❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۱
نور سه فانوس اتاق کوچکی را که حبیب و بچههای دیدهبان و خمپارهانداز آبادان در آن جمع شده بودند روشن میکرد.
🍂حبیب ایستاده و چهاردهنفر دیگر نشسته بودند و به حبیب چشم دوخته بودند.حبیب ادامه داد:
_آنهایی که هم سن و سال من پیرمرد باشند میدانند که ۱۲ سال پیش تو کلاس دوم ابتدایی یک درس داشتیم به نام<بلدرچین و برزگر>.
بچهها لبخند زدند، حبیب لبخند زنان گفت:
_ماجرایش این بود که در گندمزاری بلدرچینی با جوجههایش زندگی میکرد. یک شب که بلدرچين به لانهاش برگشت جوجههایش گفتند که امروز برزگر و همسرش آمدند و حرفشان این بود که میخواهند گندمها را درو کنند و بعد زن گفت که صبر کنند تا پسر عموهایشان هم بیایند تا با هم این کار را بکنند. بلدرچين تا این حرف را شنید گفت: اصلاً ناراحت نباشید. هیچ خبری نمیشود. شب دوم شنید که برزگر آمده و گفته که پسر عموها در راهند. بلدرچين دوباره به جوجههایش گفت که نگران نباشید، هیچ خطری نیست. اما شب بعد وقتی از جوجههایش شنید که برزگر گفته که به تنهایی قصد درو کردن گندمزار را دارد، به جوجههایش گفت: خب حالا خطرناک شده، باید از این گندمزار به جای دیگر بردیم. خب حالا وضعیت ما در آبادان همینطور است. تا حالا مسئولین قول میدادند که به ما مهمات میدهند و ما دلمان خوش بود.
مؤلف:
#داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده
#مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian