارم پول را از چنگت دربیاورند. علیرضا رفت توی فکر، لبخندی زد و گفت: «حتماً حکمتی دارد.» بعد به من نگاه کرد و گفت: «با این حساب اینجا کسی را نداری، جایی را هم نداری که بخوابی؟» من سکوت کردم و او ادامه داد: «عیبی ندارد. بیا برویم، به گمانم کار تو هم راه می‌افتد. برویم ببینم عموحیدر چه می‌گوید.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهاردهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 شنیده شد و شیشه‌ی سه در سه‌ی بنگاه ریخت پ
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مرجان نمی‌دانم چرا دیر کرده. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب که برایش غذا بردم، غصه‌دار بود. ازش پرسیدم: «چرا توهمی؟» گفت: «امروز پول جهیزیه‌ی تو، توی مشتم بود ولی از دستم رفت.» پرسیدم: «چرا؟ چی شد؟ پول را از کجا آورده بودی؟» گفت: «داستانش مفصل است!... عموحیدر پول را داد که بیاورم برای تو. بعد علیرضا را فرستاد که پول را پس بگیرد. چشم‌های علیرضا داد می‌زد که دروغ می‌گوید، بااین‌حال من پول را بهش دادم.» پرسیدم: «علیرضا کیه؟» گفت: «پسر همسایه‌ی عموحیدر. همان که یک‌بار می‌خواست بساط مرا به هم بریزد که تو جلویش درآمدی.» گفتم: «آدم بدی نبود! شاید واقعاً عموحیدر فرستاده بودش!» گفت: «خجالت می‌کشم از عموحیدر بپرسم. از کجا بدانم راست گفته؟» گفتم: «فدای سرت، من که شش ماه صبر کردم، باز هم صبر می‌کنم.» گفت: «نباید از دستش می‌دادم!» با افسوس حرف می‌زد. غمگین بود و دلخور. فکر کردم بیشتر از دست خودش دلخور است تا آن پسره‌ی بیکار. گفتم: «غصه نخور، درست می‌شود. شامت را بخور!» از روزی که آمده بود، شامش را ما می‌دادیم. یک شب مادرم آمد و گفت: «مادرجان پاشو یک کاسه ازاین آش را ببر برای این پسره که تازه آمده اینجا. مش‌باقر زیر پله را داده به او.» همه‌ی ما توی اتاق‌های وقفی مسجد زندگی می‌کردیم. بَر مسجد روبه خیابان، همه مغازه بود. فرش‌فروشی، لوازم‌التحریری، باتری‌سازی ماشین و بقالی و... کرایه‌ی مغازه‌ها خرج مسجد را تأمین می‌کرد. بالای مغازه‌ها ده‌تا اتاق به ردیف ساخته بودند که با قیمت ارزان اجاره می‌دادند. تو هر اتاق یک خانواده. فقط ما دو تا اتاق داشتیم. وقتی من کمی بزرگ‌تر شدم، حاج‌آقا گفت بهتر است شما دوتا اتاق داشته باشید. ما تنها خانواده‌ای بودیم که کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم. همه می‌آمدند دوسه سال می‌ماندند، وضع‌شان که بهتر می‌شد، می‌رفتند. وضع ما هیچ‌وقت خوب نشد، پدرم نابیناست و جلوی مسجد دست‌فروشی می‌کند. ما سال‌ها بود مستأجر خانه‌های وقفی بودیم و مادرم برای خودش حق آب‌وگِل داشت. برای همین هم مواظب همه‌چیز بود، کی می‌آید، کی می‌رود. اولین شبی که محمد آمد، مادرم خبردار شد. پلکان ورودی اتاق‌های وقفی، زیرپله‌ای دارد که یک جای شش‌هفت متری است با پنجره‌ی کوچکی رو به حیاط مسجد. قبلاً پیرمردی آنجا زندگی می‌کرد که مُرد. مدتی زیرپله خالی بود تا آنکه مش‌باقر، خادم مسجد، آن را داد به محمد. اولین شبی که برایش شام بردم، ازش پرسیدم: «از کجا آمدی که تک‌وتنها سر از اینجا درآوردی؟» گفت: «از آسمان آمدم ببینم روی زمین چه خبر است. شاید بتوانم کمکی بکنم، شاید هم بمانم.» خوشم آمد. مثل خودم اهل خیال و رؤیا بود. من هیچ‌وقت خجالت نکشیدم که تو خانه‌های وقفی مسجد زندگی می‌کنیم یا اینکه پدرم کور است و دست‌فروشی می‌کند. همیشه فکر می‌کردم خدا مرا فرستاده به پدر و مادرم کمک کنم. از اینکه آدم رؤیایی و خیال‌بافی مثل خودم را می‌دیدم، خوشحال بودم. گفتم: «پس اگر خواستی به کسی کمک کنی مرا یادت نرود. من سر یک پیچ اساسی گیر کرده‌ام.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_پانزدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مرجان نمی‌دانم چرا دیر کرده. نکند برایش ا
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نمی‌دانستم پشت این پیچ، زندگی بهتر است یا بدتر، اما به‌هرحال باید از این پیچ می‌گذشتم. من دانشجوی سال سوم رشته‌ی فیزیک اتمی بودم و شاگرد اول، خرج تحصیلم را هیئت امنای مسجد می‌داد. با یکی از دانشجوهای همکلاسی‌ام نامزد کرده بودم. منتظر جهیزیه بودم که بروم سر خانه و زندگی جدید که فکر می‌کردم سکوی پرتاب است. پدرشوهرم آدم باحالی بود که هم برای‌مان کار درست کرده بود و هم امکان ادامه‌ی تحصیل. به پدرم می‌گفتم: «جهیزیه نمی‌خواهم.» می‌گفت: «نمی‌شود دست خالی بروی.» من هم برای اینکه دلش را نشکنم، قبول کرده بودم هرچه او می‌گوید همان کار را بکنم. می‌خواست برای من جهیزیه درست کند، پول نداشت. دنبال وام بود که کسی وام نمی‌داد. نه شغل درست‌وحسابی داشت و نه توانایی پرداخت قسط‌های وام را. غرورش هم اجازه نمی‌داد به کسی بگوید. هر وقت حاج‌آقا ازش می‌پرسید: «حمداله، چرا این دختره را نمی‌فرستی برود سر خانه و زندگی‌اش؟» می‌گفت: «تو فکرش هستم حاج‌آقا! همین روزها ان‌شاءاللّه.» بین بی‌پولی و عاطفه‌ی پدر و دختری گیر کرده بودم. برای همین به محمد گفتم اگر خواستی به کسی کمک کنی، حواست به من باشد. می‌دانستم که او هم مثل ما، هشتش گرو نه‌اش است. این را هم می‌دانستم که اگر کاری از دستش بربیاید، انجام می‌دهد؛ مثل یک برادر. برای همین دیشب سعی کردم دلداری‌اش بدهم. ــ نباید غصه بخوری! تو که وظیفه نداری پول جهیزیه برای من جور کنی! گفت: «دلم می‌خواهد شب عروسی‌ات را ببینم. آقا حمداله خیلی وقت است نمی‌خندد.» گفتم: «اگر سن‌مان به هم می‌خورد، نامزدی‌ام را به هم می‌زدم، زن تو می‌شدم. ازت خوشم می‌آید. حواست هست که کی می‌خندد، کی نمی‌خندد!» گفت: «تو خیلی خوبی، ولی من از آسمان آمده‌ام. فرشته‌ها نمی‌توانند عاشق بشوند. من آمده‌ام که تو همین‌طور خوب بمانی.» گفتم: «برای خودت کلاس نگذار، اگر تو فرشته‌ای من سوپرفرشته‌ام!» گفت: «می‌توانی رئیس فرشته‌ها باشی از بس مهربانی. عمو‌حیدر هم یک فرشته است. اصلاً شما فرشته های روی زمین از، ما فرشته های آسمان بالاترید، چون روی زمین فرشته بودن و فرشته ماندن کار سختی است.» در مورد اینکه از آسمان آمده، کوتاه نمی‌آمد. می‌دانست من هم از این خل‌بازی‌ها خوشم می‌آید. مادرم رفته بود خرید، وقتی برگشت، ازش پرسیدم: «ندیدی محمد آمده یا نه؟» گفت: «اتفاقاً نگاه کردم، چراغش خاموش بود.» گفتم: «حتماً دیده زندگی با آدم‌ها سخت است، برگشته رفته آسمان!» مادرم با تعجب پرسید: «کی برگشته رفته آسمان؟!» به این فکر خودم خندیدم و زدم به شوخی و گفتم: «هیچی، ولش کن!» تصمیم گرفتم بروم زیرپله، سروگوشی آب بدهم. درش همیشه باز بود. می‌گفت چیزی ندارم که قفل وبست بخواهد. زیرانداز و رواندازش را مادرم داده بود. دو تا کتاب شعر هم من بهش داده بودم. یک چراغ والر که معلوم نبود از کی توی آن زیرپله بود و رویش چای درست می‌کرد و غذا گرم می‌کرد. ظرف و ظروفش هم کاسه بشقاب رویی بود با دو تا قاشق. همه‌ی ثروت و دارایی‌اش همین بود. یک کمد چوبی هم از پیرمردی که مُرد جا مانده بود که خالیِ خالی بود. روی کمد هم چیزی نبود، جز یک مجله‌ی قدیمی. رنگ‌وروی مجله رفته بود، ورق زدمش. صفحه‌ی وسطش را کنده بودند. رفتم سراغ فهرست مطالب مجله ببینم چه بوده که کنده شده. یک مقاله و پرسش و پاسخ‌های پزشکی. اسم مقاله این بود: «فرشته‌ها از کجا می‌آیند؟» خیلی دلم می‌خواست آن مطلب را بخوانم. اسم مجله را نگاه کردم تا شاید پیدایش کنم و مقاله‌اش را بخوانم. اما عجیب بود، تا آن روز اسم چنین مجله‌ای را هم نشنیده بودم. فکر کردم شاید مجله متعلق به پیرمردی است که قبلاً آنجا زندگی می‌کرده و مرده، مال سال‌های خیلی دور. داشتم توی خاطراتم دنبال آن پیرمرد می‌گشتم که صدای تعارف کردن پدر و مادرم و یک مرد غریبه را از پله‌ها شنیدم. ــ به خدا اگر بشود. باید بیایید بالا یک استکان چایی بخورید! مرد جوان گفت: «ان‌شاءالله یک وقت دیگر.» پدرم گفت: «نمک‌گیر نمی‌شوید. برویم بالا خانه را هم ببینید.» مرد جوان گفت: «احتیاجی نیست، من قبول کردم.» مادرم گفت: «به خدا اگر چایی نخورید، ناراحت می‌شوم.» مرد جوان تسلیم شد. من از لای درِ زیرپله نگاه می‌کردم. مادرم جلوجلو می‌رفت، مرد جوان دنبالش و پدرم هم دنبال آن‌ها. پدرم پله‌ها را از حفظ بود. چنان از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت که انگار صدتا چشم دارد. از پاگرد پله‌ها که پیچیدند، من هم پله‌ها را دوتا یکی کردم ببینم چه خبر است. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_شانزدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نمی‌دانستم پشت این پیچ، زندگی بهتر است یا
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 هنوز مرد جوان جابه‌جا نشده بود که صدای یااللّه دو نفر توی راهرو شنیده شد. صدای پیرتر گفت: «آقا حمداله خانه‌ای؟» پدرم گفت: «بفرمایید!» من در اتاق را باز کردم. پیرمرد پینه‌دوز و همان مرد جوان، علیرضا، پشت در بودند. از دست پسره دلخور بودم. پول را گرفته و فلنگ را بسته بود. بااین‌حال از دیدن‌شان خوشحال شدم. امیدوار بودم از محمد خبری داشته باشند. تصمیم گرفته بودم اگر محمد تا یک ساعت دیگر نیامد بروم سراغ همین جناب گردن کلفتِ بیکار، حالا که خودشان آمده بودند، چه بهتر. پدرم تعارف کرد، نشستند. مادرم برای‌شان چای ریخت. همه ساکت بودند و چای می‌خوردند که پدرم گفت: «آقای محمدی‌نیا؟ درست می‌گویم؟» مرد جوان که مهمان اول‌مان بود و خجالتی هم بود، گفت: «بله، درست است. من در خدمتم.» پدرم گفت: «خدمت از ماست. شما قدم‌رنجه کردید تا اینجا آمدید.» پدرم اگر چشم داشت و درس خوانده بود، حتماً برای خودش کسی می‌شد. این‌قدر خوب حرف می‌زد که من هیچ‌وقت خجالت نکشیدم به دوستانم معرفی‌اش کنم. محمدی‌نیا در پاسخ پدرم گفت: «مزاحم شدم!» پدرم گفت: «کدام مزاحمت؟! رحمت آوردید... می‌خواستم بدانم این وامی که قرار است لطف کنید و به ما بدهید، قسطش چقدر است؟» محمدی‌نیا گفت: «اختیاری است. ما توقع نداریم این پول را برگردانید. ولی اگر کسی که کمک می‌گیرد، خودش، دلش بخواهد پولی را که می‌گیرد، برگرداند، برایش قسط‌بندی می‌کنیم. هرچقدر که بتواند قسط بدهد.» پدرم گفت: «من می‌خواهم قسطش را بدهم.» من عاشق این عزت نفسش بودم. اگر ثروت پدرش را بالا نکشیده بودند، حالا او هم ثروتمند بود و می‌توانست به دیگران کمک کند. گفت: «من ماهی دوهزاروپانصد تومان می‌دهم.» محمدی‌نیا گفت: «مهم نیست. هر طور که راضی هستید، همان کار را بکنید.» معلوم شد که آقای محمدی‌نیا آمده تحقیق برای وام. مبلغش مهم نبود، مهم این بود که پدرم خیالش راحت می‌شد که دخترش را دست خالی خانه‌ی شوهر نفرستاده. محمدی‌نیا با وجود آنکه هوا گرم نبود، عرق‌ریزان چای را خورد و رفت و موقع رفتن قرار گذاشت که روز بعد مادرم برود و پول را بگیرد. من می‌توانستم بعد از شش ماه صبر کردن خوشحال باشم. خوشحال هم بودم. اما دل‌نگرانی‌ام نمی‌گذاشت خوشحالی‌ام کامل شود. دلم می‌خواست پدرم از عموحیدر بپرسد برای چه آمده‌اند و موقعیتی پیش بیاید که من سراغ محمد را بگیرم. پدرم پرسید: «خب عموحیدر چه خبر؟» همین سؤال کافی بود تا موضوع گفت‌وگو به‌سمتی برود که من دوست داشتم. عموحیدر گفت: «واللّه، ما آمده بودیم کار خیری بکنیم، ولی مثل اینکه از ما زرنگ‌تر هم کم نیستند.» پدرم گفت: «تو که همیشه خیرت به ما رسیده. موضوع چه بوده؟» عموحیدر گفت: «داستانش مفصل است. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هفدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 هنوز مرد جوان جابه‌جا نشده بود که صدای یاا
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 همین‌قدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده که بیاورد برای شما. یک اشتباهی شده و آن پول را داده به یکی دیگر. امروز هم نیامده بود سر بساطش. ما آمدیم هم احوالش را بپرسیم، هم پول را بدهیم.» مادرم گفت: «از صبح که رفته، برنگشته.» بعد رو به من کرد و گفت: «دخترم برو نگاهی بکن شاید آمده باشد. اگر آمده بود، بگو بیاید بالا.» می‌دانستم محمد توی زیرپله‌اش نیست. حسی به من می‌گفت دیگر برنمی‌گردد. بااین‌حال برای اینکه حرف مادرم را زمین نینداخته باشم و برای اینکه لو نروم که چند دقیقه‌ی قبل رفته بودم سراغش، از اتاق زدم بیرون. پله‌ها را دوتا یکی کردم، از همان سر پله‌ها با ناامیدی نگاه کردم. چراغ زیرپله‌اش خاموش بود. پله‌ها را یکی‌یکی برگشتم و فکر کردم که میلیون‌ها میلیون چراغ در زمین و آسمان روشن‌اند و هیچ معنایی جز روشنایی ندارند. اما روشن بودن لامپ زیرپله می‌توانست هزار معنای دیگر هم داشته باشد. خاموشی‌اش هم هزار معنای دیگر غیر از تاریکی داشت که من هیچ‌کدام‌شان را دوست نداشتم. وقتی خبر را دادم، هر کسی چیزی گفت. پدرم گفت: «چه شد این بچه؟ امروز صبح وقتی می‌رفت، مثل هر روز نبود.» هر روز با پدرم خوش‌وبش می‌کرد و کلی با هم حرف می‌زدند. حتی یک چیزی هم از پدرم می‌خرید. مادرم گفت: «صبح که می‌رفت، بهش گفتم می‌خواهم آش بپزم و برایش نگه می‌دارم که شب بخورد.» مادرم حتی یک شب هم یادش نرفت کسی آن پایین است که نمی‌تواند یا بلد نیست برای خودش غذا بپزد. عموحیدر گفت: «این بچه انگار شکم ندارد. خوردن نخوردن برایش فرق نمی‌کند. دستش خالی اما چشم و دلش سیر است.» عموحیدر راست می‌گفت. با اینکه خودش بیشتر از هر کسی به پول احتیاج داشت، به فکر پول جهیزیه‌ی من بود. از جهیزیه بدم می‌آمد. مطمئن بودم این حس‌ام بدتر هم می‌شود. جناب بیکار گردن‌کلفت گفت: «شاید رفته باشد خانه‌ی کس‌وکارش!» این‌قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می‌خواست جوابش را بدهم و شرمنده‌اش کنم. اما چیزی نگفتم و مادرم جوابش را داد. ــ انگار از آسمان افتاده پایین، آس‌وپاس و بی‌کس‌وکار. هیچ‌کس را نداشت... حرف‌ها به جایی نرسیدند و عموحیدر پولی را که آورده بود، برگرداند. خیلی دلم می‌خواست بدانم آن پول چه می‌شود و خیلی دلم می‌خواست به این جوان بیکار و بی‌عار چیزی می‌گفتم که برای همیشه یادش بماند. آن شب نمی‌شد. گذاشتم برای روز بعد ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هجدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 همین‌قدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده ک
رمان 🧝‍♀🧝🧖‍♀🧖🧖‍♂ صبح اول وقت، رفتم در خانه‌اش. می‌دانستم کجا زندگی می‌کند چون یک‌بار دیگر رفته بودم آنجا. دفعه‌ی قبل هم به‌خاطر محمد رفته بودم، همان موقعی که می‌خواست به‌طرفداری عموحیدر بساط محمد را به‌هم بریزد. اگرچه آن‌دفعه از کارش بدم نیامده بود. خواسته بود بدون آنکه عموحیدر بداند، برایش کاری بکند. دفعه‌ی قبل از دستش عصبانی نبودم. اما این‌بار صدایم می‌لرزید. وقتی آمد دم در، گفتم: «زورت به آن یک الف بچه رسیده بود که پول را از دستش بگیری تا بگذارد برود خودش را گم‌وگور کند؟» ــ به خدا من نمی‌دانستم این‌جوری می‌شود. فکر می‌کردم پول مال عموحیدر است. از تک‌وتا افتاده بود. مثل لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، پنچر بود. معلوم بود کلافه است، گفت: «می‌روم می‌گردم پیدایش می‌کنم.» گفتم: «باید تو آسمان‌ها دنبالش بگردی. از دیروز تا حالا هیچ خبری ازش نیست.» گفت: «به خدا قصد بدی نداشتم. من هم به آن پول احتیاج داشتم. چهار سال است دنبال کار می‌گردم. به هر دری می‌زنم بسته است. می‌خواستم با این پول یک ماشین بخرم،مسافرکشی کنم. آن هم که قسمت یکی دیگر شد.» پشیمانی در صدایش موج می‌زد. داستان پسری را برایم تعریف کرد که یک سال، به دویست‌وپنجاه هزار تومان فروخته شده بود. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم، ازش پرسیدم: «پول را توی چه پیچیده بودند؟» گفت: «لای کاغذ مجله.» پرسیدم: «کاغذش را چه کار کردی؟» گفت: «انداختمش بیرون.» به‌خاطر هر چیزی می‌توانستم ببخشمش، مگر همین کار. خواندن آن مقاله برایم مهم بود. حس می‌کردم ردپای محمد را می‌توانم از توی همان مقاله پیدا کنم. ماندنم آنجا فایده‌ای نداشت. بهم قول داد بگردد و محمد را پیدا کند. قول داد آن مجله را هم برایم گیر بیاورد. من هم قول دادم به پدرشوهرم سفارش کنم برایش کاری پیدا کند. پدرشوهرم مهندس ریخته‌گری بود و با صنعت‌کاران و کارخانه‌های صنعتی زیادی ارتباط داشت. من به قولم وفا کردم، ولی او نتوانست. نه از محمد خبری به دست آورد و نه از آن مجله. انگار همان یک نسخه را چاپ کرده بودند. روز عروسی‌ام، محمد نبود اما تمام کسانی را که با او ارتباط داشتند، دعوت کردم. عموحیدر، علیرضا، گیتی، همان دختری که اولین‌بار پول را گرفته بود، با شوهرش. گیتی هم از اینکه جای محمد توی عروسی خالی بود، دلگیر شد. فهمیدم او آن مقاله را خوانده. روزهای بعد برایم خط‌به‌خط مقاله را تعریف کرد. اما هنوز خیلی از سؤال‌هایم بی‌جواب بود. بااین‌حال تصمیم گرفتم من هم کارهایی بکنم که فرشته‌ها دوست دارند انجام بدهند. پایان رمان 😊 ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂