دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وپنجم سه روز از آغاز سفر میگذشت که
؟ ══🍃💚🍃══════ توراه برگشتم یهو به مجتبی گفتم -مجتبی سید:جانم خانم -میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟ سید:بله عزیزم یادمه اما منظورت -اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم اما الان من و محدثه سید:😡😡😡نگو اسم کوچک دوستاتو -🙈🙈🙈🙈چشم چشم خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر پسرعموت ،آقای مهدوی سید:فکرت عالیه رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم این جلسه هم میذاریم بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت -جانم سید:میای خونه ما ؟ -بله بریم سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن صبح به همه توضیح دادیم بعداز اینکه طرح کامل گفتم سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن مطهره :طراحی و تزئین بامن مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها باما -ممنونم از همتون بزرگوارها قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁