🔻 باران خون بوی بهشت و چلچله می داد جامه اش یک عطر تازه داشت عبا و عمامه اش مصرع به مصرعِ غزلی عارفانه بود صد قصه داشت بیت به بیت چکامه اش چیزی نمانده بود به آغاز یک سفر چیزی نمانده بود به امضای نامه اش غُرّید ابر تیره و باران خون گرفت قطره به قطره بعد اذان و اقامه اش مانند یک پرنده شد و پر کشید و رفت شعری بلند بود که دادم ادامه اش ▫سمیه تورجی ┅ @shabake_emamat ┅┄ به"شبکه امامت" بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1148452867Cf769ea04cd