❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۷
🌿سنیه به سختی خود را کنترل کرد.
_راستی راستی آمادهی شهادتی، فکرهایت را کردهای؟
🌱
#مریم سرش را در دستانش گرفت. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه گفت:
_نمیدانم سنیه، نمیدانم. از یک طرف همیشه آرزوی شهادت داشتهام و دارم. میدانم که خدا در شهادتم به پدر و مادرم صبر میدهد. اما از طرف دیگه کارهای ناتمام زیادی دارم، اگر من نباشم کی با تو به دیدن فرزند شهدا میرود؟ دلم برای همهشان تنگ میشود. دلم برای تو هم تنگ میشود سنیه.
🍃بغض سنیه ترک برداشت.
#مریم را بغل کرد و نالید:
_ای بی وفا میخواهی سنیه را تنها بگذاری؟ مگر من و تو با هم قول و قرار نگذاشتیم که تنهایی جایی نرویم، پس عهد و پیمانمان چه میشود؟
🌱
#مریم موهای سنیه را نوازش کرد و گفت:
_قول میدهم اگر من زودتر شهید شدم دنبال تو بیایم. قول میدهم. حالا پاشو برویم به کارهایمان برسیم. امروز سیزدهم مرداده، سالگرد مرزوق ابراهیمی، باید به وصیت مادرش عمل کنیم. بلند شو سنیه.
🌿سنیه با حالی خراب سر از شانهی
#مریم برداشت.
مؤلف:
#داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده
#مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian