﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوششم
روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظی کرده بودم😔
دیروز چهلم مادرم بود
با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزار بار میمردم زنده میشدم
گوشی همراه خودم زنگ خورد📱
عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه، فرحناز، مطهره گرفته بودیم
نمایان شد اسم مطهره بود
-الو سلام عزیزم
خوبی؟مطهره جان
مطهره :مرسی
رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟
-آره عزیزم سهشنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست
اگه وقت دارید من اونروز مزارم
مطهره : ممنونم عزیزم🙏
یه کیک ۵-۶ کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون
دادم بزنه رو کیک🎂
روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک
شمع عدد ۲۵خریدم
ظروف یک بار مصرف خریدم
به سمت مزار شهدا🌷 حرکت کردم
امروز سالگرد عملیات هم بود
برای همین مزار شلوغ بود
چاقو رو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی
کیک و بریدن و بین همرزمای سید پخش کردم
بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید
از مجتبی و خاطراتش گفتم
داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت
رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم😔
میریم ساکن جوار امام رضا بشیم
فردا حرکت میکنیم
رفتیم راه آهن🚉 مامان اینا راه بندازیم
مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت
گوشیم و گرفتم با مادر حرف بزنه
ساعت ۴ صبح بود گوشیم زنگ خورد📱
-یاامام حسین الان کیه آخه
بفرمایید
سلام خانم ما دو تا تصادفی داریم آخرین شماره شماست😱
-خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟
ناشناس: خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا
شماره فرحناز و گرفتم
فرحناز: رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی😳
-😭😭😭😭سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن
بیا بریم اونجا
📝
#ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما
#شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁