ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت57 بارانریزیمیبارید.ابر
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت 58
خیسازبارانوسرمازدهوخسته،درحال بالاوپایینشدنرویکمرقاطرها سرانجامبهمَقررسیدند.
سیاوشبهزورچشمهایشرابازنگهداشتهبود.
شالگردنراازدوردهانشکنارزدوگفت:
«وایکهازخستگیدارممیمیرم. منرفتمبخوابم!»
سیاوشبهزور و زحمتلیزخورد وازپشتکوسهيجنوب پایینآمد.
افسارکوسهيجنوبرارهاکردوخواست بهطرفساختماناصلیبرودکهکرامتگفت:
«کجاحضرتآقا؟اولبایدبهقاطرتبرسی!!!...»
سیاوشبه طرفکرامتبرگشت.
دیگرانهمنقونالهکناندرحالپایینآمدنازپشتقاطرهایشانبودند.
سیاوشاعتراضکرد:«چی؟مگهقرارهچيکارشکنم،
برمبراشلالاییبخونمخوابشببره؟خودشمیرهسرجاشمیخوابهدیگه».
کرامتافسارعقابکوهستانراکشیدونرم نرمدورحصارشروعبهچرخیدنکرد.
اولبایدقاطرهارو یواش یواشراهببریم تاعرقشونخشکبشهوبدنشونسرد.
والاسرمامیخورنوکاردستمونمیدن.
معطلنکن.بیاپشتسرمن!
سیاوشغرولندکنانافسارکوسهيجنوب راکشید.پاکشانوخستهوکوفتهکنارحصار چوبیقاطرراپشتسرشمیکشید ویکنفسغرمیزد.
دانیالودیگرانهمبدونحرفواعتراض بهکرامتوسیاوشپیوستند.
دانیالگفت:
«راستیسیاوشبلدیبرایقاطرتلالایی بخونی؟بهماهمیادبده!»
حوصلهندارم.بیخیالبشو.
کربلاییبدجوری میلنگید.یوسفگفت:
«کربلاییشمابریداستراحتکنید، منقاطرتونرومیگردونم».
نهپسرم.حالمخوبه.خیلیوقتهسوارینکردم،پاهامگرفته.
نیمساعتبعدهمهدورآتشرویکندههای درختنشستهبودندوازگرمایآنلذت میبردند.
کرامتویوسف،درحالبههمزدنآتش نیمسوزوسیبزمینیهای درونآتشبودند.
سیاوشودانیالچرتمیزدند.
اکبرخراسانیخندیدوگفت:
«یادفیلمهایوسترنافتادم، ماهممثلسرخپوستهاشدیم کهشبهاتوهوایبازکنارآتشجمعمیشن وغذامیپزندوچپقمیکشند».
علیلبخندزنانگفت:
«عرضکنمکه،خوبهتوقعنداری دورآتشبرقصیموبالاوپایینبپریم!»
سیاوشپرسید:
«ازگشنگیهلاکشدم.سیبزمینیهانپخت؟»
دانیالبامهربانیگفت:«خیلیگشنه اي یکیازقاطرهاروپوستبکنیم ورویآتشبپزیم.چطوره؟»
علیگفت:«بچههامیدونستیدقدیمها توهمینمملکتخودمون گورخرشکارمیکردندومیخوردند؟»
مشبرزوگفت:
«اونگورها باگورخرهایی کهتوفکرمیکنیفرقداشتند.
اونهاحلالگوشتبودنویه چیزمثل گوزنوگاووحشیحسابمیشدند».
مگهگوشتقاطرحرومه؟
کربلاییبهسیاوش کهسئوالپرسیدهبود،گفت:
«تااونجاییکهمنمیدونمگوشتاسبوالاغمکروهه،قاطرونمیدونم».
علیگفت:
«عرضکنمکهطبقمعادله،منفیدرمنفیمیشهمثبت،
قاطربچهاسبوالاغه،پسدوتامکروهیعنیحلال!»
سیاوشگفت:
«بفرما،فتوایجدید، حاجآقارسالهتونکیچاپمیشه مستفیضبشیم؟»
خندهکوتاهیشدوبعددوبارهسکوت وحریقچوبهاینیمسوز و
وزشبادیسردوبازیورقصشعله هارویچهرههایخستهودودزده.
ادامه دارد....
#رمان
#داستان
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 58 خیسازبارانوسرمازده
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت59
یوسفبهکرامتکهکناردستشبود،گفت:
«نظرتدربارهيخشمشبچیه؟»
کرامتچینیبهپیشانیانداختوپرسید:
«خشمشب؟»
آهان،تونمیدونی،خشمشبیعنیتیراندازیوشلیکتونصفهشب.
برایاینکهنیروهابهمحیطنظامی وصدایانفجاروشلیکعادتکنن.
سیاوشباخوشحالیگفت:
«آخجون،میخواهیدبرایقاطرها خشمشببذارید؟»
کرامتوحشتزده وباچشمانورقلمبیدهجیغزد:
«چی؟میخواهیچيکارکنی؟»
یوسفکهازبرخوردکرامتجاخوردهبودگفت:
«مگهچیگفتماینطوریجیغمیزنی؟»
کرامتنمیتوانستازیوسفچشمبردارد، گفت:«حالتخوبهآقایوسف،داریسربهسرممیذارییاجدیمیگی؟»
مناصلاًشوخیندارم.اهَکورشدم!
ازرویکندهچوبخیسیکهوسطآتشبود، دودغلیظومهمانندیبیرونزد. کامیوسفتلخشد.کرامتباسرنیزهکنده خیسرابهکنارآتشقلداد.بعدبانوکسرنیزهزیرذغالهاراکاویدوسیبزمینی هایبرشتهراجابجاکرد.یوسفگفت:
«منخیلیبهاینقضیهفکرکردم. نبایداینزبونبستههابهصدایتیروانفجار عادتکنن؟»
برادرجان،داریمدربارهيقاطرحرفمیزنیم. نهآدمیزاد.
اینااگهصدایشلیکوانفجاربلندبشه رممیکننودیوونهمیشن.
شبعملیاتچی؟وقتیخواستیمزیرتوپوخمپارهرویاینها مهماتوغذابارکنیموببریمچی؟
اونموقعخُلودیوونهنمیشن؟
حرفشمادرست. امابایدکمکمعادتشونبدیم.
نهاینکهیکدفعهبذاریمشونزیرآتشورگبار.
هرچیزودتربهتر.منتصمیممروگرفتم. توهمبایدکمکمکنی.چنانخشمشبی تدارکببینمکهکیفکنی.همبرایخودمونخوبه، همقاطرها. بهصدایشلیکوانفجارعادتمیکنن. اینخودشمشقنظامیه!
ازمنگفتنبود.خودتونصاحباختیارید.
اگهخدایناکردهاتفاقناجوریافتادمنجوابگونیستم.
اکبرخراسانیکهازتصورتیراندازیوانفجار سرازپانمیشناختباشتابگفت:
«آخجون،کیآقایوسف؟»
حالابهدلتونصابوننزنید. اولبایدازآقاابراهیمسلاحومهماتبگیرم بعد.
کربلاییگفت:
«آقایوسفمنقصددخالتندارم، امافکرکنمحقباکرامتباشه.
قاطرهاخیلیکلهخروناجورهستن!اگهبهکلشونبزنههیچکسنمیتونه کنترلشونکنه».
مشبرزوگفت:
«کیمیخواهیداینکاروبکنید؟»
گفتمکه،حالامعلومنیست.راستیمش برزوشمافرداراهیهستید؟
آرهدیگه.خیلیوقتهمرخصینرفتم.
همبهخونهسرمیزنم،هماونمأموریت مهمکهبهمسپردیدروانجاممیدم.
سیاوشودانیالباکنجکاویپرسیدند: «چهمأموریتی؟»
مشبرزولبخندزدوحرفینگفت.
آنهاهرچهاصرارکردند، مش برزوچیزیبروزنداد.
حسینکهتاآنلحظهحرفینزدهبود،گفت:
«آقایوسفنمیشهبیخیالخشمشب برایقاطرهابشید؟بدجوریدلمشورمیزنه!»
توهمهمهاشنفوسبدبزن.سقسیاه!
سربهسرمننذاراکبر،منجنیام!
معذرتآقاجنی!آخجونسیبزمینیبرشته!
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت59 یوسفبهکرامتکهکناردس
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت60
آقاابراهیمآنچنانوحشتزدهازجاپرید کهلیوانچاییداغکهدردستشبود، ریخترویشلوارش. جیغبعدازآن،همازدردسوزشبود،همازبهتوحیرت.
ایوای،چیگفتی؟
یوسفتتهپته کنانگفت: «چیشدآقاابراهیم،بدجوریسوختید!»
آقاابراهیمبهخیسیشلوارشفوتکرد.بعدباچشمانپردردوخیسازاشکگفت: «درستشنیدم،میخواهیخشمشب راهبندازی؟»
آقاابراهیم،بهشماهمبایدتوضیحبدم وتوجیهتانکنم؟
یوسفجان،بحثخشمشبوانفجاروشلیکوبگیروببندنیست. اونهایيکهقرارهایناتفاقبراشونبیفتهوبهفرمایشخودتمحکبخورن،یهمشتقاطرهستنکهنزدهمیرقصند،وایبهروزی کهبخوایبراشونتیروتوپدرکنی.
پسفرداکهعملیاتشدچی؟نبایدگوشاینحیوونابهصدایجنگ عادتکنه؟
یوسفمیدونیچیه؟بهخودتنگیری ها،امادارمازتشکیلگردانتوپشیمان میشم.یکبارازممیخواهیقاچاقچی وسربازفراریروضمانتکنم،حالاهممیخواهیخشمشبوبگیروببندراهبندازی. حتماًچندوقتدیگههمبایدباهوانیروز صحبتکنمتاقاطرهاتباچترنجات ازهلیکوپتروهواپیمابپرنبیرون!
برايچیقضیهرومیپیچونید؟منیکچیزسادهازشماخواستم. میتونمبدوناجازههمچینکاریبکنم. هرچینباشهمنفرماندهياونگردانموبایدخودمتشخیصبدمچیخوبهچیبد!اماخواستمباشماهمصلاحومشورتکنم.
خداپدرتروبیامرزه،خیرازجوونیتببینیکهماروقابلدونستی!امااگهنظرمنومیخوایمیگمنه!اینکاراشتباهه.بدجوریاشتباهه.گفتیبرایمشبرزوحکممأموریتبنویسموامضاکنم ،گفتمچشمامااینخیلیناجوره. اصلاًاینچیزهابهعقلجنهمنمیرسه، چطوریبهعقلتورسید؟آقاابراهیم،سلاحومهمات.والااستعفامیدم.همین!
امانازدستتویوسف.فقطازالانباهاتطیمیکنم.فرداپسفردابلاسرخودتونیروهات اومدمنجوابگونیستمها.گفتهباشم!
قبوله.منمسئولیتهمهچیزروبهعهده میگیرم.
ایخدا،چهگناهیکردمگیرتوواینگردانذوالجناحافتادم!
آفتابدرسینهيآسمانمیدرخشید؛امارویکوههاوتپههایسنگیکپهکپه ابرخاکستریتیرهجمعشدهبود. هرچندلحظهآذرخشیمیانابرهامیدرخشیدوبعدصدایضعیفشمیآمد. بادسردیمیوزید.کرامتفریادزد: «همینطورخوبه.اکبرحواستبهاونیکی قاطرباشه.راهببرشعرقشخشکبشه».
بعدبهسیاوشودانیالنگاهکردکهدرحالقشوکردنبدنکوسهيجنوبورخشرستمبودند. ازرویحصارپریدآنطرف. سیاوشقشویفلزیرابهپشتوپهلوهای کوسهيجنوبمیکشید. کوسهيجنوبداشتلذتمیبردودمتکان میداد.
دانیالوقتیآمدنکرامترادید،پرسید: «آقاکرامتدمشونچیمیشهببافیم؟»کرامتخندید:«ببافی.برایچی؟»
اینطوریخیلیخوشگلمیشن.نازمیشن.
بعدبامهربانیبه پوزهيرخشدستکشیدوبهچشمهاي قهوهایدرشتشنگاهکرد:
قربونشکلخوشگلتبرم.رخشخودمه.
کرامتبهمهرههاییکهدانیالبهسروگردن رخشرستمآویختهبود،اشارهکردوگفت: «اینزلمزیمبوهاکمه،حالامیخوایعروسشکنی؟»
آقاکرامت!ایناکهمادهنیستنعروسبشن!
سیاوشپوزخندزد:«نرهمنیستنطفلکیها.شترگاوپلنگهستن!» دانیالبهسیاوشاخمکرد:تقصیراینبیچارههاچیه؟خلقتشاناینطوریه.آدمیزاد اینبلاروسرشونآورده.طفلمعصوم!
سیاوشقشورامحکمبهشکمکوسهيجنوبکشید.کوسهی جنوب تکانشدیدیخوردوشیههکشید وباپوزهبهسینهسیاوشکوبید. سیاوشبهپشترویزمینافتاد. کرامتبهسرعتجلورفتوافسارکوس هی جنوبراگرفت.
هُش،چیزینشده.هُش،آروم،آروم!
سیاوشعصبانیودلخوربلندشد.یکوریشدودیدلباسشخیسوگِلیشده. دانیالغشغشخندید. سیاوشسرشفریادزد: «ببندنیشتو مسواکگرونمیشه».
حقته،تاتوباشیاذیتشنکنی.
یککلمهدیگهبگوتابزنمدکوپوزهتوداغون کنم.سیاوشبهطرفدانیالهجومبرد. کرامتجلویشراگرفتوفریادزد:«سیاوش!»
آنهاییکهنزدیکبودندچندلحظهبابهت وحیرتدهانشانبازوچشمانشانگردشد!
رخشرستمیکجفتکمرگبارانداختکهبا فاصلهی نزدیکیازبغلسردانیالگذشت وکوسهیجنوبتلپیرویزمین ولوشدونشست!
سیاوشودانیالدعوایادشان رفتومثلکرامت حیرانوگیجبههموبهدوقاطرنگاهکردند. کربلاییکههماننزدیکیهابود،لنگلنگان جلوآمدوگفت:«چیشد،چیشد؟»
علیوحسینهمافسارقاطرهارارهاکردند وجلوآمدند.علیپرسید:«ایندوتاچرا اینطوریکردن؟»
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت60 آقاابراهیمآنچنانوحشت
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت61
حسینسرشراخاراندوگفت: «تاحالادیدهبودیدهمچینکارهاییبکنند؟»کرامتبهسیاوشودانیالگفت: «شمادوتابریدپشتحصار.زودباشید. شماهمهمینطور!» وبهعلیوحسینوکربلاییاشارهکرد.
همگیرفتندآنطرفحصار.فقطکرامتنزدیکقاطرهادرحلقه ی چوبیحصارماند. کرامتافسارکوسهيجنوبراکشیدوبلندشکرد. کمیازقاطرهافاصلهگرفتوفریادزد: «سیاوش!»
باردیگررخشرستمجفتکقدرتمندی انداختکهبهحصارگرفتوتکانشداد وکوسهيجنوبرویزمینولوشد. همهازخندهریسهرفتند. کرامتخندهکنانگفت: «خیلیعجیبه.یکباردیگه!»
چندباردیگرکرامتافسارکوسهيجنوبراکشیدواورابلندکرد.بعداسمسیاوشرافریادزدودوبارهرخشرستمجفتکپراندوکوسهيجنوبرویزمیننشست!کرامتدرمیانخندهيدیگرانگفت: «بهاسمتوحساسشدهسیاوش،میبینی؟اونمنهآهسته. بایداسمتوفریادبزنیم تاایندوتاعکسالعملنشونبدن. چهبلاییسرشونآوردی؟»
سیاوشگفت:«بهخدانم یدونم.خودشوناینطوریمیکنن.منبی تقصیرم».
□ □□
یوسفباآقاابراهیمازجلسهبرگشت. دانیالوسیاوشجلودویدندوبرایشتعریفکردندچهشدهاست. یوسفباورشنمیشد.اورابردندکنارحصار. دانیالاسمسیاوشرافریادزدوکوسهيجنوبرویزمینولوشدورخشرستمجفتکپراند .یوسفخندید.
کرامتگفت:«حواستونباشهازحالابهبعد فقطفامیلیسیاوشروبگید، والابلاسرتوننازلمیشه!»
یوسفبهکرامتاشارهکردهمراهشبرود. کرامتبهسیاوشودانیالسفارشکرد بدونشیطنتبدنقاطرشانراقشوبکشند. علیوحسینوکربلاییهممشغولقشوکشیدنبقیهيقاطرهاشدند.
یوسفازکرامتپرسید:«پساکبرکجاست؟»
همیندوروبرهاست.الانسروکلهاشپیدامیشه.چهخبر؟یوسفباخوشحالیگفت: «آقاابراهیمقبولکرد».
چی؟آقاابراهیمقبولکرد؟بههمینسادگی؟
بههمینسادگیکهنه. کلیبراشدلیلآوردمتاراضیشد.
آقایوسفمنبازممیگم.اینکاراشتباهه؛خیلی.
دیگهقرارومدارهاگذاشتهشده. فرداشبانجامشمیدهیم.شمافرمانده ایدوصاحب اختیار،ازمنگفتنبود.
خورشیدبهسرعتپسابرهایتیرهمخفیشد.انگاررویخورشید پردهایخاکستریکشیدهباشند. نورشگمشد. چندآذرخشدرخشیدند وصدایپرقوتشانبلندشد. بارانشدیدیشروعشد. کرامتباعجلهگفت: «بایدقاطرهاراببریمتواصطبل».
کرامتدستبهکارشد. یوسفودیگرانهمبهکمکشرفتند وقاطرهارابردندزیرسقفاصطبل. بادشدیدیمیوزیدوقطرههايباران رامثلجاروبهای نطرفوآنطرفمیکشید. صدایچر قچرقدیوارها یچوبیبلندشد.یوسفبانگرانیپرسید:« اینجامحکمه؟رویسراینطفلکیهاآوارنشهیهوقت؟»
کرامتآهکشید. بهبیرونخیرهشدوگفت:«غصهنخور، ایناجاشونامنه. اماخیلیهاهستندکه»....
وباقیحرفشراخورد. رفتطرفورودیاصطبل.بهآسمانبارانیخیرهشد. یوسفرفتکنارش. آهستهپرسید:«نگرانچیهستی؟»
کرامتچندلحظهچیزینگفت.بعدآهدیگریکشید. عضلهگونهاشمیپریدوصدایشمیلرزید.گفت:«الاناونهاتوسرماوبوران گیرافتادندوکسینیستکمکشونکنه».
خدابزرگه.
خدابزرگه،قبول.مهربونه،رحیمه،کریمه،امامنچی؟بندهاشنبایدکاریبکنه؟
کرامت،توهمینطوریپاتگیره.باهزارزورومکافاتتونستمبیارمتاینجا.ببینکرامت، دوستیمونکنار،امافکراینکهبیخبربذاری بری، ازسرتبیرونکن.
کرامتباچشمانپرالتماسبهیوسفنگاهکردوگفت:«فقطسه روزآقایوسف. سهروزمرخصیبده.میرموزودیبرمیگردم. بهجانمادرمقسم،برمیگردم».
نه!نمیشه.منبهآقاابراهیمقولدادمتودستازپاخطانکنی.
خبدارمازتاجازهمیگیرم.
منماجازهنمیدمومیگمنه.
هزارتاگیروگرفتاریداریم. غیرازاون،اگهخدایناکردهاینطرف گرفتارنشیواونطرفبعثیهااسیرتکنند چی؟پوستازکلهات میکنند.
آقایوسف!
آقایوسفنداریم.خوبگوشکن. دستازپاخطاکنی،رحموگذشت
نمیکنمومیفرستمتدفترقضایی. اونوقتبایدحسرت همچینروزهاییروبخوری. دیگهحرفیندارم. شبدورهمجمعمیشیمو دربارهخشمشبفرداشبصحبتمیکنیم، یاعلی.
کرامتباناامیدیبهآستانه ی درتکیهدادوبهآسمانگرفتهوابریخیرهشد وآهستهگفت:«یاعلی!»
□ □□
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت60 آقاابراهیمآنچنانوحشت
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت61
مشبرزوفکرشراهمنمیکرد باآناستقبالگرموصمیمانهروبهروشود. نهفقطخانواده،بلکهفامیلواهلمحل وخیلیازمردم(آققلعه) مثلقهرمانازاواستقبالجانانهایکردند. برادربزرگشخسیسیوکِنسِیراکنارگذاشته بودویکگوسفندلاغرمردنیرازیرپایشقربانیکرد!همسرشگریهکنانمنقلبهدست تندتنداسپندرویآتشمنقلمیریخت وصلواتمیفرستاد. سهرابتنهاپسرجوانشیکلحظهازمشبرزوجدانمیشد وپشتسرهمدستوبالشرامیبوسید وگریهمیکرد. پنجدخترشهمراهدامادهاویکلشکر نوههایریزودرشت، سرشوصورتشرابوسهبارانمیکردند وآبدهانومُفشانرابهصورتاومیمالیدند.یکیازهمسایههاکهجَوگیرشدهبود، سُرنایشراآوردهبودودرحیاطجست وخیز میکردولپهایشرابادمیکرد ودرسُرنامیدمید وآهنگهایقروقاطیمحلیمیزد. تاپاسیازشبمهمانهاکنگرخوردهولنگر انداختهبودندوخیالرفتننداشتند. وقتیهمهيمهمانهايدوروفامیلنزدیک رفعزحمتکردند،باز سی،چهلنفرشکمشانرابرایشام صابونزدهبودندوماندگارشدند!آنهانوههاودخترهاودامادهاوعروسوتنهاپسرشبودند. همهباتملقوخودشیرینیبهمشبرزو اصرارمیکردندکهازدلاوریها ورشادتهایشدرجبهههاینبردتعریفکند.مشبرزوخجالتميکشیدبگویدنصف مدتیکهجبههبوده،درآشپزخانهگذشته ونیمهدیگرشدرمیانقاطرهایگردان ذوالجناح!
بهمغزشفشارآوردکهخاطراتدوستانشکناردیگوپاتیلرابهیادبیاورد وبهاسمخودبرایجمعتعریفکند. میخواستشروعکندکهیکیازنوههایششهفتسالهاشکهپسرکیتخسوبازیگوش بهناماشکانبود،انگشتدردماغکردوگفت: «بابابزرگ،بابابزرگ!»
مشبرزواشکانرادرآغوشگرفت ورویزانوهایشنشاند. لپهایتپلاشکانرابوسیدوبامهربانی پرسید:«جانم،عزیزبابابزرگ!» اشکانخودشرالوسکردوگفت: «بابابزرگچرادیگهپاهاتونبویلشگربه نمیده!»
همهساکتشدند. مشبرزوجاخوردوبهجمعنگاهکرد. چنانسکوتیشدکهفقطصدایملچمولوچ یکیازنوههایشیرخوارمیآمد کهپستانکشرامیکمیزد.
تهمینهمادراشکانودخترآخریمشبرزو،بهصورتخودزدوگفت:
«اشکان،خداذلیلتنکنه.بگوغلطکردم».
اشکانکهترسیدهبود،بغضکردوگفت: «مگهچیگفتم؟»
بابایاشکان،آقاعزتکهمردیسبیلووچاق وتپلبود،بهاشکانچشمغرهرفتوغرید: «زبوندرازیمیکنی؟بگوغلطکردم.اینچهحرفیبود زدی؟»
اشکانبهگریهافتادوگفت: «مگهخودشمابهمامانتهمینهنمیگید پایبابابزرگبویلشگربه میده؟» رنگازصورتآقاعزتوتهمینهخانمپرید. مشبرزوبابزرگواریخندید. دوبارهصورتاشکانرابوسیدوگفت: «گریهنکنعزیزبابابزرگ.عیبنداره».
بعدبهصورتخجالتزدهدامادودخترش نگاهیانداختوگفت: «حالااونایکشکریخوردند!خوبنیستتوهمونحرفروبزنی. نگاهکن،منیادگرفتمچهطورکاریکنم کهدیگه پاهامبو ندهنگاهکن». بعدلبهجورابشراکمیپایینکشید. اشکانودیگراعضایخانوادهخمشدند ودیدندجفتپاهایمشبرزو درکیسهپلاستیکیاست!
اینطوریدیگهپاهامبونمیده.دیدی؟ خُب حاجخانممنازگشنگیدارمضعفمیکنم، دیگهرودهکوچیکهازخجالترودهبزرگه دراومد. سفرهروپهننمیکنی؟
سفرهپهنشد. مشبرزودیگربهچاپلوسیآقاعزتوتهمینه محلنگذاشت. سهرابکهوردلباباشنشستهبود، تندتندبرنجوخورشوسالاد بهمشبرزوتعارفمیکرد.وسطغذامشبرزوگفت: «سهراب،چندروزیخودتووانتترواحتیاجدارم».
سهرابسرخمکردوگفت: «دربستدرخدمتم».
تهمینهبرایاینکه رابطهيبینآقاعزتوپدرشرادرستکند، بهسرعتگفت: «آقاجون،آقاعزتهمدرخدمتشماست. نیسانوانتآقاعزتهمبزرگتره،همجادارتر!»
مشبرزو بدونآنکهبهچهرهيمشتاق تهمینهوآقاعزتنگاهیبیندازد،گفت: «اینکارمردونهاست.اگهشوهرت جربزهاشروداره،بسمالله. فرداصبحسرساعتهشتبیاد تابگمچهکارشدارم». تهمینهقندتودلشآبشدوبهآقاعزت لبخندزد.اشکاندوبارهخودشرابرایم شبرزولوسکرد:
بابایی،منمبیام؟
نهعزیزم.دنگوفنگداره.اصلاًنمیدونم باباجونتمیتونهازپسشبربیادیانه!
وبهدامادشنگاهکردتازهرکلامشرادرصورتسرخشدهی اومزهمزهکند.
ادامه دارد....
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت61 مشبرزوفکرشراهمنمی
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت62
سیاوشودانیالازشوروکنجکاوی میلرزیدند. تندتندکفدستهايعرقکردهشانرابهپشتشلوارشانمیمالیدندتاخشکشود.
علیوحسینترسیدهبودند؛امااکبرخراسانیقبراقوشنگولبود.
کرامتبانگرانیگفت:«آقایوسفهنوزدیرنشده،اینکاراشتباهه.بیاازخیرشبگذر».
یوسفگلنگدنسلاحشراکشیدوباصدایمحکمگفت:
«نه!نقشهيکارریختهشدهوهمهچیزآمادهانجامه.بایدشروعکنیم».
حسینمِنومِنکنانپرسید:
«آقایوسف،چرالنگِظهر؟مگهاسماینکارخشمشبنیست؟چرانصفهشباینکارونکنیم؟»
میخواهمببینمعکسالعملقاطرهاوشماچیه.
توتاریکیشبچیزیدیدهنمیشه.خُبآمادهاید؟
کربلاییبانگرانیگفت:
«فکرمحلخوابمنِپیرمردهمباشید،یکوقتنزنیدکلاصطبلروبیاریدپایین ها،
اونوقتهممنبیجاومکانمیشوم،همقاطرها!»
یوسفجوابداد:«دلنگراننباشکربلایی،اصلاًبهترهشماتو
ساختمانبمونید».
کربلاییباخوشحالیگفت:
«خداننهباباتروبیامرزه.اینطوریبهتره.ازدستمنِپیرمردکاریبرنمیآد.
تودستوپاتوننباشمبهتره.میرومبساطناهاروچاییروردیفمیکنمتابرگردید!»
ولنگلنگانبابدنچاقوتپلشوباآخرینسرعتیکهمیتوانستبهطرفساختمانرفت.
کرامتبهآسمانابریوگرفتهنگاهکرد.بویبارانمیآمد.
ابرهایرویکوههاوتپ هها،کبودوسیاهشدهبودند.میدانستچهآشوبیدرراهاست؛
امادیگرکاریازدستشبرنمیآمد.خودشرابهدستسرنوشتویوسفسپرد!
یوسفباصدایمحکمگفت:«شروعمیکنیم.حسین،علیشمادوتابریدرویسقفساختمون.
هروقتشلیککردم،شماهمشروعمیکنید.سیاوش،دانیالشمادوتاهمبامنبیایید.
اکبرتوکنارحصارسنگرم یگیریونارنجکصوتیپرتمیکنی.حواستباشهبهطرفقاطرهانندازیها.
کرامت،توهمحواستباشهقاطرهافرارنکنند.خُببسمالله».
یوسفجلوافتادوسیاوشودانیالکهسرازپانم یشناختند،پشتسرشبه طرفاصطبلقاطرهاروانهشدند.
صدایآذرخشبلندشدوبعدقطراتبارانسرعتگرفت.
کرامتکلاهاوُرکتشرارویسرکشیدوبانگرانیبهاصطبلخیرهشد.
ادامه دارد ...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت62 سیاوشودانیالازشورو
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت63
مردمغیوروقهرمانآققلعه،جبهه هاینبرداحتیاجفوریبهپالانوافسارویراقدارد!
مردمآققلعه،کمکهاینقدیومالیخودراازرزمندگاندریغنکنید!
فرزندانشمابراینبردبابعثیهاوصدامحسیننامرد،احتیاجفوریبهکمکهایشمادارند.
ایمردم...
مشبرزوباشوروهیجانپشتوانتایستادهبود.
بلندگویزهواردررفته يدستیراازبندبهشانهآویزانکردهبود
ودرمیکروفنچرکورنگورورفتهصدایشرارهامیکرد.
مردمیکهدرخیاباناصلیوپیادهروهابودند،
باحیرتوتعجببهوانتسهرابونیسانآقاعزتکهپشتسروانتسهرابآهستهحرکتمیکرد،خیرهماندهبودند.
آقاعزتپشتفرمانبیدبیدمیلرزید.صورتشسرخوسبیلهایچخماقیوکلفتششلوآویزانشدهبود.
بهغلطکردنافتادهبود.دنبالبهانهایبودکهجیمبزندوفرارکند.
تودلشبهتهمینههمسرشبدوبیراهمیگفت:
«ایخدابگمچيکارتکنهزن،ببینمنوبهچهدردسریانداختي؟
یاموسیبنجعفر،یاامامغریب.دستمبهدامنت،نذاربلاییسرمبیاد!»
تويوانتجلویی،سهرابازترسووحشتبهسختیآبدهانقورتدادوزیرلبنالهکرد:
«یاقمربنی هاشم،خودموبابامروبهدستهايخودتمیسپارم.
یاغریبالغربا!نذاربلاییسرمونبیاد!»
امامشبرزوپشتوانترجزمیخواندوبرایمردمدستتکانمیداد.
زیرپایشچندزینوپالاننوودستدومکفوانتافتادهبود.
پنجششجفتتسمهچرمیویراقاعلاهمکنارپالانهابود.
مش برزوازپیرمردحیرتزدهایکهیکپالاندستدوموکمی نخنماشدهآورد،
بهگرمیتشکرکردوصدایشدرخیابانپیچید.
قربوندستتحاجحسین.خدانوههاترونگهداره.
همینپالاندستدومهمغنیمته!
سپسروبهمردم،باشوروهیجانفریادزد:
«حتماًنبایدپالاننوودستاولبیاریدکه،بهپالانهایدستدوموکهنهتانهماحتیاجداریم.
خیلیهماحتیاجداریم.حیوونامونبدونپالانوزینموندن.
اگرهمپالانوافسارنداریدپولشروبدیدخودمون میخریمومیبریمجبهه».
یکپیرزنبههمراهعروسجوانش،دوالنگویطلابهدستمشبرزودادند.
جوانشیرینعقليکهبهاسیچلچلمعروفبودوهمیشهدرکوچهوخیابانهاپلاسبود،
خودشرابهوانترساند،ازمیلهاشگرفتوپریدبالاوباخوشحالیگفت:
«سلامعموبرزو،منکمکتبکنم،هان؟»
سلامبهصورتنشَُستهوخوشگلتاسیجان،کیازتوبهتره،آرهبابامجان.بمونوکمکمونکن!
یکنیسانرسیدبغلنیسانآقاعزتوسرعتشراکمکرد.
رانندهاشمثلآقاعزتمردیسبیلووچاقبود.پوزخندزنانگفت:
«چطوریداشعزت.میبینمکهافتادیبهجمعکردنپالانوزین.پولوپلهتوشهست؟
ماروهمبهپارکابیقبولمیکنیدرخدمتباشیم؟»
آقاعزتآبخورسبیلشراجویدوپیشانیاشعرقکرد.
مردسبیلوقهقههزدوگفت:
«بهبچههابگمباورشوننمیشه.بساطخندهمونردیفشده.قربونت!»
ودوباربوقزدوگازنیسان راگرفتورفت.
بادشبهپارچه ينوشته شده ایکهجلوينیسانچسباندهبودندگرفتوپارچهبههوابلندشد.
رویآنباکلماتدرشتاینجملهبود:
ستادجمع آوریکمکهایمردمیبرایجنگباصدام حسینوبعثی ها
هنوزبهانتهایخیاباننرسیدهبودندکهکلیپالانوپتووزینولحافومتکاعقبوانتونیسانآقاعزتجمعشد.
مش برزوازخوشحالیدرآسمانسیرمیکرد.
اسیچ لچلهممثلدستیاریوفاداروپایکار،بهمش برزوکمکمیکردوسروصدامیکرد.
اماآقاعزتازنگاهدوستانشدرخیابانوداخلماشینهاخجالتمیکشیدوعصبانیشدهبود.
سهرابدعادعامیکردزودترظهربشودتابهخانهبرگردندبهیکبهانهفرارکند
وتاآخرمرخصیپدرشسروکله اشپیدانشود!
یکماشیننظامیکهروی درهایشآرمسپاهپاسدارانحکشدهبود،باسرعتازراهرسیدوجلویوانتسهرابترمزکرد.
آقاعزتکهکمیفاصلهداشتفهمیدچهشدهوفرمانراچرخاندوبهسرعتواردیککوچهشدوگازدادوفرارکرد.
دوپاسدارعصبانیومسلحازماشینپریدندپایینوبهطرفسهرابومش برزوهجومبردند.
سهرابدودستیبهسرکوبید.
یاجدهساداتبدبختشدیم!
ازآینهبغلبهعقبنگاهکرد.خبریازنیسانآقاعزتنبود!
اسیچ لچلکهعقلشبهترازمشبرزووسهرابکارمیکرد،
ازپشتوانتپریدپایینوحَبجیمرابالاانداختولابهلایجمعیتتماشاچیوهمیشهدرصحنه،مخفیشد.
پاسداریکهسلاحشرابهطرفسهرابنشانهگرفتهبود،فریادزد:
«دستهابالا، بیحرکت!»
ادامه دارد ...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت63 مردمغیوروقهرمانآقق
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت64
صدایدادوفریادواعتراضمشبرزو ازبلندگوپخششد: «سلامپسراوسمحمود،چیشده؟ اچراهل میدی؟باباجانشوخینکنمنخودمرزمندهام. اونانگشتتروازرِویماشهبردار، میزنیناکارمونمیکنی؟اچرادادمیزنی؟»
پاسداردومنعرهزد: «بیاپاییندستهابالا!»
دربرابرچشمهايحیرانمردمهمیشه درصحنه،پاسدارهادستهايمشبرزو وسهرابراازپشتبستهوعقبماشین خودشانانداختند. پسراوسمحمودپشتفرمانوانت نشستولحظهایبعدوانت پشتسرماشینیکهسهرابو مش برزودستبستهعقبشگرفتارشدهبودند، روانهيساختماناصليسپاهآققلعهشد.
□ □□
یوسفدوتانارنجکصوتیضامنکشیده راپرتکردبیروناصطبل. نارنجکهاباصدایبلندیمنفجرشدند. یوسفنعرهزد:«برپا!بروبیرون،برپا!»
وسلاحشرابهطرفسقفاصطبلگرفت وگلولههایمشقیرارگباربست. سیاوشودانیالازخودبیخودشدهبودند. جیغزنانپشتسریوسفپریدندتواصطبل وشروعکردندهواییشلیککردن. قاطرهاکهآسودهدرحالاستراحتویاخوردنعلفونانخشکبودند، یکآنوحشیشدند. سیاوشدویدطرفکوسهيجنوب ویکلگدبهشکماوزدوهواییشلیککرد. کوسهيجنوبهمنهگذاشتونهبرداشت، یکجفتکسهمگیندرستبهتختسینه سیاوششلیککرد!سیاوششوتشدوهنوزدرهوابودکه قزمیتهماورامهمانجفتکخودکرد. سیاوشبهطرفدیگرپرتشدوبازهم درهواپیکانیککلهجانانهبهشکمسیاوش کوبید.سیاوشقبلازاینکهرویزمین پرازسرگینوخیسادراروعلفهایخیس وبوگرفتهسقوطکند،ازهوشرفتهبود!
دانیالحسابکاردستشآمد. سلاحشراانداختوخواستفرارکندکه صورتبهصورترخشرستمشد کهزیرپردهایازخرمهرهونظرقربانی مخفیشدهبود. دانیالبعداهرچهبهذهنشفشارآورد، فقطچشمهايوحشیوقهوهای ودرشترخشًرستمیادشآمد. چونفرقسررخشبهصورتشکوبیدهشد وآذرخشوبروسلیباهمکاریهماو رابهضیافتچندجفتکمرگبارمهمانکرده وجسمبیهوشدانیالکنارسیاوش برزمینافتاد!
یوسفیکنارنجکصوتیانداخت عقباصطبل. صدایانفجارآمدوبعدموجنارنجک، بارانیازتکههایسرگینوعلفرا بهسقفودیوارهاپراند. یوسفعقلکردوبادیدنبلایی کهسرسیاوشودانیالآمدهبود، فراررابرقرارترجیحدادوازترسجانشلیک میکرد. امادیرشدهبودوقاطرهابهطرفش حملهورشدند.هنوزازداخلاصطبل خارجنشدهبودکهقاطرها بهرهبریرخشچهارنعلپشتسرش ازاصطبلبیرونزدند.
حسینرویسقفساختمانایستادهبود ودستشراسایبانچشمشکردهبود. یکآندیدیوسفهرولهکنانازاصطبل بهبیرونمیدودوقاطرهامثلیکگله گاووحشیتعقیبشمیکنند. یوسفجیغمیزدوچیزیمیگفت. صدایشدرریزشبارانخوبشنیدهنمیشد.علیکنارحسینرسید. همانلحظهدید رخشرستمبهیوسفرسید وبایکضربهاورارويزمینپرازگلولایپرتکرد.بدنیوسفزیردستوپایقاطرهاپیچوتاپمیخورد. اکبرهولکردویکنارنجکصوتیبهطرف جاییکهیوسفافتادهبودپرتکرد؛اماازشانسهمانلحظهکهنزدیکبود نارنجکدرستکناریوسفبرزمینبیفتد، بروسلیپاهایعقبشرابراییکجفتک بالابردونارنجکبهسمپایراستبروسلی خورد. نارنجکمثلتوپتنیسدوبارهبرگشت ونزدیکاکبربرزمینافتاد. تااکبرخواسترویزمینخیزبرود، نارنجکصوتیمنفجرشد وبارانیازگِلولایبرسراکبربارید وقاطرهابهطرفشحملهکردند. بدنبیهوشاکبرهمزیرپاهایقاطرهاماند.
حسینجیغزد: «الانکشتهمیشن.بریمکمکشون!»
اماعلیازترسفلجشدهبود ومثلمجسمهسرجایشماندهبود. حسینازهرهبامگرفتوجفتپارویزمینپرید. دویدطرفجایيکهیوسفواکبرافتادهبودند.
کرامتنعرهزنانپشتسرشمیدوید. حسینسربرگرداندتاببیندکرامتچه میگویدکهجفتکگندهبکراندید. جفتکگندهبکبهگیجگاهحسیناصابتکردوهنوزحسینسرپابودکهچپولازراهرسید وتنهمحکمیبهاوزدوحسینهمبهخیل بیهوششدگانرویزمین پرازگلولایپیوست!
□ □□
ادامه دارد....
#داستان
#رمان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت64 صدایدادوفریادواعترا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت65
نامونامخانوادگی!
مشبرزو بهپاسدارعصبانی واخموکهازاوبازجوییمیکرد،دوستانه نگاهکردوگفت: «اسدالله،توکهخوبمنومیشناسی. یادترفته؟منمشبرزوارجمندیهستمدیگه».
ساکت!
چراجیغمیزنیاسدالله؟گوشمزنگزد.
پرسیدماسموفامیلی؟
اسدالله،چرااینطوریمیکنی؟اصلاًشماهاچتونشده. مننبایدبفهممچهگناهیکردم کهجلویمردمبااینخواریوخفتکت بستهاسیرممیکنیدواینجامیآرید؟منازتویکیتوقعنداشتماسدالله!
اسداللهلبگزیدوبهچشمانمشبرزوخیرهشدوگفت: «مشبرزو،یاواقعاًسادهاییاخیلی مکاروحیلهگر!»
مشبرزوعصبانیشدوصدایشدراتاق کهفقطباموکتفرششدهبود ودیوارهایشتازهرنگطوسی بهخوددیدهبود،پیچید:
آفریناسدالله،توهم؟منیکعمرباپدرخدابیامرزت دوستورفیقبودم،حالاراستراست توچشامنگاهمیکنیوتوهینمیکنی؟
بدبختیهمینجاست. اگهدوستآقاجانمنبودی،میدونستم چهکارتکنم.
سهرابکهکناردستمشبرزو دوزانونشستهبودومیلرزید، خودشرابدترباختونالهکرد:
آقااسدالله،بهروحپدرتمنبیتقصیرم. همهاشتقصیراینآقاجونمهکهاینجاست! مشبرزوبرزخوخشمگینچنانضربه محکمیپسکلهیسهرابزدکهصدایش درگوشاسداللهپیچید. بعدبارانفحشولعنتبرسهرابباریدن گرفت:خاکتوسربدبختوترسوتکنن. داریآدمفروشیمیکنیپدرسوخته. اونمپدرترو؟
سهرابباگریهخودشراازپسگردنیدوم عقبکشیدوگفت:«چرامیزنی؟مگهدروغمیگم؟صدبارنگفتماینکارخطرناکه؟نگفتمبهترهبهبچههایسپاهوبسیجبگیمتاخودشوناینکاروبکنن؟
ساکت!پسره بیعرضه،اینوظیفهبهعهدهمنگذاشتهشده.نهبچههایبسیجوسپاه.
اسداللهفریادزد:«چهخبرتونه؟ساکتباشید.ببینممشبرزوازچهکسی دستورگرفتیاینکاروبکنی؟ چهقدربهتپولدادنآبرویمملکتروببری،هان؟»
مشبرزوبهاسداللهچشمغرهرفتونیمخیز شد:
دهنتروآببکشاسدالله!اینحرفهابهمننمیچسبه. شکرخدایکعمرکارکردموعرقریختم، امادستمروجلویهیچکسوناکسی درازنکردم.حالابیامپولبگیرمکهچیبشه؟ اینجامندیگهپسردوستقدیمیتنیستم. بایدمنوبرادرهاشمیصداکنینهاسدالله.
مشبرزوپوزخندزنانگفت: «عجب،پسدیگهاسداللهنیستی؟خُبنباش!منممشبرزونیستم، بایدمنوبرادرارجمندیصداکنی. چهزودبهخاطرپستومقام خودتروگمکردی.یادتباشه!»
اسداللهداشتقاطیمیکرد. هرچهمیکرد نمیتوانستمشبرزووسهرابخودباخته رامُقربیاوردوبهاعترافوادارکند. دیگرقافیهراباختهبود. باعصبانیتازاتاقبیرونزد. سهرابپسازرفتناسداللهروبهمشبرزوکردوالتماسکرد:
آقاجون،بیکاریسربهسرشمیزاری؟نمیبینیچهقدرازدستماشکارن؟
خاکتوسرترسووبزدلتبکنن!توچطوریخودتواولادمنمیدونی؟مگهمملکتهرکیهرکیهبلاسرمونبیارن؟انقلابکردیمتاکسیجرأتنکنهواسمونآقابالاسریکنه. منخودمرزمندهام.دستمتوکاره! میدونمدوروبرمچهخبره. تويبیعرضهبایدحسابکاردستتباشه کهدلشونداریباهامبیایجبهه...
آقاجونبازکهشروعکردی؟آخهچهقدرسرکوفتمیزنی؟اگهمنمباشمامیاومدمجبهه، کیخرجخونهرومیداد؟کیقسطوانتمونرومیداد؟کیبالاسرننهمیموند؟
خداهست!خودشمیدونهچطوریمراقببندهاش باشه.بهونهنیار!دراتاقبازشدواسداللهبههمراهپاسدار جاافتادهوریشویيکهاخمهایشدرهمبود، وارداتاقشدند.مشبرزوازجابلندشد وبهپهنایصورتخندید. بهبه،سلامبرادراسماعیلزاده. حالتونخوبه؟
اسماعیلزادهبااخموناراحتیخیلیسرد ویخبامشبرزوبهزوردستدادوزوددستشراعقبکشید. مشبرزوفهمیداوبرزخوناراحتاست. سرجایشنشست.سهرابایستادهبود. دستبرسینهجلویاسماعیلزادهتعظیمکردوباچاپلوسیگفت: «عرضسلامحاجآقا،خوشآمدید!»
ادامه دارد....
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت65 نامونامخانوادگی! مش
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت66
مشبرزوچنگانداختومحکمدست سهرابراکشید.سهرابتعادلش راازدستدادوکنارمشبرزورویزمینولوشد.
اسماعیلزادهروبهرویمشبرزووسهراب نشستوبهدیوارتکیهدادوپوشهای رابازکردورویپاهایشگذاشت. چندلحظهبرگههایپوشهرانگاهکرد. بعدسربلندکردوبهمشبرزودقیقشد وپرسید: «اینچهجنجالوآشوبیهراهانداختی؟کیبهتگفتهاینچرتوپرتها راپشتبلندگوبگیوتوخیابانرژهبری؟اوننفردومکهبانیسانبودکیه؟کجاست؟چهنقشیتواینماجراداشت؟تعریفکن.زود!»
مشبرزومحکمبهزانویخودکوبید. آنقدرعصبانیشدهبودکهموقعحرفزدن بزاقدهانشمثلقطراتباران بهبیرونمیپرید.
برادرجانیکییکی.چهخبرتونه؟عجبگرفتاریشدیمها. ازشمایکیتوقعنداشتمبرادراسماعیلزاده.حالابگیمایناسداللهجوانوخام وبیتجربهاست! شماچی؟شماکهدنیادیدهوباتجربهاید ومثلمندستتونتوکارهدیگهچرا؟هان؟مگهچهجرمیکردمریختید سرموهرچیازدهنتوندرمیآدبارممیکنید؟
مردمؤمن،افتادیتوکوچه وخیابانبلندگودستتگرفتی کهآهایمردمبهجبهههاینبرد زینوپالانکمککنید، رزمندگانشمادرسیاهیزمستان بهافسارویراقوپتواحتیاجدارند، بعدشتوقعداریبیامشانهات رو،ماچکنموخداقوتبگم؟
دارمدیوونهمیشم. نمیفهممچهجرمیکردم کهبهاینمصیبتدچارشدم.
اسماعیلزادهمستقیموبدونپلکزدن بهچشمانمشبرزوخیرهشدوگفت: «جرمشماتهمتوتوهینبهرزمندگانومردم ایرانه.میدونیچهجرمسنگینیه؟چهجزاییداره؟میدونینشراکاذیبوتهمتیعنیچی؟» اسداللهگفت: «کمِکمشدهسالزندانوهفتادضربهشلاق!»
سهرابباصدایبلندبهگریهافتاد. حسابیخودشراباختهبود.نیمخیزشد بهطرفاسماعیلزادهوالتماسکرد: «برادرجان،دستمبهدامنت،منغلطکردم. بهخدامنبیتقصیرم. ازآقاجونمبپرسید،ازمکمکخواست، نتونستمبهشنهبگم.رحمکنید».
مشبرزوکهازتوپوتشراسماعیلزاده ترسیدهومنگشدهبود،رنگازصورتشپرید. باصدایلرزانگفت: «شوخیشوخیداریدواسمونپروندهدرستمیکنیدها!توهینبهرزمندگانومردمایرانچیه؟اینحرفهاروازقوطیکدومعطاردرآوردید؟فکرکردیدمنسرخودراهافتادم کمکجمعکنم؟نخیرمنحکممأموریتدارم. دستوردارم.اینگناهه؟»
پسصافوپوستکندهازاولشتعریفکن جریانچیبودهمشبرزو. سریعبروسراصلمطلب. پیازداغشمزیادنکن.
سهرابباچشمهايخیسبهمشبرزو التماسکرد: «بگوآقاجونوخلاصمونکن!»
مشبرزوتعریفکردکهچهطورازشانس واقبالدرآشپزخانهگرفتارشده وبهجایاینکهدریکگردان یایگانرزمیبادشمنبجنگد، سیبزمینیوپیازپوستمیکنده وبرنجآبکشمیکردهودنبالراهیبرای فرارازاینموقعیتناخواستهبوده، تااینکهفراخوانرزمندگانروستایی رادیدهوبهگردانذوالجناحپیوسته وباچندنوجوانپرشوروشرومشتی
قاطرزباننفهمهمراهشده وحالاازطرفیوسفبیریافرماندهگردان وباحکمفرماندهلشکرآمده تابرایقاطرهاپالانویراقتهیهکند.همین!
اسماعیلزادهواسداللهوسهراببادهانباز بهمشبرزوخیرهماندهبودند. مشبرزونفسبلندیکشیدوگفت: «شبپیشسهرابودامادگندهبک بیخاصیتمداوطلبشدندکمکمکنند، اماخداییشنمیدونستندقراره منچهکارکنم.دامادموقتیشمارسیدید زدبهچاکوفرارکرد؛امامنوسهرابفعلاًدرخدمتیم. اینهمحکممأموریتونامهيفرمانده لشکرمونبرایفرماندهسپاهآققلعه کهحضرتعالیباشید!»
مشبرزوحکممأموریتونامهرابه دستاسماعیلزادهداد. اسماعیلزادهنامهوحکمراخواند. بعدلبخندبیرنگیزد. سرشراخاراندوزیرچشمیبهاسدالله نگاهکرد.اسداللهانگاربهناخنانگشتکوچکدستچپشعلاقمندشدهوباآنورمیرفت!
اسماعیلزادهگفت: «مشبرزوجان،اگرازاولمیآمدیاینجا، خودمونکمکتمیکردیم بهترکارتوانجامبدیواینهمهقشقرق وجنجالراهنمیافتاد».
پسخیالتانراحتشد؟دیدیدکهمننهضدانقلابم،نههوچیهستمونهچیزدیگه؟
سهراببهسرعتاشکهایشراپاککرد وپرسید:«مامیتونیممرخصبشیم؟اوامریندارید؟»
اسماعیلزادهخندیدوگفت: «اتفاقاًباهمخیلیکارداریم!»
سهرابوارفت.بهدیوارتکیهدادونالهکرد:
«دیگهقرارهچهبلاییسرمونبیاد؟»
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت66 مشبرزوچنگانداختومح
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت67
مردمآققلعهوروستاهاینزدیک بهچشمخودشانهمنمیتوانستند اطمینانکنندکهآنصحنههارادرخواب میبینندیادربیداری. اسماعیلزادهواسدالله همراهبچههایبسیجوسپاه سواربرماشینهاینظامی
درکوچهوخیابانمیچرخیدند
وازبلندگوهااطلاعیهپخشمیکردند.
اسیچلچلهممثلهمیشهپایکاربود وهمراهآنهاجولانمیداد.
ایمردمقهرمان!برایپیروزیدرنبردبادشمنانبعثی بهکمکهایشمااحتیاجمبرمداریم. کمکهاینقدی،کنسرووبرنجوحبوبات ولباسهایگرمواگر داشتیدپالانوافسارویراق مورداحتیاجاست. کمکهایخودرادریغنکنید!
آقاعزتهمراهچندنفرازدوستانش بانیسانهایخودکمکهایجمعشده رابهساختماناصلیآققلعهمیبردند ومشبرزو وسهرابآنهارادریافت ودرگوشهایبستهبندیمیکردند.
همسرمشبرزوودخترانونوههایش همراههمسرجوانسهراب، موادخوراکیوآجیلرادرکیسههایکوچک ميریختندودرشرامنگنهمیکردند. فاطمههمسرسهراببرایاولینبار بهسهرابافتخارمیکرد. سهرابهمبهفکرافتادهبود همراهپدرشبهجبههبرود وبرایخودوهمسرشافتخاربیشتری دستوپاکند؛امااینبارمشبرزومخالفبود ومیگفت: «وقتیمنبرگشتمتوبرو. هرچینباشهیکمردبایدتويخونهباشه.
زنجماعتتکیهگاهشبهمرده. فرقیهمنمیکنهاونمردزرنگوقهرمان مثلمنباشهیازپرتیوپیزوریوترسومثلتو!»
ممنونکهازمتعریفمیکنید!
اینهاتجربههايپنجاهسالهيمنه، موهاموکهتوآسیابسفیدنکردم!😄
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت 68
یوسفنالهکرد:«آي،منکجام؟»
بهزحمتوکمکمپلکهایشرابازکرد. اولهمهچیزرامحووازپشتپردهای خاکستریبانقطههایریزریزسیاهميدید. چندبارپلکزدوبهسختیتمرکزکرد. کمکمتمرکزشبهترشد. رویتختافتادهبودوتمامبدنشدردمیکرد. سرشزُقزُقمیکردوصدایآزاردهندهاي درمغزشمیپیچید. گلویشتلخبودومعدهاشمیجوشید. خواستبلندشود؛امادردیوحشتناکبهبدنشچنگانداخت ونتوانست. خوبکهنگاهکرد،متوجهشدبهبازوی راستشسرموصلشدهاست. بامکافاتسرچرخاندوبهسمتراست نگاهکرد.پلکزد.چشمتنگکردودید
حسین باسروکلهباندپیچیشده، رویتختپهلوییبیهوشاست. صداینالهايازسمتچپمیآمد. کلیطولکشیدتاتوانستبهسمت چپگردنبچرخاند. اکبررویتختسمتچپداشتنالهمیکرد. پیشانیاشباندپیچیوجفتچشمهایش کبودشدهبود. علینجفیباهولوعجلهبهطرفتختیوسفآمدوپرسید: «بههوشاومدیآقایوسف؟»
یوسفنمیدانستکجاست وچراسرازآنجادرآورده. بهذهنشفشارآورد.دهانبازکردوگفت: «آب،آب!»
علیبادستمالیخیس،پیشانیعرقکرده یوسفراپاککرد.خنکیدستمالیوسف راسرحالآورد.
آب،آب!
علینشسترویصندلیکنارتخت.همانطورکهدستماليرابهپیشانیوصورتزخموزیلی یوسفميکشید،گفت:«عرضکنم، فکرنکنمآببراتخوبباشه.تحملکن».
اینجا...کجاست؟...ما....چرا...اینجا
...ییم؟
علیچشمتنگکردوگفت:
«یادتنمیآدچیشد؟»
دکترجوانيکهریشکمپشترویصورتش مثلنواریمشکیدورصورتشنقشبسته بودباروپوشسفیديرویلباسنظامی بهتنویکگوشیپزشکیدورگردنواردسالنشد.
علیگفت:«آقایدکتر،آقایوسفبههوش اومده».
دکتربهطرفتختیوسفرفت. نبضشراگرفتوبهساعتمچیاشنگاهکرد. بعدیکچراغقوهيکوچکازجیبشدرآورد. آنراروشنکردونورباریکشرا انداختبهچشمراستیوسفوگفت: «چطوریفرمانده؟بهتری؟» یوسفکلماتگنگونامفهوميازدهانخارجکرد. دکترانگشتاندستراست،بهجزانگشت سبابهاشرامشتکردوگفت: «بهانگشتمننگاهکن.خوب».
وانگشتشرابهسمتراستوچپ وبالاوپائینبردویوسفبانگاهانگشت اوراتعقیبکرد.
الحمداللهبهمغزتانآسیبزیادینرسیده!
اکبرهمدارهبههوشمیاد.
دکتررفتسراغاکبر.یوسفبهعلینگاهکردوبا بیحالیپرسید:«چیشده؟مناینجا چيکارمیکنم؟»
آقایوسف،یادتمیآد؟خشمشبزدیم؟تووسیاوشودانیالرفتیدتواصطبل، بعدقاطرهاوحشیشدندوحملهکردند؟اکبراومدکمکتون،امااونهمکتکخورد؟حسینهمهمینطور. فقطمنوکربلاییسالمموندیم. علیسرشراپایینانداختوجویده جویدهگفت: «کربلاییکهتوساختمونبود. منمرویپشتبام. خودتونگفتیدمنوحسین همونجابمونیم. اماحسینطاقتنیاوردواومدکمکتون».
یوسفهمانطورکهبهعلیخیرهماندهبود، ناگهانهمهچیزرابهیادآورد. پرتابنارنجکصوتی.شلیکگلولههای مشقیودادوهواروبعدحملهي قاطرهاوجفتکو...آخرینچیزی کهدید یکسرگینتازهبودکهباصورترویآنفرود آمد!تازهبهعمقحرفهای علیپیبردو وحشتکرد.کرامت،کرامت!
یوسفخواستنیمخیزشود؛امانتوانست. دوبارهنالهکردورویتختولوشد. علیکهترسیدهبودباعجلهگفت:«نترسید. کرامتحالشخوبه».
کجاست؟کو؟
علیمنومنکنانگفت: «یعنی...فکرکنمحالشخوبباشه».
یوسفبادستچپبهزحمتچنگانداخت ویقهعلیراگرفتونعرهزد: «درستحرفبزن.کرامتکجاست؟»
آقایوسف!چرااینطوریمیکنی؟گفتمکه،کرامتبایدحالشخوبباشه.
پسچرااینجانیست؟وقتیاونبلاسرشماها اومدکرامتبهمنگفتکمکبیارم. بعدخودشرفتتاقاطرهایفراریروجمعکنه. آخهقاطرهاازوحشترمکردند وزدندحصارروخردوخاکشیرکردند وفرارکردن طرفدشتوکوهستان. خبمنمچارهاینداشتم. بهحرفشگوشکردمواومدمکمکبیارم. بدکردم؟
یوسفنالهکرد.
کمماندهبودبهگریهبیفتد.
ایوای،بدبختشدیم!
ادامه دارد...
#داستان
#رمان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯