ستاره شو7💫
#دلیل_زندگی
ما گُم شدگآنیم
که اندر خمِ دنیا
تنها هنرِ ماست
که مجنونِ حُسینیم
+حُـسین آقام همه میرن تو میمونی برام....
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_هشتم واقعا عجیب بود 😳... 🌪یک دالان طولانی با سقفی کوتاه که به اندازه یک پله از سطح زمی
#قسمت_نهم
📦 در جعبه به آرامی باز شد و پرنده ای به اندازه ی یک کبوتر از آن بیرون آمد.🕊
🙍♂محمدجواد دستش را بر سینه اش گذاشت .
نفس راحتی کشید و گفت:
«آخیش! خیالم راحت شد.»
🕊صدایی دلنشین اما عصبانی گفت: «خیالت راحت شد؟!
داشتی من رو میکشتی.»
🙍♂محمدجواد نگاهش را به سمت صدا چرخاند.
😳 باورکردنی نبود. پرنده صحبت میکرد.👀
🙍♂ محمدجواد چشمهایش را مالید و با دقت بیشتری نگاه کرد.
🕊به نظر کبوتر بود با پر و بالی که از ناحیهی سر ، تا انتهای دم قهوه ای شنی بود و سطح شکم و زیر دمش سفیدرنگ بود.
تعدادی پر سرخ داشت که به صورت نواری سرخ رنگ زیر بالهایش بود. گلویش نخودی رنگ و از زیر، خطی مانند گردنبند از یک چشم شروع شده و به چشم دیگر ختم میشد.
منقار کوتاهش سیاه و قلاب مانند به رنگ قرمز بود.
👀پرنده نگاهی به خودش انداخت و ادامه داد:
🕊«من مشکلی دارم؟» بعد خودش را برانداز کرد و گفت: «آره خب، یک کم خاکی شدم، فقط همین!
🙂 البته من خاک رو دوست دارم، چون از خاک به وجود اومدم... اونهم به دست یک مرد بزرگ.»
🙍♂محمدجواد با حالت بهت زده
به دیوار دالان تکیه داده بود و چشم از پرنده برنمیداشت.👁👁
🕊پرنده درحالیکه با منقار قرمزرنگش یکی از پرهای بالش را
مرتب میکرد، پرسید:
«چی شده؟ چرا یه جوری نگاه میکنی انگار تا حالا پرندهی گلی ندیدی؟»😇
🙍♂محمدجواد آب دهانش را به زحمت قورت داد.
باعجله از جایش بلند شد. سرش به سقف کوتاه دالان خورد و درد شدیدی در سرش پیچید.
🙍♂ دستش را روی سرش گذاشت و آهسته از دالان خارج شد. این درد شدید به او ثابت کرد خواب نمیبیند.
🕊پرنده کمی به این طرف و آن طرف پرید و در چارچوب دالان ایستاد.
به اطرافش نگاه کرد و گفت:
«تو محمدجواد هستی؟»
محمدجواد به دیوار روبه روی دالان تکیه داد. همانطور که جای ضربه روی سرش را میمالید با چشم به دنبال تفنگ آب پاشش گشت،
😰اما آن را داخل دالان جا گذاشته بود.
☹️ پیش خودش گفت: «این فقط یه پرنده است... از چی میترسم؟!»
بعد رو به پرنده کرد و پرسید:
«تو... واقعی هستی؟
یا.... اسباب... بازی؟
حتماً اسباب بازی هستی... نه؟»
پرنده از دالان بیرون آمد و روی زمین نشست، آرام به محمدجواد نزدیک شد و جواب داد:
«فکر کنم من اول سؤال کردم. معلومه که واقعی هستم.»
بعد نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد: «اما اشکالی نداره، حالا که باور نداری من واقعی هستم، میتونی پرهای من رو لمس کنی.»
محمدجواد پرسید: «اما خودت گفتی یکی تو رو از گل درست کرده؟» پرنده سرش را پایین انداخت تا مبادا نگاهش محمدجواد را بترساند.
بعد گفت:
.
ادامه دارد....
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#سلام_امام_زمانم
توییبهانهآنابرهاکهمیگریند
بیاکهصافشوداینهوایِبارانی ⛈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👈یادتون باشه امام زمان عج سربازانی میخاد که مثل کوه استقامت داشته باشند.
ان الذین قالوا ربنا الله .... ثم استقاموا...
ایه 30 سوره فصلت 🌵
ستاره شو7💫
👈یادتون باشه امام زمان عج سربازانی میخاد که مثل کوه استقامت داشته باشند. ان الذین قالوا ربنا الله
میدونی نتیجه اش چی میشه؟!! 😳
ستاره شو7💫
میدونی نتیجه اش چی میشه؟!! 😳
خداجونم میگند 👇
کسانی که فقط دلشون با من باشه و روی حرفشون هم بمونند 👇
ستاره شو7💫
خداجونم میگند 👇 کسانی که فقط دلشون با من باشه و روی حرفشون هم بمونند 👇
خدا جونم هم ملائکه هاشو میفرسته کمک مون 🤩🧚♂🧚♀
بعد یه مژده داده بهمون 👼