❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۸
☘رضا با خجالت دست بلند کرد و گفت:
_راستش موضوعی هست که من باید زودتر میگفتم اما خجالت میکشیدم.
🍂حبیب با تعجب پرسید:
_چی شده؟
☘رضا که سرخ شده بود گفت:
_اول از حسین میخوام اجازه بگیرم. اگر او اجازه بدهد خیالم راحت میشود.
🌿حسین سر تکان داد.
_امشب من عروسی میکنم. حسین آقا اجازه میدهی؟
🍃همه جا خوردند. حسین لبخند زنان گفت:
_خواهرم
#مریم همیشه میگفت همان طور که مرگ و شهادت هست باید زندگی و عروسی هم باشد. مبارک باشد.
🌿رضا نفس راحتی کشید و رو به جمع گفت:
_پس امشب تشریف بیاورید منزل ما. دور هم جمع باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم.
🍃جمشید گفت:
_حیف که دوربین ندارم والّا خودم از مراسم عروسیات فیلمبرداری میکردم. بچهها به سلامتی شاداماد یک صلوات صدادار بفرستید!
🍃بچهها با آخرین توان صلوات فرستادند و دست زدند!
🍂حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با امیر و جمشید نشسته بودند و گلولههای خمپاره را برای شلیک فردا آماده کرده بودند.
🍃هنوز دهها گلوله مانده بود که حبیب با خواهش و تمنا توانسته بود امیر و جمشید را راضی کند تا به مراسم عروسی رضا بروند و هر وقت کار تمام شد خودش هم به سرعت میآید.
مؤلف:
#داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده
#مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian