eitaa logo
ستاره شو7💫
698 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#قسمت_نهم 📦 در جعبه به آرامی باز شد و پرنده ای به اندازه ی یک کبوتر از آن بیرون آمد.🕊 🙍‍♂محمدجواد
🕊«حالا بیا ببین که پرهام واقعیه، تا برات تعریف کنم.» 🙍‍♂ محمدجواد روی زانوهایش نشست و چهار دست و پا به سمت پرنده رفت. 🙋‍♂ روبه رویش نشست و دست راستش را بالای سر پرنده برد. 👀 زیر چشمی به پرنده نگاه کرد و پرهایش را لمس کرد. 👋 نرمی پرهای پرنده ثابت می کرد او واقعی است. 🕊 پرنده صبورانه اجازه داد تا او کمی نوازشش کند. وقتی محمدجواد آرام شد دوباره پرسید: «تو محمدجواد هستی؟ 🙍‍♂محمدجواد خودش را جمع و جور کرد تا فاصله اش را با پرنده حفظ کند. 🕊پرنده ادامه داد: «من دوست تو هستم. تو محمدجواد پارسا هستی؟» 🙍‍♂محمدجواد با صدایی بریده بریده جواب داد: «ب... ع... له.» 🕊 پرنده گفت: «من برهان هستم. من رو عیسای پیامبر با دستان مهربانش از گل ساخت و بعد در من فوت کرد؛ من هم به دستور خداوند زنده شدم.» 🕊بعد با خوشحالی ادامه داد: «خدا رو شکر. خیالم راحت شد. آخه من برای دیدن تو این سفر طولانی رو اومدم.» - 🙍‍♂محمدجواد به کمد چوبی و قدیمی سمت راست دالان تکیه داد و با تعجب پرسید: 😳🙄«به خاطر من؟» 🕊برهان روی دبه‌ی ترشی کنار کمد پرید و گفت: «بله، فقط به خاطر تو!» 🙍‍♂محمدجواد که دیگر از برهان نمیترسید و جملاتش کامل و رسا شده بود پرسید: 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_نهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 علیرضا ماشین نقره‌ای متالیک آخرین مدل، توی ک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 می‌خواستم داد بزنم بگویم همین‌جا بیخ گوشت یک مفلس و درمانده هست. اما می‌دانستم ضایع است. اگر جیک می‌زدم، می‌فهمیدند گوش ایستاده‌ام. محمد گفت: «تو خانه‌های وقفی مسجد دختری است که احتیاج به جهیزیه دارد. شش ماه است که عقد کرده، باباش دربه‌در دنبال وام است.» دختره همان بود که پشتی‌اش درآمده بود. عموحیدر گفت: «خب ببر بده به همان دختره!» باید مثل آدمی که فقط می‌تواند پرواز پرنده‌ای را تماشا کند، ساکت و بی‌صدا می‌نشستم و می‌دیدم پول‌ها دارند می‌پرند، عینهو کبوتری که تو آسمان، اول می‌شود یک نقطه و بعدش هم هیچ چیز. بقیه‌ی حرف‌ها را نمی‌شنیدم، چون دنیا دور سرم می‌چرخید. هزار تا سؤال داشتم که باید یکی به‌شان جواب می‌داد. چرا عموحیدر یاد من نبود؟ خودش نصیحتم می‌کرد که مادرم را به امید خدا ول نکنم و بروم. می‌رفتم بندر، دنبال کار دربه‌در کوچه و خیابان‌ها می‌شدم اما ته‌اش هیچی نبود، آس‌وپاس‌تر از اول. انگار پول، جن بود و من بسم‌اللّه! همیشه آرزو داشتم یک پول قلنبه گیرم بیاید و هیچ‌وقت نیامده بود. خدا پول را داده بود به کسی که نه احتیاج داشت، نه قدرش را می‌دانست. فکر اینکه پول قلنبه‌ای را می‌بردند می‌دادند به کسی که روحش هم خبر ندارد،دیوانه‌ام می‌کرد. داشتم قاتی می‌کردم. دلم می‌خواست داد بزنم و به عموحیدر بگویم: «خیلی بی‌معرفتی!» مطمئن بودم اگر مرا یادش بود، پول را به من می‌داد. من مثل پسرش بودم. خودش هزاربار گفته بود تو جای بچه‌ام هستی... یکهو فکری مثل برق تو کله‌ام جرقه زد. گوش کردم ببینم چه می‌گویند. محمد گفت: «پس من ببرم این پول را بدهم به بابای آن دختره.» عموحیدر گفت: «برو خیر ببینی!» دویدم پشت در. صدای بازوبسته شدن در خانه‌ی عموحیدر را شنیدم. کمی صبر کردم؛ به اندازه‌ای که محمد، صد قدم رفته باشد. بعد بیرون رفتم و در را پشت‌سرم بستم و دورادور دنبالش کردم. گذاشتم حسابی از خانه دور بشود. می‌دانستم کدام مسجد می‌رود. خانه‌های وقفی مسجد، اتاق‌هایی بودند کنار هم در یک راهروی بلند و باریک. جایی برای خانواده‌های مستحق و بی‌بضاعتی که نمی‌توانستند کرایه بدهند. من هم مستحق بودم. من هم هشتم گرو نُه‌ام بود. نزدیک مسجد، دنبالش دویدم و نفس‌نفس‌زنان بهش رسیدم. گفتم: «عموحیدر گفت پول را بده. یکی مستحق‌تر پیدا شده!» ادامه دارد.... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂