دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وپنجم تو فرودگاه منتظر بودیم تا شمار
؟ ══🍃💚🍃══════ روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظی کرده بودم😔 دیروز چهلم مادرم بود با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزار بار میمردم زنده میشدم گوشی همراه خودم زنگ خورد📱 عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه، فرحناز، مطهره گرفته بودیم نمایان شد اسم مطهره بود -الو سلام عزیزم خوبی؟مطهره جان مطهره :مرسی رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟ -آره عزیزم سه‌شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست اگه وقت دارید من اونروز مزارم مطهره : ممنونم عزیزم🙏 یه کیک ‌۵-۶ کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون دادم بزنه رو کیک🎂 روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک شمع عدد ۲۵خریدم ظروف یک بار مصرف خریدم به سمت مزار شهدا🌷 حرکت کردم امروز سالگرد عملیات هم بود برای همین مزار شلوغ بود چاقو رو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی کیک و بریدن و بین همرزمای سید پخش کردم بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید از مجتبی و خاطراتش گفتم داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم😔 میریم ساکن جوار امام رضا بشیم فردا حرکت میکنیم رفتیم راه آهن🚉 مامان اینا راه بندازیم مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت گوشیم و گرفتم با مادر حرف بزنه ساعت ۴ صبح بود گوشیم زنگ خورد📱 -یاامام حسین الان کیه آخه بفرمایید سلام خانم ما دو تا تصادفی داریم آخرین شماره شماست😱 -خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟ ناشناس: خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا شماره فرحناز و گرفتم فرحناز: رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی😳 -😭😭😭😭سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن بیا بریم اونجا 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁