🔶 در روايت است رسول خدا صلّی الله علیه و آله هنگامى كه به سمت مدينه مى آمدند بر مردى وارد شدند و بعدها وقتى كه حضرت به مدينه آمدند و به مقاماتى رسيدند به آن مرد گفته شد كه حضرت همان شخصى است كه بر تو وارد شده بود و الان به اين مقام رسيده، مرد با خود فكر كرد كه چه چيزى از حضرت بخواهد؟
🔶 آمد نزد رسول خدا و گفت يا رسول اللَّه مرا مى شناسيد؟ حضرت پرسيدند تو كيستى؟ گفت من همان كسى هستم كه فلان روز بر من وارد شديد. حضرت فرمودند چه مى خواهى؟ خوب فكر كرد، گفت: صد تا شتر با ساربان.
🔶 حضرت سر فرو انداختند و گفتند حاجتش را بدهيد. و بعد فرمودند چه شده كه اين مرد از آن پير زن يهودى همتش كمتر شده⁉️
🔶 و اشاره كردند كه وقتى برادرم موسى مى خواست از مصر بيرون بيايد مأمور شد كه جنازه ى يوسف را با خود ببرد. گفتند: اگر كسى آشنا باشد همان پيرزن بنى اسرائيل است.
🔶 موسى آمد و به او گفت مادر مى دانى آن جنازه كجاست؟ گفت: بله. موسى گفت بگو. پيرزن گفت چه بگويم؟ موسى گفت بگو هر چه بخواهى مى دهيم. بهشت؟ گفت: نه، عَلى شَرْطى؛ يعنى هر چه من مى خواهم.
🔶 موسى متحير بود. خطاب آمد قبول كن، تو نمى دهى ما مى دهيم. پيرزن گفت: اينكه در رتبه ى تو باشم. اين قدر همت و وسعت نگاه!
📚 دعاهاى روزانه حضرت زهرا، ص 28
🆔👉
@cheshmeyejarie