درمان نمی‌شوم من از این درد لاعلاج   از شعرهای بی هدف دمدمی مزاج از تلخی حواشی هر روز بی امید از بی جهت دویدنِ  از روی احتیاج هرشب سپید خواندن و شوق غزل شدن غم گریه بعد خواندن هر شعر ابتهاج در خود گریستم  تن این کوچه باغ را در کار عشق مانده و ازخویش هاج و واج   آشفته ی سکوت و پریشان گفتگو از عقل دل بریده و داده به عشق باج حسرت به جان لحظه ی من! کی! کجا! چطور ! در جاده های منحنی  رو به اعوجاج من خواب مانده ام دوسه قرن است بی هدف دیگر نداشت پیش کسی  سکه ام رواج @shaeranehowzavi