دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_بیست_دوم زمانی برای مرد شدن از
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 رفیق من میشی؟ هر روز که می گذشت،فاصله من و بچه های هم سن وسال خودم بیشتر میشد…همه مون بزرگتر می شدیم…حرف های اونها کم کم شکل وبوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد…یه حسی می گفت:تو این رفتار ها و حرف ها وارد نشو… می نشستم به نگاه کردن رفتار ها …و باز با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم…فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم… _مهران۱۰-۱۵ یال از هم سن و سال های خودش جلوتره؛عقلش،رفتارش و… رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که این ها رو شنیدم،نمی دونستم خوبه یا بد…انا شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد… بزرگ تر ها به من به چشم یه بچه ۱۱ ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرفاشون بودم،و بچه های هم سن وسال خودم هم… توی یه گروه،سنم فاصله بود… توی یه گروه دیگه… حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگی داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم،علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه… حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد…دلم نمی خواست درد و سختی ای که من توی خونه تحمل می کردم،اونها تجربه کنن… حس تنهایی…بدون همدم بودن…زیر بار اون همه فشار در وجودم سکل گرفته بود که روز به روز هم بیشتر میشد… برنامه اولین شب قدر رو از تلویزیون دیدم،حس قشنگی داشت… شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم… تنها یمت آقایون…یه گوشه پیدا کردم و نشستم…همه اش به کنار،دعا ها و حرف های قشنگ اون شب،یه طرف…جوشن کبیر،یه طرف…اولین جوشن خوانی زندگی من بود… _یا رفیق من لا رفیق له،یا انیس من لا انیس له،یا من عماد من لا عماد له… بغضم ترکید… _خدایا،من خیلی تنها و بی پناهم…رفیق من میشی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃