ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_هفدهم 🦃گفت: «سلام... من فرمانده سپاه ابابیل هستم سربازی از سربازان خدا و راهنمایِ زهرا
#رمان
#قسمت_هجدهم
محمدجواد با چشم به دنبال رحل .گشت. دقیقاً جلوی کابین یک رحل چوبی کوچک قرار داشت کتاب قرآن را روی آن گذاشت.
برهان ادامه داد:
«نیروی این کابین رو قرآن خوندن تو تأمین میکنه شروع کن به خوندن تا به سمت باغ قرآن حرکت کنیم.»
محمدجواد قرآن را باز ،کرد اما همچنان فقط خانه های نورانی دیده میشد.
محمدجواد :گفت از روی چی بخونم؟»
برهان جواب داد از حفظ بخون.
چند آیه حفظ هستی؟
برای رفتن به باغ قرآن به ۳۰ آیه نیاز داریم.»
محمدجواد در ذهنش سوره ها و آیه هایی را که حفظ بود شمرد.
ناس ،۶آیه فلق ،۵ تا توحید ،۴ تا کافرون ۶تا، نصر ۳تا، و کوثر .۳آیه بعد از شمردن رو به برهان کرد و گفت: «۲۷ آیه حفظم.
•
برهان سری تکان داد و :گفت کمه اما شاید بتونیم با همین۲۷ آیه به نزدیکی باغ قرآن .برسیم شروع کن به خوندن.
محمدجواد آیات را دست و پا شکسته میخواند: «بِسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحيم. قُل أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلَهِ النَّاسِ مِن شَرِ الوَسواسِ الخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدورِ النَّاسِ مِن الجِنَّةِ
و الناس. بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قُل أعوذُ بِرَبِّ الفَلَقِ ........
کابین همچنان بی حرکت بود خواندن محمدجواد تمام شد.
برهان دکمه ی قرمز روی صفحه کلید را فشار داد. گوینده ی داخل تالار اعلام کرد ذخیره سازی انرژی کابین محمدجواد به پایان
۳۷رسید.به مقصد باغ قرآن حرکت کنید.»
برهان گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيمِ» و دکمهی سبزرنگی را فشار داد.
موتورهای کابین روشن شد.
کابین با تکانهای شدیدی شروع به حرکت کرد.
محمد جواد که از تکانهای کابین ترسیده بود، رو به برهان کرد و :پرسید چرا» این قدر تکون میخوریم.»
برهان جواب داد: «باید یک بار به خواندنت گوش کنی نیروی حرکت کابین از خوندن تو بود.
چون كلمات رو خوب ادا نکردی و تلاوت خوبی نداشتی انرژی هم به همون شکل ذخیره شد.
اونجا که مکث کردی یا اشتباه خوندی انرژی به صورت ناقص ذخیره شد و همون باعث تکونهای شدید کابین شده. نگران نباش اشتباهاتت کم ،بود الان تموم میشه.»
محمد جواد دستههای صندلی را محکم گرفت و از خجالت سرش را پایین اندخت و با خودش فکر کرد: «کاش بهتر و بیشتر از قرآنی که پدربزرگ بهم هدیه داده بود، خوانده بودم.»
به یاد روزهای مدرسه افتاد و کلاس قرآن که به هر بهانه ای حتی مریضی و گرفتگی صدا از خواند قرآن فرار میکرد به یاد هدیه تولدش افتاد هدیه ای که پدربزرگ برایش خریده بود. بدون اینکه آن را ورق بزند در کتابخانه اتاقش گذاشته بود و هدایای پدر و عمو و دیگران برایش جذاب بود ساعت بنتن، آدمکهای جنگی لباس مرد عنکبوتی و.... کمی به خودش حق داد در مقابل این همه اسباب بازیهای جذاب یک قرآن کوچک مگر چه جذابیتی داشت.😢
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_هفدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 هنوز مرد جوان جابهجا نشده بود که صدای یاا
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هجدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
همینقدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده که بیاورد برای شما. یک اشتباهی شده و آن پول را داده به یکی دیگر. امروز هم نیامده بود سر بساطش. ما آمدیم هم احوالش را بپرسیم، هم پول را بدهیم.»
مادرم گفت: «از صبح که رفته، برنگشته.» بعد رو به من کرد و گفت: «دخترم برو نگاهی بکن شاید آمده باشد. اگر آمده بود، بگو بیاید بالا.»
میدانستم محمد توی زیرپلهاش نیست. حسی به من میگفت دیگر برنمیگردد. بااینحال برای اینکه حرف مادرم را زمین نینداخته باشم و برای اینکه لو نروم که چند دقیقهی قبل رفته بودم سراغش، از اتاق زدم بیرون. پلهها را دوتا یکی کردم، از همان سر پلهها با ناامیدی نگاه کردم. چراغ زیرپلهاش خاموش بود. پلهها را یکییکی برگشتم و فکر کردم که میلیونها میلیون چراغ در زمین و آسمان روشناند و هیچ معنایی جز روشنایی ندارند.
اما روشن بودن لامپ زیرپله میتوانست هزار معنای دیگر هم داشته باشد. خاموشیاش هم هزار معنای دیگر غیر از تاریکی داشت که من هیچکدامشان را دوست نداشتم. وقتی خبر را دادم، هر کسی چیزی گفت. پدرم گفت: «چه شد این بچه؟ امروز صبح وقتی میرفت، مثل هر روز نبود.»
هر روز با پدرم خوشوبش میکرد و کلی با هم حرف میزدند. حتی یک چیزی هم از پدرم میخرید. مادرم گفت: «صبح که میرفت، بهش گفتم میخواهم آش بپزم و برایش نگه میدارم که شب بخورد.»
مادرم حتی یک شب هم یادش نرفت کسی آن پایین است که نمیتواند یا بلد نیست برای
خودش غذا بپزد.
عموحیدر گفت: «این بچه انگار شکم ندارد. خوردن نخوردن برایش فرق نمیکند.
دستش خالی اما چشم و دلش سیر است.»
عموحیدر راست میگفت. با اینکه خودش بیشتر از هر کسی به پول احتیاج داشت، به فکر پول جهیزیهی من بود. از جهیزیه بدم میآمد. مطمئن بودم این حسام بدتر هم میشود. جناب بیکار گردنکلفت گفت: «شاید رفته باشد خانهی کسوکارش!»
اینقدر از دستش عصبانی بودم که دلم میخواست جوابش را بدهم و شرمندهاش کنم. اما چیزی نگفتم و مادرم جوابش را داد.
ــ انگار از آسمان افتاده پایین، آسوپاس و بیکسوکار. هیچکس را نداشت...
حرفها به جایی نرسیدند و عموحیدر پولی را که آورده بود، برگرداند. خیلی دلم میخواست بدانم آن پول چه میشود و خیلی دلم میخواست به این جوان بیکار و بیعار چیزی میگفتم که برای همیشه یادش بماند. آن شب نمیشد. گذاشتم برای روز بعد
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂